صفحه 31 از 40 نخستنخست ... 21272829303132333435 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 301 تا 310 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #301
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    جلو رفتم و گفتم:تو برای چی اومدی پایین؟!!!...برگرد برو بالا...بگو همین الان میخوام امید رو منتقلش كنم یه بیمارستان دیگه...مامان رو هم میخوام منتقلش كنم...تو برو بالا تا من كارهاشون رو بكنم...
    سهیلا با یك دست بازوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...امید رو بردنش برای اسكن از سرش...بهوش اومده اما برای اطمینان از سلامتی جمجمه اش باید اسكنش كنن...سرش از دو ناحیه شكسته...دكتر میگه زیاد جای نگرانی نیست این اسكن هم فقط برای اطمینان از شرایط جمجمه اش انجام میدن...ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی استخوان فمورش از لگن خارج شده...فكر كنم تا یكی دو ساعت دیگه منتقلش كنن اتاق عمل...باید فمور رو برگدونن به حالت اولیه...مامانتم سكته ی مغزی كرده...منتقلش كردن آی.سی.یو...واقعا"پرسنل بیمارستان دارن همكاری میكنن برای چی میخوای منتقلشون كنی یه بیمارستان دیگه؟!!...بیا بشین یه ذره آروم بشی...
    آب دهانم رو فرو بردم و با صدایی آروم در حالیكه باور هر كدوم از چیزهایی كه سهیلا گفته بود برام سخت بود گفتم:مامان سكته ی مغزی كرده!!!...چكاپ استخوان جمجمه ی امید!!!...مامان رو بردن آی.سی.یو!!!...استخوان فمور امید از لگنش خارج شده!!!
    صدای سهیلا رو بار دیگه شنیدم كه گفت:سیاوش؟...بیا اینجا روی نیمكت بشین بگذار یك كمی آروم بشی...
    به همراه سهیلا و دختر عموی مامان سمت نیمكتهایی كه در سالن بود رفتم.
    سهیلا و دختر عموی مامان هر كدوم در یك طرف و مقابل هم نشستن.
    صدای زنگ موبایلم بلند شد اما به قدری افكارم مشغول شده بود كه با وجود شنیدن مداوم زنگ گوشی واكنشی مبنی بر پاسخگویی به تماسی كه گرفته شده بود از خودم نشون نمیدادم!!!
    به نقطه ایی خیره بودم و فقط به این فكر میكردم كه چرا باید همیشه توی زندگیم با موضوعی درگیر باشم؟
    چرا هیچ وقت نمیشه كه منم مثل بنده های دیگه ی خدا برای لحظه ایی روی آرامش رو ببینم و از زندگی راضی باشم؟...
    اینهمه تلاطم...اینهمه فراز و نشیب...اینهمه التماس به خدا...آخه برای چی؟...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #302
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به كدامین گناه دارم مجازات میشم؟
    گوشی همراهم همچنان زنگ میخورد و صدای اون مثل موسیقی متن فیلمی شده بود كه من در اون لحظه از خاطرات زندگیم در جلوی چشمم به نمایش و مرور مجدد اون چشم دوخته بودم!
    سهیلا از جا بلند شد و به سمت من اومد...
    گوشی موبایلم توی دستم در حالیكه صفحه نمایشگر اون دائم خاموش و روشن میشد و زنگ میخورد قرار داشت...
    كنارم ایستاد و گفت:سیاوش چرا به گوشیت جواب نمیدی؟!
    نگاهی به صفحه ی گوشیم كردم...شماره ی مسعود روی اون بود...سهیلا هم به صفحه نگاه میكرد...قدرت پاسخگویی به تماس مسعود رو نداشتم...اصلا" نمی تونستم افكارم رو برای انجام كاری متمركز كنم...مطمئن بودم اگه تلفن رو پاسخ میدادم مسعود بعد از سلام و احوالپرسی اولین سوالش این بود:امید پهلوون حالش چطوره؟...و من چی باید پاسخ میدادم؟...چطور باید میگفتم كه پسرم در چه شرایطیه؟...این رو نمیدونستم...وحشت وقایع از درون مثل خوره وجودم رو نرم نرم تسخیر میكرد...ترس و وحشتی كه ناشی از هراس از دست دادن امید بود!!!...احساس میكردم امید رو دارم از دست میدهم...نگرانیم برای امید به مراتب بیشتر از نگرانیم برای مامان بود...بی اراده هجوم افكار پریشونی كه ناشی از فكر خراب در جهت از دست دادن امید بود كاملا"ذهنم رو فلج كرده بود!
    سهیلا كه دید به گوشی خیره شده ام و تمایلی به پاسخگویی ندارم گوشی رو از من گرفت و به تماس مسعود پاسخ داد...
    از سهیلا كه حالا در حال صحبت تلفنی با مسعود بود فاصله گرفتم و رفتم روی یكی از نیمكتهایی كه دورتر بود نشستم...با دستام كه از آرنج روی زانوهام بود سرم رو گرفتم و به كفشهام خیره بودم...
    خدایا اگه برای امیدم اتفاقی بیفته چی؟...چیكار باید بكنم؟...خدایا بارها و بارها در بدترین شرایط قرارم دادی...سعی كردم صبوری كنم...هر بار كه توی دلم گفتم چرا؟ باز به خودم گفتم مصلحت خداس نباید توی كار خدا چرا بیارم...راضی بودم به رضای تو...گرچه خودت بهتر از هر كسی میدونی حقم اینهمه عذاب و سختی روحی و روانی كه كشیدم نبوده...اما خودت میدونی تحمل كردم...ولی دیگه تحمل این یكی رو ندارم...مصلحتت و عذابی كه دوباره باید بكشم رو از طریق امید برای من نمایشش رو شروع نكن...خدایا التماست میكنم..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #303
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قطرات اشك رو میدیدم كه از نوك بینی ام به روی سرامیكهای كف سالن می افتاد!!!
    نمیدونم چه مدت به این حالت اونجا نشسته بودم و از درون با خدا صحبت میكردم و اشك می ریختم...فقط لحظه ایی به خودم اومدم كه صدای مسعود رو شنیدم...
    مسعود بعد از اینكه سهیلا با اون تلفنی صحبت كرده و از ماجرا مطلع شده بود با سرعت خودش رو به بیمارستان رسونده بود و حالا بعد از سلام و علیكی سریع با سهیلا و دختر عموی مامان سراغ من رو از سهیلا گرفته بود...
    سرم رو بلند كردم و دیدم مسعود داره به طرفم میاد...چهره ی اونهم نگران بود اما باز هم سعی داشت با رفتارش مثل یك برادر واقعی بهم روحیه بدهد...
    با حركت دستم خیلی سریع صورت خیس از اشكم رو پاك كردم و از روی نیمكت بلند شدم.
    مسعود به نزدیك من رسید و به صورتم خیره شد و با صدایی آروم كه فقط خودم بشنوم گفت:خجالت بكش...الحمدلله حال هردوشون كه خوبه...خدا رو شكر كن بدتر از این اتفاق نیفتاده...
    تنها جمله ایی كه از دهانم خارج شد این بودم:مسعود...بچه ام...
    و بعد دوباره سرم رو گرفتم و به سقف سالن بالای سرم خیره شدم.
    مسعود دستش رو پشتم گذاشت و گفت:امید رو خدا دوباره بهت داده...با چیزی كه سهیلا برای من تعریف كرده و خبر اینكه فقط دو ناحیه از سرش شكسته و یه عمل كوچیك روی پاش باید بكنن باید گفت مرد حسابی برو خدا رو شكر كن...
    در این لحظه صدایی كه از بلند گوی بیمارستان پخش شد و نام و فامیل من رو جهت مراجعه به اطلاعات پچ كرده بودن باعث شد به همراه مسعود خیلی سریع سمت اطلاعات برم...
    نمیدونم چهره ام تا چه حد بعد از شنیدن اون صدا مضطرب شده بود اما هر چی كه بود دیدن حالت من باعث شد مسعود چندین بار این جمله رو برای تسكین من تكرار كنه:نترس...نترس...هیچی نیست...هیچی نشده...احتمالا"میخوان برای بردن امید به اتاق عمل امضای رضایتت رو بگیرن...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #304
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی به اطلاعات رسیدیم مشخص شد حدس مسعود درسته و تا حد زیادی خیالم راحت شد.
    با راهنمایی اطلاعات باید به بخش مربوط مراجعه میكردم چرا كه دكتر منتظر من بود.
    مسعود و سهیلا هم میخواستن با من بیان ولی قوانین سخت اون بیمارستان از همراهی اونها جلوگیری كرد كه همین باعث عصبانیت مسعود شد اما شرایط طوری نبود كه به همراه مسعود با مسئول اون قسمت وارد بحث و جدل بشم...بی توجه به مسعود و سهیلا و بحثی كه با مرد مسئول راه انداخته بودن وارد بخش شدم و خیلی زود دكتر و دوپرستار كه در پست ایستاده و منتظرم بودند رو پیدا كردم.
    دكتر مورد نظر كه نام فامیلیش منظوری بود نمیدونم از كجا و به چه صورت اما خیلی سریع با دیدن من اظهار آشنایی كرد و با كلی تعارف و تعریف سعی داشت خودش رو هم با معرفی به یاد من بیاره كه چطور و چگونه اون رو قبلا" در موقعیتی خاص و چند سال پیش دیده ام...!!! اما ذهن من یارای این یادآوری ها در آن لحظه نبود و فقط مجبور بودم با حركت سر و لبخندی تصنعی حرفهای دكتر منظوری رو تایید كنم گرچه كه در واقع من اصلا" دكتر رو به یاد نداشتم ولی او كاملا" من رو میشناخت!
    بعد از دقایقی كه حرفهای ابتدایی دكتر به پایان رسید شرایط امید رو پرسیدم و او خیلی سریع با اطمینان كامل گفت كه خطری امید رو تهدید نمیكنه فقط یكی دو ساعت بعد از اسكن صلاح در اینه كه به اتاق عمل منتقلش كنن تا هر چه سریعتر استخوان فمور و لگن رو به كمك مهار دو تا پین از دو ناحیه در سر فمور به حالت اولیه برگردونن چرا كه امید بچه است و تحمل درد برایش دشواره و اگه این عمل زودتر انجام بشه دردش كمتر خواهد شد...البته میشد تا فردا هم صبر كرد اما از نظر دكتر صبر بی مورد جایز نبود...
    دكترمنظوری اطمینان میداد كه با وجود طول كشیدن عمل اما خطری امید رو تهدید نخواهد كرد و همین برای من كافی بود...
    لذا برگه های رضایت رو سریع امضا كردم و از دكتر خواستم بعد از اتمام اسكن شرایطی ترتیب بده كه قبل از عمل حتما"امید رو ببینم و دكتر اطمینان خاطر بهم داد كه حتما"این كار رو خواهد كرد.
    تقریبا"یك ساعت و نیم بعد زمانیكه بار دیگه به طبقه ی پایین برگشته بودم و سهیلا و مسعود در كنارم حضور داشتن بعد اینكه با تمام مخالفتهایی كه دخترعموی مامان میكرد به دلیل خواهش من برای رفتن به منزلش بالاخره موفق شدم ایشون رو برای رفتن راضی كنم...آژانسی برایش خبر كردم و او را به منزل خودش فرستادم و قول دادم تلفنی او را از حال امید و مامان بیخبر نگذارم.
    وقتی او رفت یك ربع بعد خبر دادن كه برای دیدن امید میتونم به بخش برم...
    این بار از اینكه مسعود و سهیلا هم همراه بودند جلوگیری نكردند و هر سه به اتاقی رفتیم كه امید رو در اون آماده ی رفتن به اتاق عمل كرده بودن.
    كاملا" مشخص بود شدت درد امید رو با تزریق داروهای مسكن تا حدودی كنترل كرده اند چرا كه شكایتی از درد نداشت اما به محض اینكه من رو دید به گریه افتاد...
    همانطور كه روی تخت خوابیده و گان سبزرنگ و چروك اتاق عمل به تنش كرده بودند روی صورتش خم شدم و تمام صورتش رو غرق بوسه كردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #305
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قسمتی از بالای پیشونیش رو پانسمان كرده بودن چرا كه یكی از نقاط شكستگی در بالای پیشونی اش بود و قسمت دیگر در بالای گوش راست در بین موهای خوشرنگش قرار داشت اما مشخص بود اون قسمت از موهاش رو جهت بخیه تراشیده اند ولی به دلیل پانسمان خیلی مشخص نبود...
    امید دائم گریه میكرد و لباس و یقه ی پیراهن من رو رها نمیكرد...دستهای كوچكش به شدت سرد شده بود...سعی میكردم با بوسیدن دستهاش و گرفتن اونها در میان دستانم گرمای دستم رو به دستان كوچك و سردش منتقل كنم...
    خوشبختانه جواب اسكن نشون داده بود كه خطری جمجمه اش رو تهدید نكرده و از این نظر خیالم راحت شده بود...
    مسعود سعی میكرد با شوخی و خنده امید رو آروم كنه اما سهیلا حرفی نمیزد و تمام صورتش از اشك خیس بود!
    زمانیكه امید چشمش به سهیلا افتاد گریه اش شدت گرفت و دائم التماس میكرد كه تنهاش نگذاریم و زمانیكه سهیلا خواست ببوسش دیگه گردن سهیلا رو رها نمیكرد و فقط با گریه و التماس میخواست تا از بیمارستان ببریمش...
    دكتر و سه پرستار كه وضع رو اینطور دیدن دارویی به سرم رگ دست امید تزریق كردن و همون باعث شد امید به حالت نیمه بیهوش در بیاد و بعد از اینكه دستانش آهسته آهسته از دور گردن سهیلا رها و صدایش آروم شد سهیلا توانست از او فاصله بگیرد...
    امید رو به تخت دیگه ایی منتقل كردن و سپس راهی اتاق عمل شد...
    تمام دو ساعت و نیمی كه در اتاق عمل بود پشت درب اتاق عمل راه می رفتم...
    دهانم خشك خشك شده بود...
    زمانیكه دكتر از اتاق عمل خارج شد قدرت هیچ سوالی نداشتم و خود دكتر با لبخند رو كرد به من و گفت:همین الان پهلوون كوچولوی شما رو منتقل كردن به اتاق ریكاوری...حالش خوبه...عملشم خیلی عالی انجام شده...جای هیچ نگرانی نیست...
    بی اراده بغض در گلویم با جاری شدن قطرات اشك از چشمام همراه شد و فقط تونستم با صدایی آروم از دكتر تشكر كنم...
    وقتی دكتر ازما فاصله گرفت به دیوار تكیه دادم و صورتم رو بین دو دست گرفتم...
    نمیدونم از خوشحالی زنده بودن امید بود یا از فشار روانی كه در طی چند ساعت اخیر بهم وارد شده بود...اما هر چه كه بود باعث شد گریه كنم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #306
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود به طرفم اومد و من رو در آغوش گرفت...حرفی نمیزد و فقط سعی داشت با حضورش در كنارم آرامم كنه...
    بعد از دقایقی به همراه سهیلا و مسعود از بخش خارج شدیم و به سمت آی.سی.یو رفتیم.
    وضعیت مامان رو تازه متوجه میشدم!!!
    مامان اصلا" شرایط خوبی نداشت!!!
    طبق گفته ی پزشك معالج فهمیدم مامان دچار سكته ی وسیع مغزی شده...سه لخته خون در نیمكره ی سمت راست مغز!!!
    و این یعنی فلج سمت چپ بدن!!!...و از دست دادن میزان بالایی از هوشیاری!!!...و به تعبیری عامیانه از كارافتادگی صد در صد!!!
    یعنی مامان از این پس علاوه بر قطع نخاعی كه از قبل عارضش بود حالا در قسمت چپ بدن هم دچار فلج شده و هوشیاریشم از دست داده بود!!!
    زمانیكه به همراه سهیلا و مسعود به اتاقی كه در اون بستری بود رفتیم و سعی كردیم با او حرف بزنیم واكنش مشخصی نداشت!!!
    تنها از فشردن گاه و بیگاه یكی از پلكهایش به روی هم سعی داشت زنده بودن خودش رو به نمایش بگذاره!!!
    وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
    خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #307
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی از دكترش احتمال بهبودی رو پرسیدم در پاسخ بهم گفت كه هیچ احتمالی وجود نداره...چرا كه سه لخته خون به وجود اومده در مغز ضایعه ی كوچكی محسوب نمیشدن...
    خدای من بنابراین از این پس مامان تبدیل میشه به یك تكه گوشت زنده و بی حركت كه معلوم نبود تا كی این وضعیت میخواست ادامه داشته باشه!!!
    كلافه و گیج از اتاق اومدم بیرون...پشت سرم مسعود هم خارج شد و سهیلا مات و نگران به مامان خیره شده و همونجا كنار تخت ایستاده بود!
    توی راهروی بیمارستان شروع كردم به قدم زدن...
    مسعود به دیوار تكیه داد و به من نگاه میكرد...بعد از دقایقی گفت:بسه سیاوش...اینقدر مثل درمونده ها از این طرف به اون طرف نرو...اتفاقیه كه افتاده...با كلافگی و سردرگمی و هی از این طرف به اون طرف رفتنم مشكل حل نمیشه...
    - مسعود...دیگه كم آوردم!...حسابش رو بكن تا دیروز قطع نخاع بود و هزار مشكل داشتم حالا كه این وضع پیش اومده واقعا"دیگه كم آوردم...اصلا"نمیدونم باید چه خاكی توی سرم بریزم...هر وقت حس كردم دارم به آرامش میرسم همچین خدا گذاشته توی كاسه ام كه نفهمیدم چرا و از كجا دارم میخورم...
    مسعود به طرفم اومد و جلوی من ایستاد و سد راهم شد...به نوعی اجازه ی راه رفتن رو از من گرفت و گفت:بس كن سیاوش...خوب اگه تا دیروز روی تخت بود و دائم برای كارهاش نیاز به كمكت داشت حالا دیگه اینطور نیست...درسته كه تحمل و قبولش سخته ولی حداقل دیگه وضع نگهداریش مشخص شده...حرف كه نمیزنه...برای تغذیه و كارهای دیگه اش هم كاملا" راه حل وجود داره...من كه زیاد وارد نیستم ولی فكر میكنم با تزریق سرمهای مخصوص و یك رژیم مشخص مشكل غذا خوردنش كه حل شده اس...برای دستشویی رفتن هم كه خوب فكر میكنم وصل كردن سوند برای این مریضها بهترین راه حله و دیگه اگه دیر به دادش برسی نه توی زحمت می افتی و نه خود بیچاره اش به قول خودت شرمنده ی تو میشه...سهیلا هم كه به این كارها وارده...هر چی باشه پرستاری خونده دیگه...
    وقتی اسم سهیلا رو آورد تازه به یاد اون افتادم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #308
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چقدر این دختر از وقتی وارد زندگیم شده دچار زحمت كرده بودمش...بعد هم اون وقایع پیش اومده بین من و خودش...حالا دست آخرم مشكلی كه پیش رو داشتیم...
    مسلما"زحمتش برخلاف تصور مسعود مضاعف میشد...
    سهیلا من رو دوست داشت در این هیچ شكی نداشتم اما آیا واقعا" مزد محبت و عشقی كه نثار من میكرد اینهمه زحمت بود؟...اصلا" من ارزش اینهمه دردسر كشیدن رو براش داشتم؟!!!...خدایا!!!
    از همونجا كه ایستاده بودم به اتاق مامان نگاه كردم و دیدم سهیلا پتوی روی مامان رو داره مرتب میكنه و با نگاه معصومش چشم به مامان دوخته بود!
    نگاهی به مسعود كردم و گفتم:سهیلا رو ببر خونه اش...اونم خسته شده...من خودم اینجا هستم تا امید رو از ریكاوری بیارنش بیرون...خودتم برو خونه اینجا نمون...
    مسعود چهره اش كلافه شد و با دلخوری گفت:سهیلا رو میبرم ولی خودم برمیگردم اینجا...مگه تو بهم گفتی بیام كه حالا میگی برگردم؟...اگه قرار بود برم و تنهات بگذارم اصلا" نمی اومدم...
    میدونستم مسعود واقعا" در همه حال مثل یك برادر در كنارم بوده و همیشه مدیون محبتش بودم اما واقعا" در اون لحظات دیگه لزومی نداشت در بیمارستان بمونه و خودش رو خسته كنه اما مطمئن بودم اصرار من بر این موضوع فایده ایی نداره...
    سهیلا از اتاق خارج شد و رو به من گفت: سیاوش من میرم بپرسم وضع امید توی ریكاوری چطوره دوباره برمیگردم اینجا...
    قدمی به طرفش برداشتم و بازوش رو گرفتم و گفتم:نه...صبر كن...تو بهتره برگردی خونه...تا الان مامانت حتما دلواپس شده...به مسعودگفتم تو رو برگردونه خونه...
    سهیلا نگاهی از روی ناراحتی و تعجب به من كرد و گفت:برم؟!!!...برم خونه؟!!!...یعنی توی این شرایط تنهات بگذارم؟!!!...امكان نداره...این چه حرفیه!!!...نگران مامانمم نباش...امروز صبح رفته خونه ی یكی از دوستاش كه توی تولیدی با هم كار میكنن شام هم اونجاس...پس خونه نیست كه بخواد نگران من بشه...سیاوش امكان نداره توی این وضعیت ولت كنم برم خونه...
    مسعود به طرف ما اومد و رو به سهیلا گفت:آخه بودنتم اینجا لزومی نداره...امید كه عملش تموم شده حالشم خوبه...خانم صیفی هم وضعش همینه دیگه...پس چه دلیلی داره اینجا بمونی؟...بیا ببرمت خونه...خودم بعد برمیگردم پیش سیاوش...تنهاش نمیگذارم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #309
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا در حالیكه چشمهاش از اشك پر شده بود دست من رو از بازوی خودش جدا كرد و گفت:نه...من سیاوش رو تنها نمیگذارم...
    و بعد برگشت به سمت درب آسانسور رفت تا به بخشی كه امید قرار بود بعد خروج از ریكاوری به اون منتقلش كنن بره...
    وقتی وارد آسانسور شد متوجه شدم كه داره اشكهاش رو پاك میكنه و بعد درب آسانسور بسته شد!
    ساعتی بعد وقتی امید رو به بخش منتقل كردن به همراه مسعود به اتاق امید رفتم.
    ضعف بعد از عمل توی صورت معصوم و كودكانه ی امید موج میزد و به علت داروهای مسكنی كه بهش تزریق كرده بودن خیلی بی حال و خواب آلود بود و هر بار كه سوالی ازش می پرسیدم به سختی جواب میداد و دوباره چشمهای قشنگش رو روی هم میگذاشت...
    سهیلا مثل پروانه به دور امید بود و هر كاری میكرد تا امید در بهترین شرایط قرار بگیره و هر چند دقیقه یكبار دست و یا صورت امید رو می بوسید...
    چطور می تونستم محبتهاش رو جبران كنم؟...چقدر در اون لحظات نبودن مهشید به چشمم می اومد...از اینكه می دیدم در این شرایط مادر واقعی امید كنارش نیست دچار یاس میشدم اما با دیدن محبتهای سهیلا بار دیگه جون میگرفتم...
    شب هر چی اصرار كردم كه سهیلا به همراه مسعود به منزل برگرده قبول نكرد و گفت نمی تونه امید رو تنها بگذاره و ترجیح میده همراه امید باشه!
    مسعود خیلی اصرار داشت كه شب من رو با خودش به منزل ببره چرا كه قوانین بیمارستان فقط اجازه ی حضور یك همراه برای بیمار رو میداد...اما راضی نمیشدم امید رو در بیمارستان رها كنم و به همراه مسعود برم بنابراین ترجیح دادم شب در سالن همكف بیمارستان باشم و از مسعود خواهش كردم به منزلش برگرده...
    وقتی مسعود با تمام نارضایتی كه از رفتن و تنها گذاشتن من داشت بالاخره راضی به رفتن شد اصرار داشت كه اگه نیازی بهش داشتم در هر ساعت از شب كه بود حتما"باهاش تماس بگیرم و منم قبول كردم و بالاخره مسعود به منزلش برگشت.
    سهیلا در طبقه ی بالا توی اتاق امید بود و من در سالن همكف انتظار بیمارستان روی یكی از نیمكتها نشسته بودم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #310
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت كمی از12 نیمه شب گذشته بود اما احساس خواب نداشتم...شامی كه از بیرون گرفته بودم روی نیمكت كنارم بود...برای سهیلا هم از بیرون شام تهیه كرده و بالا فرستاده بودم اما خودم هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.
    میدونستم مسعود هنگام بازگشت سری به منزل سهیلا زده و به مادرش اطلاع داده بود كه سهیلا كجاست اما وقتی ساعت12:30نیمه شب دیدم مریم خانم از درب سالن وارد بیمارستان شد خیلی تعجب كردم!!!
    از روی نیمكت بلند شدم و به طرف او رفتم...
    در این لحظه او هم من رو دید و به سمتم اومد...وقتی به من نزدیك شد گفتم:سلام...شرمنده كردین حاج خانم...چرا زحمت كشیدین این موقع شب تشریف آوردین؟
    - این چه حرفیه؟...مسعود همین الان اومد به من خبر داد...از ساعت11كه اومدم خونه دلم داشت مثل سیر و سركه می جوشید...آخه نه امید خونه بود نه سهیلا...هیچ خبری و یادداشتی هم از سهیلا نبود تا اینكه مسعود اومد جلوی درب و بهم گفت كه چی شده...الان حال بچه چطوره؟...مادرت چطوره؟...
    توی كلام و صحبتش احساس میكردم نفرت قبل نیست و یك نگرانی واقعی آمیخته به محبت رو كاملا میشد حس كرد!!!
    تشكر كردم و شرایط امید و مامان رو برای مریم خانم شرح دادم.
    سكوت كرده بود و به نقطه ایی خیره نگاه میكرد و در آخر فقط از من خواست كه به خدا توكل كنم...
    در همین لحظه سهیلا از درب آسانسور اومد بیرون و وقتی من و مادرش رو دید با تعجب به سمت ما اومد ولی قبل اینكه حرفی بزنه مریم خانم رو به سهیلا گفت:چرا بچه رو تنها گذاشتی اومدی پایین؟!!!
    سهیلا سلام و احوالپرسی با مادرش كرد و گفت:بهش مسكن تزریق كردن...خواب خواب بود...گفتم تا خوابه یه سر به خانم صیفی بزنم بعد اومدم پایین ببینم سیاوش در چه حاله...شما كی اومدی؟!!!
    مریم خانم توضیحات لازم رو به سهیلا داد ولی بیشتر جویای احوال امید و مامان بود...
    میتونستم درك كنم كه محبت و مهربانی دو اصل و صفت مشترك میان سهیلا و مادرش هست و شاید این برمیگشت به اصلیت اونها كه شیرازی بودن...اما هر چه كه بود احساس شرمندگی من از محبت این دو هر لحظه بیشتر میشد!
    وقتی به هر دوی اونها نگاه میكردم به یادم افتاد كه قول داده بودم شنبه سهیلا رو عقد كنم...اما حالا با شرایط پیش اومده!!!...
    نمیدونستم مادر سهیلا چه واكنشی خواهد داشت از اینكه مجبور بودم تاریخ رو به تعویق بندازم...اما هر چه كه بود باید به تصمیم اون احترام میگذاشتم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 31 از 40 نخستنخست ... 21272829303132333435 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/