صفحه 28 از 40 نخستنخست ... 1824252627282930313238 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 271 تا 280 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #271
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    زمانیكه مادرش رو به اتاق منتقل كردن كاملا" به هوش نبود اما وقتی سهیلا با او حرف میزد می تونست پاسخ بده ولی دائم چشمهاش بسته بود...
    لحظاتی در اتاق موندم و وقتی مطمئن شدم سهیلا تا حدودی خیالش راحت شده دیگه حضورم لزومی نداشت بنابراین با سهیلا خداحافظی كردم و به منزل برگشتم...
    سه روز از وقایع تلخ و آزار دهنده ی اون شب گذشت و در مدت این سه روز مادرسهیلا در بیمارستان بستری بود و صبح روز چهارم مرخص شد و به منزل دوستش رفت!
    در مدتی كه بیمارستان بود هر بار كه به ملاقات می رفتم وارد اتاق نمیشدم و فقط دقایقی كوتاه سهیلا رو كه بسیار هم در این مدت خسته شده بود میدیدم و از اون احوال مادرش رو هم جویا میشدم.
    مسعود وقتی فهمید هزینه ی بیمارستان رو پرداخت كرده ام طبق معمول این مدت چند فحش نثار مادرسهیلا كرد و در نهایت من رو به خریت محكوم كرد اما برایم اهمیتی نداشت!...مادرسهیلا یا هر شخص دیگه ای هم بود اگه در این شرایط نیاز مالی داشت حتما" نیازش رو برطرف میكردم اما احساسم نسبت به سهیلا شاید در انجام این عملم بی تاثیر نبود!
    در طی این چند روز توحید بارها و بارها به شركت آمد و كاملا" من رو در جریان امر قرار داد...
    اینطور كه او تعریف میكرد فهمیدم با شهادت و اظهاراتی كه سهیلا در كلانتری در حضور توحید و مسعود به ثبت رسونده بوده هر گونه تهمتی در رابطه با تعدی به وی كه متوجه من میشده از من مبراه نموده و در حال حاضر تنها شكابتی كه مادرسهیلا از من داشته بسیار مضحك و پیش پاافتاده جلوه كرده و اون هم به این صورت بوده كه وقتی میبینه شكایتش در این خصوص كه من سهیلا رو مورد تعرض قرار داده ام راه به جایی نمی بره و سهیلا با توجه به سن خودش و میل خود در اتفاق پیش اومده نقش داشته و در نهایت اظهارات و مداركی كه نفهمیدم مسعود چطور تونسته بود از یك عاقد محضردار تهیه كنه مبنی بر اینكه بین من و سهیلا برای مدتی كوتاه صیغه ی محرمیت جاری شده بوده در نتیجه اون بند از شكایت مادرسهیلا به طور خودكار بی پایه و اساس قلمداد گشته و لذا دست به شكایت دیگری می بره و اون هم این بوده كه در زمانی كه وی در مكه بوده بدون رضایت وی منزل اون رو تغییر مكان داده ام و اسباب و اثاثیه ی منزلش رو به همون آپارتمانی كه هم اكنون سهیلا در اون ساكن است انتقال داده ام!!!!
    توحید معتقد بود این زن دچار یك عقده ی نهفته است و از اونجایی كه خودش زندگی موفقی نداشته اعصاب درستی نداره و چون سهیلا نیز در طرح شكایت وی اون رو حمایت نكرده تنها خواسته از این طریق روی حرف خودش باقی بمونه و سبب آزار من بشه كه این هم مقطعی بوده و با توجه به كمكهای اخیر من او به زودی متوجه اشتباه و غرض ورزی بی موردش خواهد شد و دست از شكایت برخواهد داشت!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #272
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توحید بسیار مطمئن بود و كاملا"با اعتمادی راسخ حرفهاش رو میزد و حتی خاطرنشان كرد كه در دیدار اخیرش با مادرسهیلا اون رو اندكی نرمتر از قبل یافته...اما به هر حال غرور و یكدندگیش ممكنه اندكی اظهار رضایت و بازپس گیری شكایت مضحك اون رو به درازا بكشونه كه البته برای این مورد هم نگرانی جایز نبود!
    در طول روزها كه توی شركت بودم به علت قراردادهای جدید و جلسات متعدد حسابی افكارم درگیر و مشغول شده بود تا حدی كه اگه یادآوری خود امید جهت نام نویسیش در مدرسه نبود این مورد رو هم فراموش میكردم!
    یكی از روزهای آخرشهریور ماه جهت نام نویسی امید سری به مدرسه اش زدم كه تا حد زیادی بی مورد بود چرا كه مدیر مدرسه به من گفت شاگردانی كه شناخته شده هستن و از دانش آموزان سال قبل خود این مدرسه می باشند به طورخودكار در لیست دانش آموزان سال آینده درج میشوند مگه اینكه اولیا قصد جابجایی اونها از این مدرسه به مدرسه ی دیگه ایی رو داشته باشند كه در این خصوص شرایط نام نویسی لغو و پرونده به اولیا تحویل داده میشه و از اونجایی كه من قصد چنین كاری رو نداشتم امید طبق قوانین مدرسه به طور خودكار در لیست دانش آموزان سال آینده قرار گرفته بود...تنها پرداخت مبلغ تعیین شده ی شهریه بود كه اون رو هم انجام دادم.
    برای آخرهفته امید كه شوق شروع سال تحصیلی جدید رو داشت خواست كه عصر پنجشنبه برای خرید ببرمش تا اونچه رو دوست داره برای سال تحصیلی جدیدش از كیف و كفش و لوازم التحریرو...خریداری كنه...
    برنامه ها رو تنظیم كردم و روز پنجشنبه بعد از ظهربه شركت نرفتم و از دخترعموی مامان خواهش كردم به منزل بیاد و پیش مامان بمونه تا من امید رو به خرید ببرم و او نیز با كمال میل پذیرفت...كلا" رابطه ی خوبی كه از قدیم بین او و مامان بود باعث میشد از كنار هم بودن و هم صحبتی با هم در هر شرایطی لذت ببرند!
    وقتی با امید از منزل خارج شدم به امید گفتم:موافقی سهیلا جون هم با ما بیاد؟
    امید كه برق شوق بعد از چندین روز در چشمهاش كاملا" قابل مشاهده بود بلافاصله موافقت كرد.
    وقتی با موبایل شماره ی سهیلا رو گرفتم قبل از اینكه گوشی رو كنار گوشم قرار دهم امید خیلی سریع گوشی رو از دست من گرفت و زمانیكه سهیلا پاسخ تماس رو داد از مكالمه ایی كه امید انجام داد فهمیدم سهیلا موافقت كرده بنابراین ماشین رو به سمت منزل سهیلا هدایت كردم.
    زمانیكه جلوی درب حیاط آپارتمان رسیدیم سهیلا هم همون موقع از حیاط خارج شد و امید كه روی صندلی جلو نشسته بود بلافاصله خودش رو روی صندلی عقب انداخت و با خنده و جیغی كودكانه انتظار سوار شدن سهیلا به ماشین رو كشید...وقتی سهیلا داخل ماشین نشست امید دوباره به صندلی جلو برگشت و با عشق و محبتی كودكانه چنان سهیلا رو غرق بوسه میكرد كه فرصت سلام و احوالپرسی رو از من و سهیلا گرفته بود!!!
    با لبخند به هر دوی اونها نگاه میكردم و سپس ماشین رو به حركت در آوردم...
    از اینكه بعد از مدتها بار دیگه سهیلا و امید رو همزمان كنار خودم داشتم بی نهایت خوشحال بودم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #273
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    درگیریهای كارهای شركت در این چند روز اخیر باعث شده بود زیاد به سهیلا فكر نكنم اما حالا كه توی ماشین روی صندلی جلو و نزدیك به خودم نشسته بود تازه میفهمیدم كه چقدر دلتنگش بوده ام...دلتنگ محبتهاش...نگاهش...صداش...لب خند های زیباش...و...
    تمام مدتی كه برای خرید در فروشگاه بنا به میل و خواست امید از جایی به جای دیگه می رفتیم به محض اینكه میخواستم با سهیلا حرفی بزنم امید بدون اینكه خودداری كنه سریع اعتراض میكرد و با حرفهای كودكانه و خواسته های گاه غیرمنطقی خودش برای خرید بعضی از وسایل باعث میشد من و سهیلا فرصت صحبت با همدیگرو پیدا نكنیم!!!
    وقتی خرید اونچه رو كه امید میخواست به پایان رسید و از فروشگاه خارج شدیم در حینی كه سوار ماشین می شدیم رو كردم به سهیلا و گفتم:مامانت حالش چطوره؟...الحمدلله بهتر شده؟
    لبخند زیبایی روی لبهای سهیلا نقش بست و گفت:امروز صبح بهم تلفن كرد...شماره ی تو رو می خواست...
    چشمام از تعجب گشاد و ابروهام بالا رفت و ناخودآگاه گفتم:یا علی...دوباره...
    سهیلا خندید و گفت:نه...برای جر و بحث شماره ات رو نخواست...البته من شماره رو بهش ندادم ولی فكر كنم قصدش عذرخواهی اگه نباشه حتما" هدفش تشكره...
    هر دو در ماشین نشستیم و امید هم كه سرگرم و ذوق زده از خریدهایی كه كرده بود روی صندلی عقب با بازبینی مجدد محتویات درون كیسه های خریدش سرگرم شده بود.
    ماشین رو روشن و به حركت درآوردم و گفتم:تشكر؟!!!...برای بیمارستان؟!!!...مگه نگفته بودم بهش نگو؟
    - آخه سیاوش بالاخره چی؟!...مامان میدونست خرج بیمارستانش یه قرون دوزار كه نشده...منم كه پولی ندارم...خودشم كه بدتر از من...خوب با توجه به این مسائل میخوای وقتی ازم پرسید پول بیمارستان رو از كجا آوردم چی جوابش رو بدهم؟...از همه ی اینها گذشته باور كن مشكل آپاندیس مامان خواست خدا بوده...چون من هر جور فكر میكنم هیچ طور دیگه ایی نمی تونست شرایط تغییر كنه تا مامان از خر شیطون بیاد پایین...الانم این شكایت مسخره ایی كه هنوز پس نگرفته فكر كنم به قول قدیمی ها گردن گیرش شده...ولی گمونم كافیه یه بار دیگه ازش خواهش كنم شكایتش رو پس بگیره...مطمئنم نه نمیاره...
    لبخند عمیقی روی لبم نشست و دست چپ سهیلا كه روی پاش بود رو برای لحظاتی در دستم گرفتم و گفتم:یعنی دیگه جنگی با من نداره؟...میتونم دختر خوشگلش رو عقد كنم؟
    نگاه مهربون سهیلا برای لحظاتی روی من ثابت موند و بعد گفت:صبر كن شكایت مسخره اش رو پس بگیره...سر فرصت عقد میكنیم...
    به آهستگی گفتم:خیلی دوستت دارم سهیلا...خیلی.
    - منم همین طور.
    اون روزعصربه همراه امید و سهیلا ساعتی هم به پارك رفتیم و شام هم با هم بودیم...
    امید بی نهایت شاد بود و این از رفتارش كاملا"مشخص بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #274
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    موقعی كه سهیلا رو جلوی درب خونه اش رسوندم امید بدون اینكه اجازه ایی از من بگیره و یا سوالی از سهیلا بكنه كیسه های خریدش رو برداشت و همزمان با او از ماشین پیاده شد و گفت:بابا من میخوام پیش سهیلا جون باشم...خودت تنها برو خونه.
    از ماشین پیاده شدم و به محض اینكه خواستم با امید مخالفت كنم و اون رو راضی به برگشتن همراه خودم بكنم توقف یك تاكسی جلوی درب آپارتمان توجه هر سه نفر ما رو به خودش جلب كرد...
    درب عقب تاكسی باز شد...در ابتدا متوجه نشدم اما لحظاتی بعد مادر سهیلا رو شناختم!
    تاكسی بعد از پیاده شدن مادرسهیلا از اونجا رفت.
    من كه تا حدودی از دیدن دوباره ی او جا خورده بودم همونجا كنار ماشین ایستادم!
    سهیلا در حالیكه دست امید رو هم در دست داشت كمی مضطرب شد اما متوجه بودم كه خیلی سریع تونست به خودش مسلط بشه...شایدم چهره ی مادرش برای اون شناخته شده تر بود و حالتی از خصم و كینه ی شدید قبل رو در اون ندیده بود كه به خودش اجازه داد به طرف او بره...
    مادرسهیلا در حالیكه سهیلا رو در آغوش گرفت و بوسید متوجه بودم كه نگاهش رو هم از من برنمیداره!!!
    دو سه قدمی از ماشین فاصله گرفتم و به سمت اونها رفتم و با تردید گفتم:سلام حاج خانم...انشالله رفع كسالت شده؟
    مادرسهیلا خم شد و صورت امید رو بوسید و كمی با او احوالپرسی كرد سپس ایستاد و به من نگاه كرد...هنوز در عمق نگاهش دلخوری رو میشد حس كرد اما به قول توحید نرم شدن و هضم قضایا رو هم نگاهش همزمان به نمایش میگذاشت!
    بدون اینكه پاسخ سلام من رو بدهد نگاهی به سهیلا كرد و سپس دوباره به من نگاه كرد و گفت:می خواستین تشریف ببرین یا تازه اومدین؟!!!
    سهیلا بلافاصله گفت:رفته بودیم بیرون...امید خرید سال تحصیلی جدید داشت خواست منم باهاشون برم...همین الان برگشتیم...
    رو كردم به سهیلا و گفتم:من دیگه مزاحم نمیشم...باید برگردم خونه...
    مادرسهیلا رو كرد به من و گفت:اینجا هم كه خونه ی شماست...مگه غیر اینه؟
    سهیلا با نگرانی رو كرد به مادرش و گفت:مامان...باز میخوای شروع كنی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #275
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    از تصور اینكه یكبار دیگه درگیری پیش بیاد كلافه شدم و نفس عمیق و بلندی كشیدم و نگاهی سریع و گذرا به انتهای خیابان انداختم سپس رو كردم به مادر سهیلا و گفتم:حاج خانم این خونه متعلق به خودتونه...الانم اگه اجازه بفرمایید مرخص بشم؟
    مادر سهیلا نگاه عمیقی به صورت من داشت در همون حال با خشكی و جدیت گفت:خدا زنده نگه داره صاحبشو...من این خونه رو میخوام چیكار؟...اگه عجله ندارین بیان بالا...من دو سه كلام با شما حرف دارم...زیاد وقتتون رو نمیگیرم...خودمم قصد ندارم اینجا زیاد بمونم...صبح از سهیلا خواستم شماره ی تماس شما رو بهم بده كه نداد...الان اومده بودم شماره ی تلفنتون رو ازش بگیرم...اما خوب چه بهتر كه خودتون رو دیدم...اینجوری حرفام رو بزنم خیالمم راحتتره...
    با حركت سر موافقتم رو نشون دادم و سهیلا هم با عجله كلیدش رو از كیف خارج و به سمت درب حیاط رفت...
    امید كه حضور این زن برایش غریبه و سوال برانگیز بود به طرف من اومد و ترجیح داد دستش رو من بگیرم...نگاه نگران امید رو به مادر سهیلا كاملا" حس میكردم!!!
    ماشین رو قفل كردم و بعد همگی وارد حیاط شدیم.
    زمانیكه از پله ها بالا می رفتیم متوجه نگاه نگران سهیلا هم شدم كه چند بار برگشت و به من نگاه كرد و من كه پشت سر مادرش از پله ها بالا می رفتم با اشاره به او گفتم نگران چیزی نباشه!
    وقتی وارد خونه شدیم سهیلا به طرف آشپزخانه رفت و این درحالی بود كه امید هم دنبال او بود...صدای محكم مادر سهیلا كه اون رو صدا كرد باعث شد دوباره به هال برگرده و منتظر ادامه ی صحبت او شد...
    مادرسهیلا كه دیگه در طی این مدت چند روز می دونستم اسم كوچكش مریم است در حالیكه روی یكی از مبلها نشسته بود چادرش به روی شونه هایش افتاد...روسری كرم رنگی به سر داشت كه با رنگ پیراهنش همخونی میكرد...چهره ایی كه حالا از او میدیدم در هر خط از چینهای صورتش رد سالها غم و حسرت به وضوح نمایش داده میشد...رو كرد به سهیلا و گفت:لازم نیست چیزی بیاری...نه میوه نه چیز دیگه...چایی هم نمیخوام دم كنی...فقط با این بچه برو توی یكی از اتاقها من میخوام با این آقا صحبت كنم...
    با حركت سر به سهیلا اشاره كردم اونچه رو مادرش گفته گوش كنه و سهیلا با نگرانی و تردید دست امید رو گرفت و كیسه های خریدی كه امید با زحمت زیاد همراه خودش بالا آورده بود رو از روی زمین برداشت و از امید خواست تا با همدیگه به یكی از اتاق خوابها رفته و اونها رو دوباره با هم ببینن...
    امید نگاه نگرانش رو به من و مریم خانم دوخته بود سپس دستش رو از دست سهیلا بیرون آورد و به طرف من دوید!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #276
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من كه روی مبلی نشسته بودم امید رو در آغوش گرفتم!
    امید لبهاش رو به گوش من نزدیك كرد و به آرومی گفت:بابا...این خانم میخواد دعوا كنه؟
    - نه پسرم...میخوایم با هم صحبت كنیم...
    دوباره لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:میگذاره من پیش سهیلا جون بمونم؟
    - آره پسرم...نگران نباش...حالا با سهیلا جون برو توی اتاق...برو پسرم...
    امید از من فاصله گرفت و نگاه كوتاه و نگرانش رو دوباره به مادر سهیلا انداخت و سپس رفت و همراه سهیلا وارد یكی از اتاق خوابها شده و درب رو بستند.
    مادر سهیلا كه كاملا" شبیه دخترش بود و فقط گذر زمان اون رو شكسته و غمزده تر از حد معمول كرده بود نگاهش رو به روی من ثابت و خیره نگه داشت و بعد از لحظاتی كوتاه گفت:دنیا بازیهای زیادی سر من درآورده...اما این بازی آخرش اونهم وقتی كه توی زیارت خونه ی خدا بودم دیگه سرآمد همه ی بازیها شد...درسته كه مادر سهیلا هستم اما دستم به جایی بند نیست...كاره ایی نیستم و قدرت تصمیم گیری براش ندارم...دونسته یا ندونسته با حقه یا با كلك...با پستی یا هر چیزی كه اسمش رو میگذاری زندگیش رو به تباهی كشیدی...نگو نه كه گناهت سنگین تر از اینی كه هست میشه...براش هزار و یك آرزو داشتم...یه ازدواج موفق...حداقل یه ازدواجی كه هیچ شباهتی به زندگی خودم نداشته باشه رو همیشه از خداش براش خواسته بودم...اما مثل اینكه هیچ وقت دعا و آرزو كردن درست رو بلد نبودم چرا كه خدا بهش زندگی كاملا" متفاوت با زندگی من بخشیده ولی بدبختی كه بهش داده بیشتر از منه...شاید از دید خدا مفهوم متفاوت بودنش با زندگی من از دعایی كه میكردم همین بوده...نمیدونم...اما خوب سهیلا یا نمی فهمه یا نمیخواد كه بفهمه...میگه دوستت داره...میگه عاشقته...خنده داره...نه؟!!!...یه دختر22ساله عاشق مردی بشه با شرایط تو...حالا از سر بدبختی یا هر چیزی كه تو میخوای اسمش رو بگذاری یكی از دعاهام همیشه این بوده كه زن كسی بشه كه اونقدر پول داشته باشه تا هر چی چشم بچه ام دید و دلش و خواست بتونه براش بخره...خوب این دعام مثل اینكه مستجاب شده اما یادم رفته بود توی بقیه ی دعام از خدا بخوام شوهرش كسی باشه كه لیاقت دخترم رو داشته باشه نه مردی مثل تو كه یك ازدواج ناموفق از قبل داشتی و الانم یه پسر بچه داری بعلاوه یه مادر مریض

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #277
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    .اگه یه سر سوزن عقل توی سر سهیلا بود خودش میفهمید كه زن تو شدن یعنی چی..یعنی اینكه بچه ات رو نگه داره...مادر پیر و مریضت رو نگه داره...مثل كلفت به كار خونه ات برسه...از همه ی اینا گذشته باید تو رو هم راضی نگه داره...وقتی هم كه خریت خودش به اوج برسه و از تو حامله بشه و بچه دنیا بیاد دیگه واویلا...تعجب نكن اگه دارم اینطوری رك و پوست كنده حرفام رو میزنم چون این اولین و آخرین باریه كه تو رو میبینم...مطمئن باش شنبه كه با آقای توحید برم و شكایتم رو پس بگیرم شاید فقط یك بار دیگه تو رو ببینم اونم وقتیه كه مطمئن بشم سهیلا رو عقدش كردی...اینم فقط به خاطر اینه كه یه ذره خیالم راحت بشه...كاری كه توی بیمارستان برام كردی تا حد زیادی منو مدیون خودت كردی اما این باعث نمیشه از بلایی كه سر دخترم آوردی قلبا" چشم پوشی كنم...اما چیكار كنم كه اون مسعود خیر ندیده با یكسری كاغذ پاره ایی كه آورد كلانتری دهن منو بست و سكه ی یه پولم كرد....چه كنم كه دستم بسته است و به هیچ جا هم راهی ندارم...ولی اینو بدون بعد اینكه دخترم رو عقد كردی تا آخر عمرمم نمی خوام چشمم به ریختت بیفته...فقط یه سوال دارم...
    تمام مدتی كه مادرسهیلا حرف زده بود در سكوتی دردناك به فرش زیر پام خیره شده بودم وعمق درد و غصه ایی كه در كلام این زن بود رو حس میكردم...آهسته سرم رو بلند كردم و نفس عمیقی كشیدم و گفتم:خانم گمانی...شما نگرانی كه سهیلا در زندگی با من خوشبخت نشه اما به شرفم قسم میخورم كه خوشبختش میكنم...گرچه میدونم برای باور این قسمم از طرف شما به زمان نیاز هست...شما توی صحبتهاتون حرفهای سنگینی به من زدین كه امیدوارم به مرور زمان بهتون ثابت بشه كه لایق اینهمه توهین نبودم...ولی خوب شما الان در شرایطی هستی كه حق داری اینطوری قضاوت كنی...حالا هم در خدمتتونم...هر سوالی داشته باشید جوابگو هستم...
    نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
    سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #278
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نفس عمیق و پر غصه ایی كشید و گفت:میخوام بدونم چرا زن اولت رو طلاق دادی؟
    سرم رو به علامت تایید سوال مریم خانم تكان دادم و گفتم:این حق شماست كه دلیل این امر رو بدونید...باشه چشم...همه چیز رو براتون میگم...اگه لازم بدونید مداركی هم دارم كه حرفام رو در مورد زندگی قبلم و مشكلاتی كه پیش اومد رو ثابت میكنه...همه رو بخواین در اختیارتون میگذارم...فقط به خاطر اینكه باور كنید مرد بوالهوسی نیستم و از روی هوسبازی یه زندگی رو شروع نكرده بودم كه بعد بخوام به طلاق برسونمش و حالا چشمم دنبال دختر دیگه ایی مثل دختر شما باشه...
    تمام مدتی كه من صحبت میكردم مریم خانم سكوت كرده بود و گوش میكرد...وقتی داشتم خاطرات تلخ گذشته ی زندگیم رو تعریف میكردم فشار عصبی كه روی خودم بود رو به وضوح احساس میكردم...تكراربیان اون خاطرات برای من انرژی زیادی می خواست كه حالا با وقوع این امر متوجه بودم چقدر در این قضیه ناتوانم...بارها و بارها مجبور میشدم در بین حرفهام برای دقایقی سكوت كنم...لحظاتی میشد كه احساس میكردم تنها هستم و دارم خاطرات رو برای خودم مرور میكنم و در خلال تعریفهام بی اراده از خودم سوال میكردم و با هزار اگر و اما پاسخگوی سوالهام میشدم...اما مریم خانم فقط گوش میكرد!
    وقتی حرفهام تموم شد نگاهم رو كه تا اون زمان به نقطه ایی نامعلوم خیره نگه داشته بودم به سمت مادرسهیلا برگردوندم و دیدم اون هنوز به من خیره است...و سكوت بود و سكوت!!!
    در این لحظه درب اتاقی كه سهیلا و امید در اون بودند به آرومی باز شد و سهیلا از اتاق بیرون اومد و نگاهی به مادرش و سپس به من انداخت و با صدایی آروم گفت:امید خوابش برده...براش قصه گفتم و خوابید...
    و بعد رو كرد به مادرش و گفت:حالا برم چایی دم كنم؟
    عرقی كه روی پیشونیم در این مدت نشسته بود رو با دستمالی پاك كردم و در پاسخ سوال سهیلا گفتم:من چایی نمیخورم...فقط اگه ممكنه یه لیوان آب به من بده...
    سهیلا بلافاصله به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت و اون رو به من داد...
    وقتی آب میخوردم متوجه بودم كه مادرسهیلا به آهستگی چادرش رو دوباره روی سرش كشید و مرتبش كرد و بعد رو به سهیلا گفت:شماره تلفن آژانس نزدیك این محل رو داری تلفن بزنی بیاد دنبال من؟
    سهیلا با التماس رو به مادرش گفت:مامان...دیروقته...بمون همین جا...به خدا اونجوری كه فكر میكنی نیست...اگه دیدی در نبود شما من به كمك سیاوش خونه رو تغییر دادم فقط و فقط دلیلش این بود كه مادر مسعود خواسته بود از اونجا بلند بشیم...شما هیچ وقت اجازه ندادی من بهت بگم اما باید از اونجا بلند میشدیم...شما حتی نمیدونستی یعنی هیچ وقت هم نخواسته بودی بفهمی مسعود اون خونه رو چطوری به ما اجاره داده بوده...ولی سیاوش موضوع رو به من گفت...شما اصلا" خبرداشتی این یكی دو سال توی خونه ی زن اول بابای من بودی؟...یعنی بودن توی اون خونه بهتر از زندگی توی این خونه اس؟!!!
    مریم خانم كه از شنیدن این حرف تعجب كرده بود با چشمانی كه از این امر گشاد شده رو كرد به من و گفت:واقعا؟!!!...سهیلا راست میگه؟!!!...مسعود خیر ندیده این مدت من رو توی خونه ی زنی نشونده بود كه حق همه چیز رو با سنگدلی تموم از من گرفته بوده؟!!!...همون زنی كه باعث شد پدر سهیلا بعد از پایان محرمیت بینمون بره و دیگه پشت سرشم نگاه نكنه و تنها لطفی كه كرد این بود كه برای دخترش شناسنامه بگیره بعدم حتی یكبار نیاد حالش رو بپرسه؟!!!...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #279
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با حركت سرم پاسخ مثبت سوالی كه در رابطه با حقایق گفته های سهیلا بود رو به مریم خانم دادم...
    از شدت غصه و عصبانیت رنگ چهره ی این زن به وضوح پریده بود و فشار بغض در گلوش رو میشد حس كرد...
    سهیلا كنار مادرش روی مبل نشست و با تردید كمی به او نزدیك شد و وقتی مریم خانم بغضش به گریه نشست اون رو در آغوش گرفت...
    متوجه شدم كه هر دو از درد و غصه به گریه افتاده اند!!!
    از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و به اتاقی كه امید در اون خوابیده بود رفتم و درب رو بستم.
    امید به آرومی روی تخت یك نفره ی گوشه ی اتاق خوابیده بود و تمام وسایلی كه اون روز بعدازظهر خریده بود رو به طرز جالبی كنار دیوار چیده بود...
    چقدر چهره اش آروم بود...میدونستم از بودن كنار سهیلا بی نهایت لذت میبره...امید تمام كمبودهای عاطفی خودش رو در وجود سهیلا جستجو میكرد و چقدر این دختر در پاسخ به كمبودهای اون موفق عمل كرده بود!!!
    كنار تخت روی زمین نشستم و به دیوار تكیه دادم...سرم درد میكرد...تعریف وقایع تلخ زندگیم و تكرار اونها من رو دوباره به همون لحظات برده بود...لحظاتی كه خیانت مهشید بهم ثابت شده بود...لحظاتی كه احساس میكردم چقدر خوار و ذلیل شدم...دقایقی كه از شدت فشار عصبی با مشت به دیوارهای زیرزمین منزلم كوبیده بودم رو به یاد می آوردم...ساعاتی كه توی اون زیرزمین در بدترین شرایط احساسی گریه هایی از روی بدبختی با صدای بلند سر داده بودم رو به یاد می آوردم...به یاد روزی كه مسعود مدارك لازم برای اثبات خیانت مهشید كه شامل عكس و مكالمات تلفنی و حتی یك حلقه فیلم كاست میشد و برام آورده بود به ذهنم می اومد...وقتی عكسها رو دیدم به قدری عصبی شدم كه بی اراده یقه ی مسعود رو گرفتم و چند مشت پیاپی به صورتش زده بودم...اما اون هیچ عكس العملی نشون نداده بود و در كمال همدردی و رفاقت وقتی اونجوری با وضعی كه از سر بدبختی بود به زانو افتادم و گریه كردم من رو در آغوش گرفت و درست مثل یك برادر فقط سعی كرده بود آرومم كنه...
    سرم رو بین دو دستم كه از آرنج روی زانوانم گذاشته بودم گرفتم و چشمام رو بستم!
    دقایقی بعد صدای باز و بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و بعد متوجه شدم سهیلا كنارم روی زمین نشست و یك دستش رو به آرومی لای موهای من كرد و نوازش كوتاهی به سرم داد و بعد دستش رو كشید و گفت:سیاوش...حالت خوبه؟!
    سرم رو بلند كردم و بدون اینكه پاسخ سوالش رو داده باشم گفتم:مامانت چطوره؟...آرومش كردی؟
    - آره...رفته دستشویی صورتش رو بشوره...
    - نگذار شب بره...هر طور شده راضیش كن شب اینجا بمونه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #280
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد بدون اینكه منتظر حرف دیگه ایی از سوی سهیلا بمونم از روی زمین بلند شدم و لباسم رو مرتب كردم و گفتم:من دیگه باید برم...امید اینجا بمونه...ممكنه بغلش كنم بخوام ببرمش بیدار بشه و بدقلقی كنه...از قول من با مامانت خداحافظی كن.
    سهیلا كه حالا رو به روی من ایستاده بود با مهربونی دونه های عرقی كه بار دیگه روی پیشونیم نشسته بود رو با دست پاك كرد و گفت:سیاوش حالت خوبه؟!...به نظر میاد خیلی عصبی شدی!!!...یه ذره تحمل كن بهتر كه شدی بعد برو...
    دستش رو گرفتم و سپس صورتش رو به آرومی بوسیدم و گفتم:هر چی هست مربوط به گذشته ی منه...ولی آینده فرق داره...وقتی قرار كسی مثل تو شریك زندگیم بشه همه چی رنگ عوض میكنه...فقط...حیف كه شروعش با تو خیلی متفاوت بود...میتونست به مراتب قشنگتر از هر اونچه كه توی ذهن جا میگیره آغاز بشه...ولی من...
    سهیلا در این لحظه به من نزدیكتر شد به طوریكه تقریبا در آغوشم بود و نگذاشت حرفم رو ادامه بدهم و با دستهای ظریفش جلوی دهنم رو گرفت و گفت:سیاوش...ادامه نده...خواهش میكنم دیگه نگو...نمیخوام هیچ وقت در رابطه ی خودت با من به ولی و اماهای اولین رابطمون فكر كنی...هر قدر تو خودت رو مقصر بدونی واقعیت امر اینه كه منم بی تقصیر نبودم اما پشیمونم نیستم...چون عاشقتم...با تموم وجودم...
    میدونستم حرفهاش از روی بزرگواری ذاتی كه در وجودش هست سرچشمه میگیره...خدایا چقدر به این دختر بدهكارم كردی!!!
    بار دیگه گونه های زیبا و لطیفش رو بوسیدم و سپس خداحافظی كردم...وقتی از اتاق خارج شدیم مریم خانم هم از دستشویی خارج شد...خداحافظی كوتاهی هم با او كردم و از منزل بیرون اومدم.
    وقتی به خونه رسیدم مامان و دخترعموش خواب بودند...به آشپزخانه رفتم و قرص مسكنی از قفسه ی داروها برداشتم و با لیوانی آب اون رو خوردم و سپس به اتاقم رفتم.
    ساعتی طول كشید كه در جنگ با یادآوری خاطراتم پیروز بشم و بتونم بخوابم وقتی هم كه خوابم برد تا زمانیكه بیدار بشم دائم دچار كابوس میشدم و صبح جمعه وقتی چشم باز كردم خستگی هنوز در وجودم موج میزد!
    به ساعتم نگاه كردم...حدود10صبح بود!
    از صداهایی كه می اومد فهمیدم شهناز و پسرش هم به اونجا اومدن و مطمئن بودم امروز برای مامان با حضور اقوام در منزل روز خوبی خواهد بود!
    از روی تخت بلند شدم و وقتی حوله ام رو برداشتم كه به حمام برم موبایلم زنگ خورد...نگاهی كردم و شماره ی توحید رو روی گوشیم دیدم.
    بعد از سلام و احوالپرسی گفت كه مادر سهیلا راضی به رضایت و بازپس گیری شكایتش شده و قراره فردا برای لغو شكایت اون رو همراهی كنه...
    از خبری كه داده بود تشكر كردم...با اینكه موضوع رو شب گذشته خود مریم خانم بهم گفته بود اما جای تشكر زیادی داشت كه از زحمات توحید به جا بیارم...در مدت این چند روز توحید و مسعود هریك به اندازه ایی بسیار زیاد برای فیصله دادن به این شكایت تلاش و دوندگی كرده بودن...توحید كه به عنوان یك وكیل انجام وظیفه و محبت كرده بود و مسعود هم طبق معمول با ترفندهای خاص و كمك از افرادی كه من هیچ وقت نمی فهمیدم چطوری با اونها طرح دوستی تا این حد ریخته كه به راحتی مدارك عجیب و غریب برای خلاصی در این شرایط جور كرده رو ریخته باعث خلاصی من از مشكلی به این بزرگی شده بود!!!
    كاملا" ایمان داشتم كه اگه مسعود اون مدارك مبنی بر محرمیت كوتاه مدت میان من و سهیلا رو جور نكرده و ارائه نداده بود شرایطم حالا زمین تا آسمون با هم فرق میكرد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 28 از 40 نخستنخست ... 1824252627282930313238 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/