صفحه 23 از 40 نخستنخست ... 1319202122232425262733 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 221 تا 230 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #221
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خوب الانم برای اینكه شك نكنه تلفنش رو جواب بده بهش بگو شیرازی...اینجوری حداقل از شر این یكی تا مدتی خلاصیم...تو كه تلفن زدی خونه اش گوشی رو من برداشته بودم و تو متوجه نشدی چون صدای منو نداشتی اما من صدات رو می شنیدم...اینجوری فهمیدم سهیلا خانوم من كجاس...ولی مسعود متوجه نشد فكر كرد تو گوشی رو روی من بعد كلی داد و بیداد قطع كردی...
    در حین صحبت من و سهیلا تماس مسعود یكبار قطع شد و بعد از مدت كوتاهی دوباره تماس گرفت و صدای زنگ گوشی بار دیگه به گوش رسید!
    به سهیلا اشاره كردم و گفتم:گوشی رو جواب بده...بهش بگو شیرازی...
    - اگه زنگ زده باشه فرودگاه و از تاخیر پرواز خبردار باشه چی؟
    به ساعتم نگاه كردم و دیدم با حساب من و تاخیر اعلام شده ی فرودگاه حدود یك ساعت دیگه پرواز باید انجام بشه...برای همین از سهیلا خواستم قضیه تاخیر پرواز رو به مسعود بگه و اشاره كنه كه تا45دقیقه دیگه پرواز انجام میشه!
    سهیلا هم بعد ازسلام و علیك كوتاهی با مسعود و جواب دادن به سوالهایی كه از اون میكرد و جوابش تنها با یك بله و نه خلاصه میشد حرفی رو كه زده بودم به مسعود گفت و سپس خداحافظی كرد و ارتباط قطع شد.
    سهیلا وقتی تلفن رو قطع كرد با آرامش به من گفت كه مسعود متوجه ی حقیقت نشده بوده و خیالش از این بابت راحت شد.
    بار دیگه از سهیلا خداحافظی كردم و بعد از اینكه او به داخل حیاط رفت و درب رو بست ماشین رو روشن و به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم خونه و ماشین رو به داخل حیاط بردم درب حیاط رو بستم...سكوت حاكم در محیط برای لحظاتی چنان من رو در خودش غرق كرد كه تصور میكردم از دنیا دور شدم!
    همه جا ساكت بود...حتی نسیمی هم نمی وزید تا برگ درختها رو تكونی بده!!!
    انگار زمان متوقف شده بود!
    به ساعتم نگاه كردم دقایقی از یك نیمه شب گذشته بود!
    روی پله های منتهی به درب هال نشستم...دیدن دوچرخه ی امید در كنار حیاط و توپ بازی قرمز رنگش من رو به یاد شیطنتهای شیرینش انداخت...
    چقدر امید با سن كمی كه گذرونده بود میتونست بیش از این شادی در زندگی خودش داشته باشه...اما صد افسوس كه مهشید تمام آرامش زندگی رو به خاطر هوسبازی خودش به آتش كشیده بود...زندگی من و تنها فرزندمون رو به تباهی برده بود و بعد در اقیانوسی از خاطرات تلخ و تند بادی از عواقب اون رها كرده و رفته بود!!!
    آیا واقعا ایراد از من بوده كه نتونستم كانون زندگیم رو گرم نگه دارم؟
    كجا كم گذاشته بودم؟
    هر چی بیشتر فكر میكردم كمتر به نتیجه می رسیدم...
    و بعد...حضور سهیلا...دختری كه در اوج ناباوری خودم با رفتار و اخلاقش تونست من رو عاشق خودش كنه...
    اما چقدر بی اراده و سستی از خودم نشون داده بودم و با یك اشتباه ورق سرنوشت رو بار دیگه برای خودم گنگ و نامفهوم كرده و در این شرایط دست نیاز به سوی خدا بلند كرده بودم!
    احساس تنهایی و پوچی به اعصابم فشار می آورد...
    چرا من باید اینقدر تنها باشم؟...تاوان كدوم گناهم رو داشتم پس میدادم...نمیدونم...!!!
    از روی پله ها بلند شدم و كلیدم رو از جیبم بیرون آوردم و درب رو باز كردم... به محض ورودم به هال متوجه چراغ پیغامگیر تلفن شدم كه خاموش و روشن میشد...ضمن باز كردن گره كراوات و دكمه های پیراهنم كلید پخش صوت پیغامها رو هم زدم.
    روی یكی از راحتیهای هال نشستم و سرم رو به پشت راحتی تیكه دادم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #222
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اولین پیغام یك تلفن اشتباه بود...دومین پیام از طرف خانم افشار بود كه جلسه ی فردا رو بهم یادآوری كرده بود...سومین پیام كه می خواست شروع بشه از روی راحتی بلند شدم و پیراهن و كراواتم رو روی یكی از راحتی ها گذاشتم...میخواستم به دستشویی رفته و آبی به صورتم بزنم كه صدای پیغام سوم بلند شد:الو؟...سیاوش جان؟...واقعیتش هر چی گوشی همراهت رو گرفتم در دسترس نبودی...خواستم بگم ما همگی داریم میریم پارك امیدم داریم میبریم...اگه یه وقت شب اومدی خواستی بیای ما نبودیم بدون ما رفتیم بیرون و دیر به منزل برمیگردیم...
    فهمیدم تلفن از طرف دختر عموی مامان بوده...
    شروع به شستن دست و صورتم كردم و در همون حال هنوز به صدای پیغامها هم گوش میكردم...دو پیغام دیگه پخش شد كه از طرف دوستان حیطه ی كاریم بود...وقتی صورتم رو با حوله خشك میكردم پیغام دیگه ایی از طرف دخترعموی مامان پخش شد كه صداش بی نهایت ناراحت و نگران بود!!!
    پیغام حاوی این خبر بود كه اونها در پارك متوجه میشن امید به شدت عصبی شده...واضح نگفته بود حال امید چطور بود فقط اشاره ایی داشت كه مهشید رو در پارك دیده و امید حسابی اعصابش بهم ریخته و در پایان از من خواسته بود هر وقت به خونه برگشتم حتما برم منزل اونها!!!!!!
    سریع حوله رو به گوشه ایی پرت كردم و لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم.
    ساعت از 2:30گذشته بود كه جلوی درب منزل اونها رسیدم...ماشین رو پارك كردم و پیاده شدم...چراغهای منزلشون در اون وقت شب همه روشن بود!
    به علت سكوت حاكم در اون ساعت شب صدای توقف ماشین من به وضوح برای ساكنین منزل قابل شنیدن بود به همین خاطر وقتی از ماشین پیاده شدم متوجه شدم كه كسی از اعضای منزل پرده ی پنجره رو كنار زد و با دیدن من گویا به دیگران گفت...چرا كه بلافاصله درب حیاط از طریق اف.اف باز شد!
    به داخل حیاط رفتم...در همین موقع درب ساختمان باز شد و دختر عموی مامان به همراه دختر بزرگش از ساختمان خارج و به طرف من اومدن.
    از دیدن چهره ی مضطرب و نگران اونها فهمیدم كه باید اتفاق جدی افتاده باشه...بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی كوتاهی گفتم:امید حالش چطوره؟...همین كه پیغامتون رو توی تلفن شنیدم اومدم...الان كجاس؟
    دختر او كه اسمش شهناز بود سعی داشت آرامشش رو حفظ كنه و گفت:آقا سیاوش...احمدلله امید دو ساعتی هست كه تقریبا آروم شده...الانم خوابه...خوب كردین تشریف آوردین...بفرمایین بریم داخل...
    رو كردم به دختر عموی مادرم و گفتم:مهشید رو توی پارك دیده...درسته؟
    دختر عموی مادرم با سر حرف من رو تایید كرد و بعد به همراه دخترش من رو به داخل خونه بردن.
    امید توی هال بالشت و پتوی گذاشته بودن و خوابیده بود...
    روی زمین در حالیكه به پایه های مبلی تكیه میدادم نشستم و به امید نگاه كردم در همین لحظه متوجه ی كبودی شدیدی كه روی پیشونی اون بود شدم!!!
    خدای من این كبودی از چی می تونست باشه؟!!!...یعنی توی پارك زمین خورده بوده یا از وسیله ایی پرت شده بوده؟!!!
    با تعجب به دختر عموی مادرم نگاه كردم...اونم وقتی متوجه نگاه متعجب من شد به بهانه ی آوردن چای به آشپزخانه رفت!!!
    نگاهم رو از او به شهناز امتداد دادم و گفتم:چرا پیشونی امید اینجوری شده؟!!!...خورده زمین یا از وسیله ایی افتاده؟!!!
    شهناز كه خودش صاحب پسری همسن و سال امید بود با نگرانی و كمی تاسف نگاهی به امید انداخت و گفت:ولله واقعیتش هیچكدوم...
    با لبخندی تصنعی گفتم:هیچكدوم؟!!!...مگه میشه؟!!!
    - آقا سیاوش اگه بگم امید خودش با خودش این كارو كرده باور میكنید؟
    لبخند روی لبم بی اراده محو شد و گفتم:ببخشید منظورتون رو نمی فهمم!!!...یعنی چی خودش این كار رو كرده؟!!!
    شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم..


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #223
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    شهناز نگاه دوباره ایی به امید انداخت و گفت:امید خیلی عصبیه...خیلی زیاد...اصلا" برای بچه ایی در این سن و سال قابل درك نمی تونه باشه كه در حین عصبانیت به خودش صدمه بزنه...اما اون واقعا" امشب توی پارك با دیدن مادرش كه گویا همراه یك آقای دیگه بوده عصبی شد...خیلی هم شدید...به خدا هنوزم من و مامان از رفتاری كه این بچه از خودش بروز داد توی شوك هستیم...
    نفس عمیق و بلندی از روی كلافگی كشیدم و گفتم:شهناز خانم میشه لطف كنی و ماجرا رو كامل بگی ببینم چی شده؟
    شهناز بشقاب كوچكی رو برداشت و چند میوه در اون گذاشت و به طرف من گرفت و گفت:بله...چشم.
    بشقاب رو با بی حوصلگی از دست شهناز گرفتم و كناری گذاشتم درهمین موقع دخترعموی مادرم با سینی چای از آشپزخانه خارج شد به محض اینكه خواست به من تعارف كنه گفتم:واقعیتش اینه من الان نه چایی میخورم نه میوه...اونقدر از بعدازظهر تا الان درگیر بودم كه حتی شامم نخوردم و در حال حاضر هم هیچ اشتهایی به چیزی ندارم...فقط خواهشا بگین ببینم توی پارك چه اتفاقی افتاده...
    دخترعموی مامان بدون اینكه حرفی بزنه سینی چای رو روی میز گذاشت و نشست و شهناز گفت:توی پارك من امید و سعید پسرم رو بردم برای اینكه یكی از بازیها رو سوار بشن...صف شلوغ بود و برای اینكه نوبتشون بشه كمی معطل شدن منم كه كمرم درد میكنه و تازه عمل كردم وقتی بچه ها سوار وسیله شدن دیگه كنار فنسها منتظر نشدم و برگشتم پیش مامان و بقیه كه روی چمنها حصیر انداخته و نشسته بودن اما دورادور چشمم به اون وسیله ی بازی بود و مراقب بچه ها بودم وقتی تایم بازی تموم شد و وسیله از حركت ایستاد با تكون دادن دستم برای سعید و امید بهشون علامت دادم كه برگردن پیش ما...سعید خیلی زود اومد دیدم امید همراهش نیست!!!...گفتم سعید پس امید كو؟گفت مامان امید داره با امید حرف میزنه...تا خواستم از جا بلند بشم برم دنبال امید بگردم دیدم امید داره فریاد میزنه و به طرف جایی كه ما نشستیم میدوه...خیلی گریه میكرد و جیغ میكشید اصلا" آروم و قرار نداشت هرچی سعی میكردیم آرومش كنیم بدتر میشد بعد یكدفعه شروع كرد صدمه زدن به خودش...!!!
    وقتی صحبت شهناز به اینجا رسید چشمهام از تعجب گشاد شده بود و گفتم:یعنی چی؟...به خودش صدمه میزد؟!!!
    دختر عموی مامان با چهره ایی ناراحت در حالیكه به امید چشم دوخته بود گفت:سیاوش جان ناراحت نشی...ولی من فكر میكنم حتما باید امید رو پیش یه روانپزشك ببری...این بچه خیلی...
    به میون حرف او رفتم و گفتم:امید نه مریضه نه مشكل روانی داره...مشكل مربوط میشه به اون مهشید بی همه چیزه كه با اعصاب این بچه تا حد جنون بازی كرده حالا هم به بهونه ای مختلف سر راه این بچه سبز میشه...
    شهناز گفت:آقا سیاوش عصبی نشو...هر چی شما میگی درست ولی امید یه پسر8ساله اس هر قدرم كه به قول شما عصبی و مریض نباشه و مقصر مادرش باشه نباید اینقدر دیدن مادرش روی اعصابش اثر بگذاره كه سر خودش رو به در و دیوار بكوبه...باور كنید ما اصلا" نمی تونستیم این بچه رو وقتی میله ها رو گرفته بود وسرش رو به میله ها می كوبید كنترل كنیم!!!...با چنان شدتی سرش رو میكوبید به نرده های كنار پارك كه به خدا من از ترس داشتم سكته میكردم و هر لحظه منتظر بودم مغزش بریزه بیرون...نمیدونی با چه مكافاتی تونستیم دستاش رو از نرده ها جدا كنیم!!!
    به صورت مظلوم و معصوم امید كه خواب بود نگاه كردم و گفتم:مهشید نیومد این بچه رو آروم كنه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #224
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دخترعموی مادرم گفت:ولله ما اصلا"مهشید رو ندیدیم...!!! گویا فقط خود امید و لحظه ایی هم سعید اون رو دیدن و بعدش چند كلمه ایی با امید حرف زده...حالا چی به این بچه گفته كه اینجوری این طفل معصوم ریخته بهم خدا میدونه؟...به خدا من شرمنده ام بچه رو از شما به امانت گرفتم ولی به امام حسین اگه میدونستم این اتفاق براش میفته یك ثانیه هم تنهاش نمیذاشتم...
    گفتم:این حرفا چیه...شما مقصر نیستی اتفاقیه كه افتاده...بازم خدا رو شكر كه شما اونجا بودین...
    شهناز فنجان چایی رو همراه قندان جلوی من گذاشت و گفت:ولی آقا سیاوش شما رو به خدا امید رو پیش دكتر...
    به میون حرف شهناز رفتم و گفتم: میشه خواهش كنم اینقدر این حرف رو تكرار نكنید؟
    شهناز و مادرش دیگه سكوت كردن...
    بعد خوردن چایی كه از روی بی میلی بود از اونها تشكر كردم و امید كه هنوز خواب بود رو در آغوش گرفتم و با كمك شهناز اون رو روی صندلی عقب ماشین خوابوندم و پتویی رویش انداختم و بعد خداحافظی و تشكر مجدد از دخترعموی مادرم سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم.
    ساعت نزدیك چهارونیم صبح بود كه به خونه رسیدم وامید رو روی تخت كنار خودم خوابوندم.
    یك ساعتی طول كشید تا خودم هم به خواب برم...از دیدن صورت و پیشونی كبود امید اعصابم خرابتر از اونی كه فكرش رو میكردم شده بود!
    از تصور اینكه مهشید باعث آزار روحی امید میشه حالتی از بهت بهم دست داده بود...
    مهشید مادر واقعی امید بود اما هیچ بویی از خصلتهای مادرانه در خودش نداشت...
    تظاهر به دوست داشتن امید میكرد اما حقیقت امر چیزی متفاوت تر از اصل رو به نمایش میگذاشت!
    از به یاد آوردن اینكه مهشید با وقاحت تمام و انجام كارهایی كه در خور شخصیت هیچ مادری نیست اینطوری در ذهن امید تاثیر منفی گذاشته بود من رو كلافه میكرد...اما در نهایت به این نتیجه رسیدم كه وقتی مهشید برای همیشه از ایران بره و دیگه هیچ وقت سر راه امید سبز نشه مسلما" بچه ی من وضعیتش تغییر خواهد كرد...من آرامش امید رو در حذف حضور مهشید از زندگیش میدونستم و به این امر ایمان داشتم...
    از شنیدن اینكه اشخاصی امید رو عصبی و به نوعی بیمار روانی تلقی میكردن تمام وجودم به خشم تبدیل میشد...
    امید مریض نیست...سنی نداره كه كسی بتونه اسم بیمار روانی و عصبی روی اون بگذاره...فقط یادآوری خاطراتش اونهم با دیدن برخی چیزها یا حتی دیدن خود مهشید هست كه باعث بهم ریختگی لحظه ایی در اون میشه...این نمی تونه دلیل محكمی برای بیمار دونستن امید باشه!
    صبح ساعت8نشده بود كه با زنگ ساعت بیدار شدم...وقتی دیدم امید كنارم نیست از روی تخت بلند و از اتاق خارج شدم.
    امید توی هال روی یكی از راحتیها نشسته بود و در حال دیدن یك كارتون بود كه از سیستم پخش میشد!
    با دیدن من لبخند كودكانه ی قشنگی به لب آورد و با صدایی بلند گفت:سهیلا جون...بابا بیدار شد...
    با تعجب به امید نگاه كردم و بعد صدای سهیلا رو كه حالا از آشپزخانه خارج شده بود شنیدم كه گفت:كم كم میخواستم بیام بیدارت كنم...
    حضور سهیلا در اون وقت صبح توی خونه ام با توجه به اتفاقات روز گذشته برام باور كردنی نبود!!!
    به همراه سهیلا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:تو كی اومدی؟!!!...مگه نگفتی نمی تونی دیگه بیای تا وقتی كه مامانت از مكه برگرده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #225
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهیلا در حینی كه فنجان چای من رو روی میز میگذاشت گفت:آره...هنوزم همین رو میگم...دیشب تا صبح خوابم نبرد...ولی صبح ساعت7اومدم جلوی درب خونه یك تك زنگ كوتاه زدم چون فكر میكردم باید بیدار باشی...اومده بودم بهت بگم امید رو از خونه ی فامیلتون كه آوردی یه وقت توی این خونه تنها نگذاریش یا با خودت این طرف اون طرف نكشونی ببریش...اومده بودم بگم كه بیاریش خونه ی من...تا وقتی كار داری و شركت هستی خودم مراقبشم...بعد دیدم بلافاصله درب حیاط باز شد!...نمی خواستم بیام داخل خواستم دوباره زنگ بزنم كه امید از درب هال دوید بیرون...بعدشم كه خوب معلومه...اومدم داخل دیدم خوابی...صبحانه ی امید رو آماده كردم منتظر شدم بیدار بشی بعد كه میخوای بری شركت منم امید رو ببرم خونه ی خودم...
    تمام مدتی كه سهیلا حرف میزد با تمام وجودم از حضورش و صداش و رفتارش همه و همه لذت میبردم...خدایا من با این دریای محبت چیكار میتونستم بكنم؟...سهیلا نسبت به امید درست احساس و محبت مادرانه ایی از خودش بروز میداد كه مهشید هیچ وقت چنین كششی رو به فرزندش نداشته!
    توی همون آشپزخانه آبی به صورتم زدم و با دستمال تمیزی كه سهیلا بهم داد صورتم رو خشك كردم وكمی صبحانه خوردم...با اینكه از حضور سهیلا بی نهایت خوشحال شده بودم اما میل و اشتهایی به صبحانه نداشتم كه دلیلش می توسنت خستگی جسمی و فكری و بیخوابیم از شب گذشته باشه.
    وقتی صبحانه میخوردم سهیلا صندلی رو به روی من رو عقب كشید و نشست و بعد از لحظاتی با صدایی آهسته گفت:سیاوش صورت امید چی شده؟...از خودش نپرسیدم ولی مطمئنم علت خوبی نمیتونه داشته باشه!
    نگاهی به سهیلا كردم كه باعث شد حرفش رو ادامه نده!
    شاید هم بی اراده از یادآوری اینكه دیشب شهناز در لا به لای صحبتهاش اشاره داشت امید بیمار روانیه صورتم چنان به خشم نشسته بود كه باعث شد سهیلا لحظاتی سكوت كنه!
    فنجان چای رو روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم:دیشب رفته بودن پارك...اونجا این اتفاق افتاده...
    سهیلا نگاه عمیقی به من كرد و سپس از روی صندلی بلند شد و ظروف صبحانه رو از روی میز جمع كرد...بار دیگه با صدایی آهسته گفت:سیاوش...اگه عاشقت نبودم دركت نمیكردم...اما حالا كه واقعا عاشقتم می تونم به خوبی بفهمم كه عصبانیت تو در پاسخ به سوال من دلیل خیلی محكمی میتونه داشته باشه...این كبودی كه روی پیشونی امید هست نمی تونه در اثر یك سهل انگاری ساده توی پارك اتفاق افتاده باشه...من به خوبی می تونم حدس بزنم چه اتفاقی برای امید افتاده...ولی مشكل اینجاس كه تو هیچ وقت نخواستی یعنی بهم اجازه ندادی حرفی بزنم...
    سهیلا مشغول شستن ظروف صبحانه شده بود...
    به طرفش رفتم و بازوش رو گرفتم و به سمت خودم نگهش داشتم وبا كلافگی گفتم:چی میخوای بگی؟
    سهیلا شیر آب رو بست و به چشمهای من خیره شد و گفت:هیچی...تا وقتی كه تو نخوای درست حقیقت رو بشنوی نمی تونم حرفی بزنم...فقط بدون كه من بی نهایت نگران امیدم...فقط همین...
    - امید نیاز به نگرانی كسی نداره...اون بچه اس و یه بچه ممكنه هر واكنشی داشته باشه و هزار و یك بچگی هم بكنه...اون به دل سوختن و نگرانی كسی احتیاج نداره...اون فقط محبت مادرانه میخواد كه نمیدونم چطوری اما تو داری این محبت رو بهش میكنی...اون فقط كمبود محبت مادری داره...پس سیرابش كن...فقط همین...
    - ولی سیاوش این كافی نیست...تو باید..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #226
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دستم رو به آرومی روی لبهای سهیلا گذاشتم و گفتم:بسه...امید توی پارك این اتفاق براش افتاده و اصلا هم ربطی نداره كه تو بخوای دوباره بگی اون رو ببرم پیش یه روانپزشك یا روانشناس...ببین سهیلا...امید فقط توجه و مجبت مادرانه میخواد...همین و بس.
    سهیلا با حركت سر حرف من رو تایید كرد و دوباره مشغول شستن باقی ظرفها شد.
    از آشپزخانه كه خارج میشدم به سهیلا گفتم تا نیم ساعت دیگه خودش و امید حاضر باشن تا وقتی میخوام برم شركت سر راهم اون دو تا رو هم به خونه ی سهیلا برسونم.
    تقریبا یك ساعت بعد كه سهیلا و امید رو جلوی درب آپارتمان سهیلا پیاده كردم امید از شدت شوق كودكانه روی پا بند نبود و دائم دست سهیلا رو كه در دست داشت می كشید و میخواست هر چه زودتر همراه اون وارد خونه بشه!
    در ضمنی كه ماشین رو آماده ی حركت میكردم به سهیلا گفتم اگه مشكلی پیش اومد یا كارم داشت سریع تماس بگیره خودم رو می رسونم.
    سهیلا لبخندی زد و گفت:واقعیتش سیاوش من شماره تلفن خونه و موبایل و شركتت رو روی یه كاغذ نوشته بودم ولی گم كردم...الان هیچ شماره ایی از تو ندارم...امروز صبحم اگه شماره ات رو داشتم كه نمی اومدم خونه ات...تلفنی بهت میگفتم كه امید رو بیاری پیشم ولی خوب شماره ات رو گم كرده بودم...
    در حالیكه شماره ی موبایل و شركت و خونه رو روی ورقی یادداشت میكردم خندیدم و گفتم:هیچ وقت فكر نمیكردم روزی از شلختگی كسی اینقدر خوشحال بشم...
    سهیلا اخم زیبایی به صورت آورد كه جذابیتش رو صد چندان كرد و گفت:من شلخته نیستم...توی اسباب كشی نمیدونم اون ورق رو كجا گذاشتم...
    دوباره خندیدم و گفتم:به هر حال من میگم این یه نوع شلختگی محسوب میشه...و چقدر لذت داشت كه این حواس پرتی و شلختگی باعث شد امروز صبح وقتی بیدار شدم بازم سهیلای خودم رو توی خونه ام دیدم...
    امید كه حالا جلوی درب حیاط ایستاده بود با اعتراضی كودكانه رو به من گفت:بابا...برو دیگه...
    از سهیلا و امید خداحافظی و به سمت شركت حركت كردم.
    غروب وقتی كارم توی شركت تموم شد سامسونتم رو برداشتم و زمانیكه قصد خروج از اتاق رو كرده بودم درب اتاق باز شد و مسعود اومد داخل!
    نگاه هر دوی ما برای لحظاتی به روی هم ثابت شد...در همون چند لحظه تا عمق نگاهش رو میتونستم حدس بزنم...مسعود از نرفتن سهیلا به شیراز خبردار شده بود!
    درب اتاق رو بست و بعد به سمت پنجره ی مشرف به خیابان رفت و كمی به چشم انداز دود گرفته ی تهران نگاه كرد و سپس صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:تو نگذاشتی بره شیراز...درسته؟
    سامسونت رو روی میز گذاشتم و به لبه ی میز تكیه دادم و گفتم:آره...ببین مسعود بین من و سهیلا اتفاقی افتاده كه خودم باید حلش كنم...تو گفتی مادر من به سهیلا اون حرفا رو زده قبول...اما سهیلا میخواد با من ازدواج كنه...تو میگی مادرش مخالفت میكنه اینم باشه قبول...اما سهیلا خودش به من علاقه داره...من16سال از سهیلا بزرگترم و زندگی اولم موفق نبوده و الانم یه پسر8ساله دارم باشه اینم قبول دارم...اما خود سهیلا...
    مسعود عصبی و با فریاد گفت:اه...زهرمارو اما اما اما...سیاوش تو اصلا متوجه واقعیت اتفاقی كه بین تو وسهیلا افتاده هستی؟
    - به تو مربوط نیست...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #227
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - سیاوش اگه مادرش از مكه برگرده و از قضیه بو ببره میدونی چه اتفاقاتی ممكنه بیفته؟
    - خفه شو مسعود...گفتم به تو مربوط نیست...قرار هم نیست مادرش بویی از قضیه ببره...
    - چه جالب...یعنی میخوای به ظاهر یه مرد مظلوم و شكسته خورده و در عین حال پاك و وارسته بری خواستگاریش...آره؟
    - تو مشكلی داری اگه من اینطوری برم خواستگاریش؟
    - بحث سر اینه كه اگه مادرش مخالفت كنه اون وقت میخوای چی بگی؟...هان؟...میخوای چی بهش بگی؟...بگی ببخشید شما چه راضی باشی چه بناشی بنده قبلا دخل دخترت رو آوردم و به اندازه ی كافی شب تا صبح با دخترتون وقتم رو پر كردم حالا هم مجبوری رضایت بدهی اگرم ندهی كه خوب جهنم یه زن خیابونی به آمار زنهای خیابونی تهران اضافه میشه...
    عصبی شدم و بی اراده از میز فاصله گرفتم و به سمت مسعود رفتم و بار دیگه درگیری بین من و مسعود شروع شد!
    تا به خودم بیام دیدم خانم افشار به همراه دو نگهبان شركت سراسیمه وارد دفتر شدن...و بعد من و مسعود رو كه به شدت با هم درگیر شده بودیم از هم جدا كردن!
    مسعود با فریاد گفت:سیاوش تو عقلت رو از دست دادی...داری با آبروی خودت بازی میكنی...چرا نگذاشتی سهیلا شرش رو كم كنه؟...
    - خفه شو مسعود...دهنت رو ببند...دارم با آبروی خودم بازی میكنم خوب چرا تو ناراحتی؟...
    به اشاره ی من دو نگهبان شركت دستهای مسعود رو رها كردن و مسعود در ضمنی كه سعی داشت لباسش رو مرتب كنه گفت:سیاوش اومدم فقط خبری رو بهت بدهم...اونم اینه كه دیشب من حال مساعدی نداشتم مادر سهیلا هم از شانس مزخرف من توی اون شرایط با موبایلم تماس گرفت...به قول خودش دلنگران دخترش شده بود و چون سهیلا تماسی باهاش نگرفته بوده و اونم به سهیلا دسترسی نداشته...
    به مسعود اشاره كردم فعلا حرفش رو ادامه نده و بعد از خانم افشار و دو نگهبان خواستم اتاق رو ترك كنن...
    نگهبانها و خانم افشار با تردید و نگرانی در حالیكه به من و مسعود نگاه میكردن اتاق رو ترك و درب اتاق رو هم بستن.
    دوباره به مسعود نگاه كردم و با عصبانیت گفتم:خوب...حالا بگو...دیشب چه غلطی كردی؟...به قول خودت توی عالم مستی چی به مادر بدبخت سهیلا گفتی؟
    مسعود یك دستش رو لای موهاش كرد و بعد سیگاری آتش زد و گفت:خودمم نمیدونم چه زری زدم...فقط این رو میدونم اونقدر خراب كاری كردم كه امروز از صبح تا الان سیصد بار به موبایلم زنگ زده...ولی جواب ندادم...الان رفتم خونه دیدم چندین بار هم به خونه ام زنگ زده و هر بارم كلی گریه كرده و پیغام گذاشته...از حرفها و پیغامهایی كه گذاشته بود فهمیدم از همه چی باخبر شده...همه و همه هم ناشی از حرفهایی بوده كه من در عالم بد مستی بهش دیشب گفتم...
    وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #228
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی مسعود حرفش به اینجا رسید حس كردم تمام بدنم داغ شد...روی صندلی نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و گفتم:خدا لعنتت كنه مسعود...
    مسعود روی یكی از مبلهای كنار اتاق نشست.
    نگاهش كردم...نمیدونستم چی باید بهش بگم!
    مادرسهیلا از ماجرا باخبر شده بود و این درست برخلاف اونی بود كه سهیلا می خواست!
    از روی صندلی بلند شدم و سامسونتم رو برداشتم و رو كردم به مسعود و گفتم:بلند شو بریم.
    - كجا؟
    - خفه شو...فقط بلند شو بریم.
    مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و به همراه من از شركت خارج شد.
    جلوی درب خروجی شركت لحظاتی ایستادم و نگاهش كردم...میتونستم ناراحتیش رو از دهن لقی كه كرده بود كاملا"حس كنم اما این فایده ایی به حال و وضعیت پیش اومده نداشت!
    گفتم:مسعود...گندی كه زدی بر خلاف میل سهیلا بوده...اون به هیچ وجه دلش نمی خواست مادرش از این قضیه مطلع بشه...حالا هم سوار ماشینت شو و دنبال من بیا و خودت همه چیز رو بهش بگو.
    - سیاوش...خودت میدونی كه من اصلا قصدم این نبوده كه تو و سهیلا رو پیش مادرش...
    - دهنت رو ببند...هر توضیحی داری بیا به خود سهیلا بگو.
    مسعود كلافه و عصبی سوئیچش رو از جیبش درآورد و به سمت ماشینش رفت و منهم سوار ماشین خودم شدم.
    تقریبا"نیم ساعت بعد جلوی درب حیاط آپارتمان ماشین رو متوقف كردم و چند لحظه بعد هم مسعود رسید.
    وقتی از ماشین پیاده شدم از نرده های درب حیاط دیدم امید مشغول توپ بازی توی حیاط است و اونقدر سرگرم بازی بود كه متوجه ی اومدن من و حضورم در بیرون حیاط نشد!
    مسعود وقتی از ماشینش پیاده شد نگرانی و تردیدش برای همراه شدن من كاملا در چهره اش مشهود بود!
    جلوی درب حیاط وقتی زنگ واحد سهیلا رو فشار دادم مسعود با دیدن امید در حیاط رو كرد به من و گفت:امیدم كه اینجاس!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #229
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ره...نمی تونستم تنها توی خونه بگذارمش.
    صدای سهیلا از اف.اف به گوش رسید و وقتی فهمید من پشت درب هستم بلافاصله درب حیاط رو باز كرد.
    با باز شدن درب امید دست از بازی كشید و به محض اینكه من و مسعود رو دید سلام كوتاهی كرد و بعد با اعتراض گفت:بابا من خونه نمیام...میخوام اینجا پیش سهیلا جون باشم.
    لبخندی زدم و گفتم:یعنی من رو دیگه تنها میگذاری...آره؟
    مسعود كه همیشه علاقه ی خاصی به امید داشت قدمی به سمت او برداشت و بلافاصله متوجه كبودی روی پیشونی و صورت امید شد و با تعجب به من نگاه كرد و گفت:سر و صورت این بچه چی شده؟!!!!
    امید با شنیدن این سوال سریع پاسخ داد:هیچی...رفته بودیم دیشب پارك...سرم خورد به نرده ها...
    برای لحظاتی دلم به حال امید سوخت اونقدر كه حس كردم از درون قلبم فشرده شد...امید با تمام كودكی كه داشت غرورش مثال نیافتنی بود!
    مسعود به طرف امید رفت و طبق معمول همیشه بسته ی بزرگ شكلات كاكائویی از جیبش بیرون آورد و به دست امید داد و سپس اون رو در آغوش گرفت و سه تایی از پله ها بالا رفتیم.
    جلوی درب هال سهیلا ایستاده بود و انتظار می كشید...وقتی مسعود رو دید در ابتدا تعجب كرد و بعد از سلام و احوالپرسی كوتاه همگی به داخل خونه رفتیم.
    امید در حینی كه با مسعود گرم صحبت بود دائم صحبتش رو قطع و به من یادآوری میكرد كه همراه من به منزل برنمیگرده!
    سهیلا با سینی چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالیكه نگاهش بسیار كنجكاو بود با اشاره از من پرسید مسعود چرا اومده؟
    نمی تونستم پاسخی به سهیلا بدهم فقط با حركت سر و دست بهش اشاره كردم كه صبر كنه.
    امید در همون چند دقیقه كه در آغوش مسعود بود كلی حرف برای تعریف داشت و از اینكه در اون روز به همراه سهیلا برای خرید از خونه خارج شده و سهیلا ضمن خرید میوه و نان اون رو هم به مركز خرید دیگه ایی برده و چند كتاب و دو بازی فكری برای او خریده بی نهایت اظهار خوشحالی میكرد و بعد با اصرار دست مسعود رو كشید و از روی راحتی اون رو بلند كرد و به همراه خود به یكی از اتاق خوابها برد تا اون بازی مورد علاقه اش كه ساخت ماكت یك قصر بود و از صبح تا بعدازظهر خودش اونها رو قیچی و بهم چسبونده به مسعود نشون بده.
    وقتی مسعود به همراه امید هال رو ترك و به اتاق رفتن سهیلا رو به من گفت:سیاوش...اتفاقی افتاده؟!!!...قیافه ی مسعود خیلی نگران به نظر میرسه!!!...اولش فكر كردم میخواد با من دعوا كنه كه چرا نرفتم شیراز ولی مثل اینكه...
    به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم:سهیلا واقعیتش اینه كه دیشب مسعود یه خرابكاری كرده كه مطمئنم برخلاف میل تو بعضی چیزها تغییر خواهد كرد....
    سهیلا كه چشماش از تعجب گشاد شده بود لحظاتی به من نگاه كرد و گفت:یعنی چی؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #230
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ببین...دیشب این احمق حسابی مشروب خورده و اصلا حال درستی نداشته...توی اون موقع كه من اومدم فرودگاه و داشتم تو رو راضی میكردم كه شیراز نری مثل اینكه مادرت با مسعود تماس گرفته...
    - خوب؟!!!
    - خوب كه خوب دیگه...اونچه رو كه تو دوست نداشتی مادرت بفهمه حالا فهمیده...
    - وای...
    - ببین سهیلا...مسعود اصلا" حالش خوب نبوده...مطمئنم اگه توی شرایط عادی بود امكان نداشت این افتضاح رو به بار بیاره.
    در فاصله ایی بسیار كوتاه تمام صورت سهیلا از اشك خیس شد و بعد با عصبانیتی كه اصلا" از اون تا حالا ندیده بودم با صدایی بلند گفت:توی حال خودش نبوده؟!!!...مسعود توی حال خودش نبوده؟!!!...امكان نداره...من مطمئنم اون از روی عمد این كار رو كرده...
    و بعد از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقی رفت كه مسعود و امید در اون بودن.
    سریع از جا بلند شدم و به طرفش رفتم وقبل از رسیدنش به درب اتاق بازوش رو گرفتم و گفتم:سهیلا...شرایط شب پیش مسعود رو من میدونم...اون واقعا" وقتی مشروب میخوره حد و اندازه ایی برای خودش قائل نیست.
    سهیلا دستش رو از دستم بیرون آورد و با عصبانیت گفت:ولم كن سیاوش...این كثافت از قصد این كارو كرده...گفته بود نمیگذارم با سیاوش ازدواج كنی ولی فكرشم نمیكردم اینقدر احمق باشه كه به مادرمم رحم نكنه...مامانم با هزار بدبختی سفر مكه اش رو جور كرده بود...كلی شوق داشت...لااقل میگذاشت برگرده بعد این فضولی رو میكرد نه اینكه حالا زیارت رو كوفت اون بدبخت هم بكنه...
    سهیلا به شدت عصبی شده بود و گریه تمام صورتش رو به اشك نشونده بود.
    بار دیگه خواست به سمت اتاق بره كه دوباره دستش رو گرفتم و در پناه آغوشم نگهش داشتم.
    گریه ی سهیلا با ناله همراه شد و دائم تكرار میكرد:مسعود ازت متنفرم...مسعود چرا؟...چرا مسعود تو اینقدر آشغالی...مسعود لااقل میگذاشتی از مكه برگرده بعد...
    درب اتاق باز شد و امید با تعجب به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد خیره و خارج شد...پشت سر امید مسعود هم بیرون اومد و روی یكی از راحتیهای هال نشست.
    امید كنار من و سهیلا ایستاد و گفت:سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!
    از امید خواستم به همون اتاقی كه ماكتش در اون بود برده و بقیه ی ماكت رو تكمیل كنه تا سهیلا كمی آروم بشه...
    ولی امید با نگاهی نگران به سهیلا چشم دوخته بود.
    سهیلا از من فاصله گرفت و در حالیكه هنوز اشك می ریخت صورت امید رو بوسید و از اون خواست به همون اتاق بره تا خودش با مسعود صحبت كنه.
    امید با خشم به مسعود و سپس به من نگاه كرد و با عصبانیت به اتاق رفت و درب رو محكم بهم كوبید!
    همراه سهیلا به هال برگشتم و هر كدوم روی راحتی دور از هم نشستیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 23 از 40 نخستنخست ... 1319202122232425262733 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/