صفحه 29 از 40 نخستنخست ... 1925262728293031323339 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 281 تا 290 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #281
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی هم كه در این خصوص از اون تشكر كرده بودم كلی خندیده و گفته بود كه در جواب محبتهایی كه من همیشه در حقش كردم این كوچكترین كاری بوده كه میتونسته انجام بده و از طرفی خیلی راضی بود بابت این موضوع كه با جور كردن اون مدارك به قول خودش حسابی حال مریم خانم رو گرفته بوده!!!
    مسعود دوست با معرفتی بود و اینكه خودش رو مدیون محبتهای من میدونست هم از سر لطفش بود چرا كه من فقط چند باری در خصوص مسائل مالی كمكش كرده بودم و به یاد نداشتم كار خاص دیگه ایی در رابطه با اون انجام داده باشم اما مثل اینكه همین هم برای مسعود حائز اهمیت بوده كه در چنین شرایطی تونسته بود به تلافی اون روزها اینطوری آبروی من رو حفظ كنه!
    صبح روز شنبه وقتی به شركت رسیدم حدود ساعتهای11توحید بهم تلفن كرد و گفت با گذروندن مراتب قانونی لازم پرونده ی كلانتری مختومه شد و با رضایت مریم خانم و كارهای لازمی كه توحید باید انجام میداده و همه رو هم صورت داده بود دیگه هیچ مشكلی وجود نداشت!
    به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شده بودم كه با وجود مطلع بودن از اصل قضیه و اینكه خود مریم خانم هم بهم گفته بود شنبه رضایت خواهد داد اما حالا شنیدن تحقق این امر برام لذت بیش از اندازه ایی داشت كه تصورش برام ممكن نبود!
    برای انجام برخی امور مجبور بودم تا ساعت2حتما" در شركت بمونم و این بیشتر كلافه ام كرده بود...دلم میخواست هر چه زودتر كارم رو تموم میكردم و به دیدن سهیلا می رفتم...اما به هر حال داشتن جلسه و رسیدگی به دو قرارداد باعث شد تا بعداز ناهار در شركت بمونم.
    ساعت نزدیك2بود كه مسعود با یك سبد بزرگ گل به شركت اومد...البته تا بیاد به اتاق من كلی طول كشید چرا كه صدای صحبتها و شوخیهاش رو در بیرون اتاق با خانم افشار می شنیدم...
    میدونستم مسعود با خیلی ها رابطه داره ولی حس میكردم رابطه اش با خانم افشار این اواخر متفاوت شده...میتونستم از لحن صحبتها و نگاهش بفهمم كه نگاه مسعود به خانم افشار تغییر كرده...اما باور اینكه واقعا" مسعود نسبت به اون نظر خاصی مبنی بر دلبستگی داشته باشه و روی اون به طور جدی فكر كنه كمی برام غیر ممكن بود ولی وقتی بعد كلی صحبت و خنده به اتاق من اومد و اون سبد بزرگ گل رو روی میز كنار اتاق گذاشت و برای سلام و گفتن تبریك از خلاصی مشكل اخیرم به طرفم اومد متوجه شدم كه برق نگاه مسعود مثل همیشه نیست!!!
    زمانیكه خانم افشار هم به اتاق اومد و به من تبریك گفت باور نگاه مسعود به اون برام صد در صد شد!
    وقتی خانم افشار اتاق رو ترك كرد نگاه مسعود كه هنوز اون رو دنبال میكرد باعث شد بی اراده لبخند روی لبم نقش ببنده وگفتم:آهای مسعود...حواست كجاس؟
    نگاه مسعود به طرف من برگشت و بی پرده و بی هیچ حاشیه ایی گفت:دیگه وقتشه..این یكی با همه برام فرق داره...
    خدیدم و گفتم:از تو بعیده یكدفعه اینقدر تغییر مسیر داده باشی...دست از سر این یكی بردار جون سیاوش...كاری نكن منشی به این خوبی رو از دست بدهم....به جون مسعود من مثل تو از اون آشناها ندارم كه اگه پات به كلانتری و دادگاه بیفته بتونم برات كاغذ صیغه جور كنم...مجبوری عقدش كنی اون وقت دیگه مسعود سابق نیستی...
    مسعود لبخندی زد و گفت:نه به جون سیاوش دارم راست میگم...بد جور ذهنم رو درگیر كرده...با مامان هم دو هفته پیش در موردش صحبت كردم یه بارم بردمش خونه مامان دیدش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #282
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با تعجب به مسعود نگاه كردم و گفتم:جدی؟!!!
    - آره...اتفاقا"مامان هم بدش نیومده...
    - پس خیلی وقته توی نخشی و از من پنهون كردی...آره؟!!!
    مسعود یكی از شكلاتهای روی میز رو برداشت و به دهان گذاشت و گفت:پنهون كاری در بین نبوده سیاوش...راستش باور این قضیه كه دارم تغییر میكنم برای خودمم مشكل بود از طرفی این اواخر تو اونقدر ماشالله هزارماشالله درگیری فكری درست كرده بودی كه وقتی به تو می رسیدم دیگه خودمم یادم می رفت...اما جدی جدی فكر یه منشی دیگه باش...
    و بعد با خنده اضافه كرد:ببینم اصلا" تو خجالت نمیكشی زن دوست صمیمی خودت رو منشی شركتت كردی؟
    خندیدم و گفتم:بسه بابا هنوز كه زنت نشده...ولی مسعود مرده شورت رو ببرن كه هر وقت میخوام امیدوار بشم همیشه برام مفیدی یكدفعه یه كاری میكنی كه می فهمم نه بابا تو آدم بشو نیستی و در پس هر منفعتی كه به آدم برسونی كلی ضررم دنبالشه...
    دوباره با صدای بلند خندید و گفت:خوب اگه اینطور نباشم كه دیگه قدر منو نمیدونی...باید اینطوری باشم...مگه نه؟
    در همین لحظه دوباره درب اتاق باز شد و خانم افشار همراه با یك سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد اتاق شد و به طرف میز وسط اتاق اومد...
    مسعود كه همیشه با خانم افشار شوخی میكرد نگاهی به اون كرد و گفت:ببخشید عروس خانم شمایی كه با سینی اومدی داخل اتاق؟
    نگاه شرمگین و مضطرب خانم افشار رو كه ابتدا به مسعود و سپس به من خیره شد رو متوجه شدم و بعد بلافاصله گفت:آقای مهندس گمانی من اصلا" از اینطور شوخی ها خوشم نمیاد...
    مسعود خندید و از جا بلند شد و سینی رو از دست خانم افشار گرفت و گفت:غزاله جون قربونت بشم دیگه لازم نیست جلوی سیاوش فیلم بازی كنی...همین الان داشتم به سیاوش میگفتم باید به فكر یه منشی جدید برای خودش باشه...از این به بعد هم یادت باشه عروس سینی چایی میاره نه قهوه...
    و بعد بی هیچ معطلی گونه ی خانم افشار رو بوسید!
    من كه هر دو دستم روی میز بود از دیدن رفتار و شنیدن حرفهای مسعود خنده ام گرفته و با یك دست سعی داشتم لبخندم رو پنهان كنم و به اونها نگاه میكردم...
    خانم افشار صورتش از خجالت سرخ شد و نگاه مضطربش رو به من دوخت و سپس با عجله گفت:ببخشید آقای مهندس اگه فرمایشی ندارین من برم...
    قبل از اینكه من حرفی بزنم مسعود رو به او گفت:الهی قربون اون سرخ شدن صورتت بشم...چرا یه كار داره باهات...اونم اینه كه ترتیب یه آگهی برای استخدام یه منشی واجد شرایط برای این شركت رو توی روزنامه بدهی...همین...الانم برو كارهات رو زود انجام بده كه وقتی من و سیاوش از این اتاق اومدیم بیرون و ایشون خواست بره دنبال كار خودش بنده هم تو رو ببرم یه جایی دنبال كارهای خودمون...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #283
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خانم افشار در حالیكه هنوز شرم خاصی كه ازشنیدن حرفهای مسعود در حضور من باعث سرخی صورتش شده كاملا هویدا بود برگشت تا از اتاق خارج بشه كه من گفتم:خانم افشار؟
    ایستاد و به سمت من برگشت و گفت:بله؟...بفرمایید؟
    - بهتون تبریك میگم...امیدوارم خوشبخت بشین...در ضمن آگهی كه مسعود گفت هم یادتون نره...حتما" ترتیبش رو بدهید...
    خانم افشار كه حالا لبخندی روی لبهاش نقش بسته بود با صدایی آروم گفت:باشه چشم...
    و بعد از اتاق خارج شد.
    سپس رو كردم به مسعود و گفتم:واقعا" خوشحالم مسعود...میتونم به جرات بگم انتخاب درستی كردی..الان چند ساله كه خانم افشار منشی این شركته ولی هیچ مورد غیراخلاقی من از اون ندیدم...
    مسعود لبخندی زد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و روشن كرد و گفت:مسعود رو دست كم گرفتی؟...اینهمه خودم رو به آب و آتیش میزدم و با هزارتا زن و دختر رابطه داشتم واسه یه همچین روزی دیگه...فقط و فقط این همه شیطونی كردم تا بتونم اونی رو كه تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیش برام ارزش داره رو پیدا كنم كه كردم...
    خندیدم و گفتم:خوب خدا رو شكر كه دیگه عاقل شدی...اما مسعود فقط یه چیزی...اونم اینكه به لطفی به من بكن و تا منشی خوبی پیدا نكردم كه جایگزین خانم افشار بشه رضایت بده به كارش ادامه بده...خودت میدونی نمیشه هر كسی رو منشی شركت كنم...
    مسعود با صدای بلند خندید و با شوخی گفت:باشه اینم اشكالی نداره به شرطی كه حقوقش رو دو برابر كنی یكی از شركتهاتم به عنوان كادوی عروسی تقدیم ما كنی...
    خندیدم و گفتم:مسعود جان دیگه اونجوری میترسم هر دو تای شما دل درد بگیرین...خوب نیست شروع زندگیتون با مریضی باشه...
    اون روز مسعود تا ساعت2:30با من در شركت موند و كلی با هم شوخی و صحبت كردیم...احساس میكردم خدا واقعا" دربهای رحمتش رو به روی من باز كرده و آرامش آغوشش رو داره بهم نشون میده...
    ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #284
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعت2:30از شركت اومدیم بیرون...مسعود به همراه خانم افشار سوار ماشینش شدند و رفتند و من هم به سمت خونه ی سهیلا حركت كردم...وقتی سوار ماشین بودم و به سمت منزل سهیلا حركت میكردم جلوی شیرینی فروشی توقف كردم و یك جعبه شیرنی هم گرفتم...
    با تمام وجودم خوشحالی رو درك میكردم...احساس خوبی بود...آسودگی خیال از تمام گرفتاریهایی كه فكر میكردم به مراتب سختتر از این می تونست برام پیش بیاد باعث میشد احساس كنم زندگی داره بهم لبخند میزنه.
    زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدم جعبه ی شیرینی رو از روی صندلی برداشتم و بعد از قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط رفته و زنگ زدم.
    زمان زیادی طول نكشید كه صدای امید رو در پای اف.اف شنیدم و اونهم وقتی فهمید من پشت درب هستم ضمن اینكه درب حیاط رو باز كرد شنیدم اومدن منم به سهیلا خبر داد.
    وقتی از پله ها بالا رفتم امید درب هال رو باز كرده و در جلوی پله ها به انتظار من ایستاده بود...بعد از اینكه صورتش رو بوسیدم و پاسخ سلامش رو دادم نگاهی به جعبه ی شیرینی كرد و گفت:از كدوم شیرینی ها خریدی؟
    خندیدم و گفتم:از همون شیرینی ها كه تو دوست داری...
    - نون خامه ایی؟!!!
    - آره پسرم...
    خنده ایی از روی رضایت كرد و جعبه رو از من گرفت و به داخل هال رفت.
    در حینی كه كفشهایم رو از پا در می آوردم شنیدم كه سهیلا گفت:امیدجون جعبه رو بده به من تا همه رو توی ظرف بچینم...
    بعد صدای امید رو شنیدم كه گفت:میذارم توی آشپزخونه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #285
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وارد هال شدم...به سهیلا نگاه كردم...یك بلیز لیمویی آستین كوتاه به همراه یك دامن تنگ مشكی به تن داشت...موهای بلند و زیباشم این بار برعكس همیشه پشت سرش جمع كرده بود...ملاحت و زیبایی از تمام وجودش شعله میكشید...آرایش ملایم صورتش باعث شده بود زیبایی خدادادیش هزاران برابر بشه...واقعا" از دیدن این همه زیبایی در وجودش سیر نمیشدم!
    امید جعبه شیرینی رو روی یكی از كابینتها گذاشت و گفت:سهیلا جون بیا دیگه...
    سهیلا با لبخند به من خیره شده بود و سلام كرد و گفت:خدا رو شكر...بعد از چند روز دارم چهره ی خوشحالت رو می بینم...
    با لبخند نگاهش كردم و در حالیكه بی اختیار به طرفش می رفتم تا ببوسمش سریع قدمی به عقب گذاشت و با صدایی آروم گفت:مامانم خونه اس...
    با تعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:جدی میگی؟!!!
    در همین لحظه درب یكی از اتاق خوابها باز شد و مریم خانم در حالیكه پیراهن ماكسی و آستین بلند و راحتی به تن داشت و شال بزرگی هم روی سر و شونه هاش رو پوشانده بود وارد هال شد.
    بلافاصله با او سلام و علیك كردم و گفتم:واقعا" از لطفتون ممنونم...به خاطر رضایتی كه دادین...به خاطر گذشتی كه كردین و به خاطر همه چیز...
    پاسخ سلام من رو در حالیكه هنوز می تونستم در عمق نگاهش غم و دلخوری رو حس كنم داد و گفت:خدا كنه به قولی كه دادی پای بند باشی...من جز خوشبختی سهیلا هیچ آرزوی دیگه ایی توی این دنیا ندارم...
    صدای امید دوباره از آشپزخانه به گوش رسید كه با اعتراض گفت:اه...سهیلا جون بیا دیگه...من نون خامه ایی میخوام...بیا من این بند روی جعبه رو نمیتونم باز كنم...بیا كمك...
    سهیلا به آشپزخانه رفت و مریم خانم نیز به دنبال او وارد آشپزخانه شد.
    میدونستم تمایلی نداره زیاد من رو ببینه تا این حد كه حتی منتظر جواب من هم نشد...برای اینكه كمترباعث ناراحتی اون شده باشم ترجیح دادم توی هال روی یكی از راحتی ها بنشینم و به آشپزخانه نرم.
    صدای مریم خانم رو شنیدم كه به سهیلا گفت:من جعبه رو برای امید باز میكنم تو فقط چند تا بشقاب پیش دستی و یه ظرف بده تا من شیرینی ها رو توی اون بچینم...
    بعد از چند دقیقه هر سه نفر اونها از آشپزخانه خارج شدند و در هال هر یك روی یكی از راحتی ها نشستند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #286
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امید كه همیشه عاشق نون خامه ایی بود در همون ابتدا با ولع و اشتهایی كودكانه چند نون خامه ایی در بشقابش گذاشت و مشغول خوردن شد.
    مریم خانم كه روی یكی از راحتی های نزدیك من نشسته بود با صدایی گرفته رو به سهیلا گفت:سهیلا جان بلند شو چند تا چایی هم بریز بیار...
    سهیلا بلند شد و به آشپزخانه برگشت.
    در همین لحظه مادر سهیلا رو كرد به من و با همون صدای گرفته و غمدارش گفت:كی سهیلا رو عقد میكنی؟
    نگاهم رو از امید به سمت مریم خانم برگردوندم و گفتم:هر زمان كه شما امر كنید...
    مریم خانم كه به گلهای ظریف و زیبای گلدان بلور روی میز وسط هال خیره بود گفت:سهیلا گفته هیچ جشن و مراسم خاصی نمیخواد...اینم از سر بدبختیشه...واقعا" نمیدونم...یعنی نمی تونم حرفی بزنم...خودش اینطور میخواد كه بدون هیچ جشنی و سر و صدایی و فقط با عقد توی محضر بیاد به خونه ات...دائم میگه نمیخوام این ازدواج اثر بدی توی ذهن امید بگذاره...نمی فهمم منظورش از این حرف چیه ولی من كه توی این دو روز چیزی رو كه خوب فهمیدم اینه كه امید بی نهایت به سهیلا علاقه داره...حالا منظور سهیلا از اثر بد توی ذهن این بچه چی هست رو خودش میدونه...حالا هم كه سهیلا هیچ مراسم و جشنی نمیخواد دیگه حرفی این وسط نیست بقیه اشم من حرفی نزنم مثل اینكه سنگین ترم...
    - اختیار دارید حاج خانم...شما هر امری داشته باشید من در خدمتتونم...من خیلی به شما و خیلی خیلی به سهیلا بدهكارم و هر كاری بكنم جبران هیچ چیز رو نكردم...برای مهریه امر امر شماست و منم منتظر فرمایشتون هستم...
    مریم خانم نگاهی به امید و سپس به سهیلا كه توی آشپزخانه بود كرد و بعد رویش رو به سمت من برگردوند و گفت:سهیلا حتی با مهریه هم مخالفه...میگه مگه خرید و فروش توی بازاره كه مهریه به ازای عقد از شما بخواد...اما من قلبا" با این عقیده مخالفم...من معتقدم مهریه برای هر زن می تونه یه پشتوانه محسوب بشه...اونم انتخابی كه سهیلا كرده...هر كسی شنیده زیاد به عاقبتش خوشبین نبوده...اما خوب حرف كسی رو گوش نمیكنه...
    - شما لطف كنید نظرتون برای مهریه ی سهیلا به من بگین...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #287
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همین لحظه سهیلا با سینی چای از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه سینی رو ابتدا جلوی مادرش نگه داشته بود تا او یكی از استكانهای چای رو برداره با دلخوری به مادرش گفت:مامان مگه من و شما قبلا" در این مورد حرف نزده بودیم؟
    مریم خانم به من نگاه كرد و گفت:بدبختی من اینه كه حتی حق ندارم در مورد مهریه اشم حرف بزنم...
    سهیلا سینی چای رو جلوی من گرفت و رو به مادرش گفت:شما نگران فردای منی...من میگم لازم نیست...مهریه اگه مال منه...من میگم نمیخوام...
    در حالیكه استكان چایی رو از سینی بر میداشتم و روی میز كنارم گذاشتم به حرفهای مریم خانم گوش میكردم كه گفت:سهیلا نمیخوام حرفام رو دوباره تكرار كنم...تو تصمیمت رو گرفتی و هر چی هم من میگم یا دیگری میگه اصلا" برات ارزش نداره...حداقل این مهریه رو رووش فكر كن...ولله به خدا اگه من میگم مهریه تعیین بشه فقط و فقط به خاطر خودته...دنیا هزار جور بازی سر آدم در میاره...به قول معروف یه سیب رو كه میندازی بالا تا برگرده بیاد توی دستت هزار چرخ میخوره...
    امید از روی راحتی بلند شد و در حالیكه به سهیلا نگاه میكرد گفت:اگه سه تا دیگه نون خامه ایی بردارم بخورم دندونم خراب نمیشه؟!!!
    سهیلا لبخندی زد و به امید گفت:نه...ولی به شرط اینكه بعدش زود بری دندونهات رو مسواك كنی...
    امید با خوشحالی سه نون خامه ایی دیگه برداشت اما این بار برای بازی بشقابش رو هم با خودش به یكی از اتاق خوابها برد و در حالیكه درب رو می بست گفت:باشه...قول میدم بعد كه همه رو خوردم برم مسواك بزنم...
    وقتی امید درب اتاق رو بست رو كردم به مریم خانم و گفتم:شما به سهیلا كاری نداشته باشین...اصلا" فكر كنید در این زمینه تام الاختیارید...برای مهریه ی سهیلا هر چیزی كه شما امر كنید من همون كار رو انجام میدم...
    مریم خانم به سهیلا نگاه كرد.
    متوجه ی اشاره ی التماس آمیز سهیلا شدم كه اون رو از جواب دادن به من منع میكرد.
    رو كردم به سهیلا و گفتم:سهیلا میشه خواهش كنم چند دقیقه بری داخل اتاق پیش امید بمونی و اجازه بدهی مامانت در این خصوص راحت باشه؟
    سهیلا با اكراه از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و در حالیكه به سمت اتاق میرفت به مادرش گفت:من مهریه نمیخوام...
    وقتی سهیلا وارد اتاق شد و درب رو بست دوباره رو كردم به مریم خانم و گفتم:حالا بهتر شد...بفرمایید...من در خدمتتونم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #288
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مریم خانم نگاه عمیق و دقیقی به من كرد و گفت:خودت خوب میدونی كه به هیچ چیز این وصلت قلبا" راضی نیستم...نگرانیمم نمیتونه الكی باشه...شرایط شما شرایطی نیست كه برای دختر من ایده آل باشه...من فقط ترسم از فردای این وصلته...فردایی كه شاید خیلی هم دور نباشه...هیچ تضمینی نمی بینم كه بتونم از شما در ازای خوشبخت كردن دخترم بگیرم...واقعیتش رو بخوای وقتی خوب فكر میكنم میبینم زمانیكه شما ومسعود با كمك وكیلت و با اتكا به پول و موقعیت اجتماعیت به این راحتی تونستی از اون وضعیت و شكایت اصلی من خلاص بشی پس تعیین هر مهریه ایی هر قدر هم سنگین نمی تونه بهم این امیدواری رو بده كه مثلا با تعیین مهریه تونسته ام به قول معروف پشتوانه ایی برای دخترم ساخته باشم...هر حرفی هم میزنم سهیلا نه حاضره گوش كنه نه اهمیت میده...قبلا" هم گفتم اونقدر توی زندگیم ستم كشیدم و بدبختی دیدم كه واقعا" نمی تونم به هیچ چیز این دنیا امیدوار باشم...حالا هم فقط امیدم به خداست...كاره ایی نیستم كه مهریه ایی تعیین كنم...مطمئنم اگرم حرفم خریدار داشت و مهریه هم تعیین میكردم به وقتش چه بسا پرداخت اون رو هم به همون راحتی كه مسعود خیر ندیده تونست مدرك صیغه ی شما و سهیلا رو جور كنه میتونین از پرداخت مهریه هم با همون حقه بازیها شونه خالی كنید...مهریه ی سهیلا مال من نیست...خودشم كه میگه مهریه نمیخواد...من فقط دعا میكنم هیچ وقت از این تصمیمی كه گرفته پشیمون نشه...تو هم اگه واقعا" مرد باشی سر قولت بمونی و خوشبختش كنی...این وسط اگه مهریه ایی هم باید باشه خودت تعیین كن...این گلی هست كه به سر خودت زدی...آدم وقتی حرفش خریدار نداره حتی اگه مادر باشه سكوتش و نگه داشتن بغض و غمش توی سینه سنگین تر از ابراز عقیده اش میتونه باشه...شبی كه از مكه برگشتم حس میكردم میتونم تقاص ستمی كه كردی رو ازت بگیرم...ولی زهی خیال باطل...نشد...چرا...چون سهیلا نخواست...حالا هم فقط منتظرم عقدش كنی و بعد از این كار به كار هیچكدومتون ندارم و از خدا میخوام هیچ وقت سهیلا پشیمون نشه...
    بعد از این حرف از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد.
    كاملا" فهمیده بودم كه فشار بغض در گلوش اون رو وادار كرده كه برای ریختن اشكهاش احتمالا" یا به دستشویی و یا به یكی از اتاق خوابها بره...
    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم و جلوی مریم خانم ایستادم و گفتم:خانم گمانی...به جون امیدم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...شما نگران مهریه اش هم نباشید خودم میدونم چی مهرش كنم و همون سر عقد هم مهریه اش رو خواهم داد...میدونم كه برای نشون دادن مرام خودم به شما خیلی خیلی باید زحمت بكشم...شایدم تا آخر عمرم...اما واقعا" مدیون سهیلا و بزرگواری شما هستم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #289
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد بی اراده دستش رو خواستم ببوسم كه ممانعت كرد و عقب رفت و در حالیكه صورتش از اشك خیس شده بود با گریه گفت:بد كاری كردی...با زندگی دخترم بد كاری كردی...
    - جبران میكنم...قول میدهم...به جون تنها پسرم قسم میخورم...
    در همین هنگام درب اتاق باز شد و امید با عجله به هال دوید و دو تا نون خامه ایی دیگه برداشت و بار دیگه به اتاق برگشت و سپس سهیلا از اتاق خارج شد.
    مریم خانم بلافاصله به دستشویی رفت و درب رو بست.
    سهیلا نگاهی به درب بسته ی دستشویی انداخت و سپس رو به من كرد و گفت:دوباره توهین كه نكرد بهت؟
    با حركت سر جواب منفی به سهیلا دادم و گفتم:تو چرا مهریه نمیخوای؟!!!
    - چون اعتقادی به مهریه ندارم...زنی كه زندگیش به طلاق بكشه به نظر من هستی خودش رو باخته و این باخت با پرداخت مبلغ مهریه جبران نمیشه...سیاوش من تو رو دوست دارم و میخوام باهات زندگی كنم...این یعنی زندگی من تویی...حالا اگه به هر دلیلی این زندگی خراب بشه هیچ پشتوانه ایی نمیتونه زندگی دوباره ایی برای من بسازه...
    از شیرینی كلامش كه تا عمق وجودم اثر میگذاشت لبخندی به لب آوردم و چونه اش رو گرفتم و گفتم:اما مهریه هدیه ی من به تو هست...پس خواهشا" در این زمینه دخالت نكن...
    - مامانم برای مهریه و مقدارش حرفی بهت زده؟!!!
    - نه...اصلا"...اتفاقا" خیلی دلم میخواست این كار رو بكنه اما هیچ حرفی در مورد مقدار مهریه نزد...پس مطمئن باش مهریه ایی كه سر عقد تعیین میشه فقط و فقط از طرف خودمه و یك هدیه محسوب میشه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #290
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما سیاوش...
    انگشتهام رو روی لبهای خوش تركیبش گذاشتم و اون رو وادار به سكوت كردم و گفتم:دیگه حرف نباشه...
    بعد با صدای بلند رو به اتاقی كه امید در اون بود گفتم:امید...بابا دیگه حاضر شو با هم بریم خونه...
    امید بلافاصله درب اتاق رو باز كرد و با چشمانی نگران و مضطرب به سمت سهیلا رفت و گفت:من نمیام...سهیلا جون به بابام بگو من پسر خوبی هستم و اذیتت نمیكنم...تو رو خدا...من میخوام اینجا بمونم...
    سهیلا خواست حرفی بزنه كه مریم خانم از دستشویی اومد بیرون و در حالیكه چشمانش گویای این بود كه دردقایق گذشته حسابی گریه كرده رو به من گفت:امید پسر خیلی خوبیه...چه اصراری دارین ببرینش؟...بچه وقتی خودش اینقدر سهیلا رو دوست داره خودش نعمتیه...
    سهیلا به آرومی رو به من گفت:چرا میخوای ببریش؟...خوب بذار بمونه...
    خم شدم و دستی روی سر و موهای امید كشیدم و گفتم:تو یعنی دیگه دوست نداری حتی یك شبم پیش من باشی؟
    امید در حالیكه خودش رو بیشتر به سهیلا میچسبوند و فشار میداد گفت:بابا من شما رو دوست دارم ولی سهیلا جون رو خیلی دوست دارم...
    خندیدم و پیشونی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه...فعلا" كه همه طرفدار تو شدن...بازم تو بردی...
    امید خندید و به طرف من اومد و دستش رو دور گردنم انداخت و محكم صورتم رو بوسید و خداحافظی سریعی با من كرد و به اتاقی كه در اون مشغول بازی بود برگشت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 29 از 40 نخستنخست ... 1925262728293031323339 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/