من كه روی مبلی نشسته بودم امید رو در آغوش گرفتم!
امید لبهاش رو به گوش من نزدیك كرد و به آرومی گفت:بابا...این خانم میخواد دعوا كنه؟
- نه پسرم...میخوایم با هم صحبت كنیم...
دوباره لبهاش رو به گوشم نزدیك كرد و گفت:میگذاره من پیش سهیلا جون بمونم؟
- آره پسرم...نگران نباش...حالا با سهیلا جون برو توی اتاق...برو پسرم...
امید از من فاصله گرفت و نگاه كوتاه و نگرانش رو دوباره به مادر سهیلا انداخت و سپس رفت و همراه سهیلا وارد یكی از اتاق خوابها شده و درب رو بستند.
مادر سهیلا كه كاملا" شبیه دخترش بود و فقط گذر زمان اون رو شكسته و غمزده تر از حد معمول كرده بود نگاهش رو به روی من ثابت و خیره نگه داشت و بعد از لحظاتی كوتاه گفت:دنیا بازیهای زیادی سر من درآورده...اما این بازی آخرش اونهم وقتی كه توی زیارت خونه ی خدا بودم دیگه سرآمد همه ی بازیها شد...درسته كه مادر سهیلا هستم اما دستم به جایی بند نیست...كاره ایی نیستم و قدرت تصمیم گیری براش ندارم...دونسته یا ندونسته با حقه یا با كلك...با پستی یا هر چیزی كه اسمش رو میگذاری زندگیش رو به تباهی كشیدی...نگو نه كه گناهت سنگین تر از اینی كه هست میشه...براش هزار و یك آرزو داشتم...یه ازدواج موفق...حداقل یه ازدواجی كه هیچ شباهتی به زندگی خودم نداشته باشه رو همیشه از خداش براش خواسته بودم...اما مثل اینكه هیچ وقت دعا و آرزو كردن درست رو بلد نبودم چرا كه خدا بهش زندگی كاملا" متفاوت با زندگی من بخشیده ولی بدبختی كه بهش داده بیشتر از منه...شاید از دید خدا مفهوم متفاوت بودنش با زندگی من از دعایی كه میكردم همین بوده...نمیدونم...اما خوب سهیلا یا نمی فهمه یا نمیخواد كه بفهمه...میگه دوستت داره...میگه عاشقته...خنده داره...نه؟!!!...یه دختر22ساله عاشق مردی بشه با شرایط تو...حالا از سر بدبختی یا هر چیزی كه تو میخوای اسمش رو بگذاری یكی از دعاهام همیشه این بوده كه زن كسی بشه كه اونقدر پول داشته باشه تا هر چی چشم بچه ام دید و دلش و خواست بتونه براش بخره...خوب این دعام مثل اینكه مستجاب شده اما یادم رفته بود توی بقیه ی دعام از خدا بخوام شوهرش كسی باشه كه لیاقت دخترم رو داشته باشه نه مردی مثل تو كه یك ازدواج ناموفق از قبل داشتی و الانم یه پسر بچه داری بعلاوه یه مادر مریض