از تصور اینكه یكبار دیگه درگیری پیش بیاد كلافه شدم و نفس عمیق و بلندی كشیدم و نگاهی سریع و گذرا به انتهای خیابان انداختم سپس رو كردم به مادر سهیلا و گفتم:حاج خانم این خونه متعلق به خودتونه...الانم اگه اجازه بفرمایید مرخص بشم؟
مادر سهیلا نگاه عمیقی به صورت من داشت در همون حال با خشكی و جدیت گفت:خدا زنده نگه داره صاحبشو...من این خونه رو میخوام چیكار؟...اگه عجله ندارین بیان بالا...من دو سه كلام با شما حرف دارم...زیاد وقتتون رو نمیگیرم...خودمم قصد ندارم اینجا زیاد بمونم...صبح از سهیلا خواستم شماره ی تماس شما رو بهم بده كه نداد...الان اومده بودم شماره ی تلفنتون رو ازش بگیرم...اما خوب چه بهتر كه خودتون رو دیدم...اینجوری حرفام رو بزنم خیالمم راحتتره...
با حركت سر موافقتم رو نشون دادم و سهیلا هم با عجله كلیدش رو از كیف خارج و به سمت درب حیاط رفت...
امید كه حضور این زن برایش غریبه و سوال برانگیز بود به طرف من اومد و ترجیح داد دستش رو من بگیرم...نگاه نگران امید رو به مادر سهیلا كاملا" حس میكردم!!!
ماشین رو قفل كردم و بعد همگی وارد حیاط شدیم.
زمانیكه از پله ها بالا می رفتیم متوجه نگاه نگران سهیلا هم شدم كه چند بار برگشت و به من نگاه كرد و من كه پشت سر مادرش از پله ها بالا می رفتم با اشاره به او گفتم نگران چیزی نباشه!
وقتی وارد خونه شدیم سهیلا به طرف آشپزخانه رفت و این درحالی بود كه امید هم دنبال او بود...صدای محكم مادر سهیلا كه اون رو صدا كرد باعث شد دوباره به هال برگرده و منتظر ادامه ی صحبت او شد...
مادرسهیلا كه دیگه در طی این مدت چند روز می دونستم اسم كوچكش مریم است در حالیكه روی یكی از مبلها نشسته بود چادرش به روی شونه هایش افتاد...روسری كرم رنگی به سر داشت كه با رنگ پیراهنش همخونی میكرد...چهره ایی كه حالا از او میدیدم در هر خط از چینهای صورتش رد سالها غم و حسرت به وضوح نمایش داده میشد...رو كرد به سهیلا و گفت:لازم نیست چیزی بیاری...نه میوه نه چیز دیگه...چایی هم نمیخوام دم كنی...فقط با این بچه برو توی یكی از اتاقها من میخوام با این آقا صحبت كنم...
با حركت سر به سهیلا اشاره كردم اونچه رو مادرش گفته گوش كنه و سهیلا با نگرانی و تردید دست امید رو گرفت و كیسه های خریدی كه امید با زحمت زیاد همراه خودش بالا آورده بود رو از روی زمین برداشت و از امید خواست تا با همدیگه به یكی از اتاق خوابها رفته و اونها رو دوباره با هم ببینن...
امید نگاه نگرانش رو به من و مریم خانم دوخته بود سپس دستش رو از دست سهیلا بیرون آورد و به طرف من دوید!