و بعد خنده ی كریه و زشتی كرد كه باعث شد بی اراده به طرفش برم و با حركتی سریع مچ دستش رو گرفتم و با شدت از روی مبل بلندش كردم و گفتم:بر فرض اگرم این كار رو میخواستم بكنم شرفم از توی حرومزاده ی بی ناموس بیشتره كه تمام كثافتكاریهات رو با صد تا مرد دیگه در حضور امید انجام میدادی...مگه نه؟...حداقل اونقدر شرف دارم كه به قول تو امید رو در این جور مواقع از خونه بفرستمش بیرون...اما تو چی؟...هان؟...
مهشید كه اوج خشم رو در چشمهای من دید خنده اش رو نیمه كاره در دهان خفه كرد و با شنیدن حرفهای من كمی حالت عادی به خودش گرفت و گفت:مقصر همه ی اینها تو بودی...تو اگه مرد درست و حسابی بودی و به من اهمیت میدادی من هیچ وقت خودم رو با مردهای دیگه مشغول نمیكردم...امید بچه بود...نمی تونستم هر روز و هر ساعت و هر دقیقه منت این و اون رو بكشم كه نگهش دارن...مجبور بودم هر جا میرم با خودم ببرمش...
بی اراده دستام رو به دور گردن مهشید گره كردم و در حالیكه به دیوار تكیه داده بود فشار دستم رو به روی گلوش بیشتر كردم و در همون حال با صدایی آروم گفتم:كثافت هرزه...هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...آره؟...یعنی تو هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خودت رو با مردی به غیر از من مشغول میكردی...آره؟...افتخارم میكنی به این هرزگیت...آره؟...تو اصلا" به چه حقی با اعصاب امید بازی میكنی؟...به تو چه مربوطه كه من با كسی رابطه دارم یا نه؟...مهشید من رو به جنون رسوندی دیگه...خودت میدونی كه چه مداركی برای اثبات هرزگیت داشتم اما به خاطر امید فقط به خاطر امید روی كثافتكاریهات رو سر پوش گذاشتم تا روی اعصاب اون بچه اثر بد نگذاره...اما مثل اینكه خیلی خریت كردم...نه؟!!!
فشار دستم روی گلوی مهشید به قدری زیاد شده بود كه صدای نفسش تغییر كرد و چشمهاش حالتی غیرعادی به خودش گرفته بود...
یك لحظه به خودم اومد و دیدم به راستی اگه به كارم ادامه بدهم مهشید رو واقعا خفه كردم!!!
دستم رو از روی گلوی مهشید برداشتم و بعد اون به شدت دچار سرفه شد و با زانو روی زمین نشست!
از مهشید فاصله گرفتم...نگاهش كردم...حالا كه روی دو زانو افتاده بود عجز و بدبختی از ذره ذره ی وجودش فریاد میكشید...
اما همین موجود ضعیف با چنان قدرتی زندگی من رو خراب كرده بود كه تصورش رو هم نمیكردم!!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)