ز حالت خمیده خارج شدم و به پشت صندلی تكیه دادم و گفتم:مادرت نمیتونه مخالفت كنه...خودتم میدونی كه چرا نمی تونه...من و تو الان هیچ فرقی با زن و شوهرهای دیگه نداریم...بهش اینو گفتی؟
- نه...جراتش رو ندارم...میدونم قیامت به پا میكنه...
مادر سهیلا حق داشت...هر واكنشی هم نشون میداد اجتناب ناپذیر بود...اما این در چه شرایطی بود؟
سهیلا از ازدواج با من ناراضی نبود...اما میدونستم در شرایط عادی من گزینه ی مناسبی برای سهیلا نبودم!
پس مادرش حق داشت هر نوع واكنشی از خودش بروز بده...اما...
برای لحظاتی احساس كردم اگه روزی خودم پدر دختری با شرایط سهیلا میشدم و این اتفاقات برای دخترم پیش اومده بود مسلما مردی كه اینجوری میخواست در زندگی دخترم نقش پیدا كنه رو زنده نمیگذاشتم!!!...پس من چه توقعی میتونستم از مادر سهیلا داشته باشم؟!!
اون زن حق داشت هر برخوردی با من داشته باشه...هر برخوردی...باید خودم رو برای مواجه با خیلی از چیزها آماده میكردم...وای خدایا ببین یك اشتباه تا به قعر كدوم چاه میخواد من رو به تباهی بكشونه...خدیا گفته بودی غیاث المستغیثین هستی...واقعا" هستی؟!!
در حالیكه روی صندلی نشسته بودم سرم رو به دیوار تكیه دادم و چشمهام رو بستم...كلافه و ناامید از هر چی كه در اطرافم میگذشت بودم...بعد اونهمه گرفتاری و بدبختی حالا با دستهای خودم هم برای خودم بدبختی به بار آورده بودم...در عشقم نسبت به سهیلا هیچ شكی نداشتم...مطمئن بودم لحظات گم شده و درك نشده ی زندگیم رو با وجود سهیلا همه و همه رو بی كم و كاست میتونم به دست بیارم...اما به چه قیمتی؟...نمیتونستم از واكنش مادرش در این خصوص چیزی در ذهنم بسازم...
از روی صندلی بلند شدم و رو به سهیلا گفتم:بلند شو بریم...
نگاه پر التماسش رو به من دوخت و گفت:سیاوش...من نمیتونم بیام خونه ی...
كلافه و عصبی گفتم:میدونم...منم نخواستم ببرمت خونه ی خودم...بلند شو ببرمت خونه ی خودتون...مثل اینكه فعلا چاره ایی نداریم...باید صبر كنم تا مادرت برگرده...
سهیلا در حالیكه هنوز نگاهش به من بود از روی صندلی بلند شد و چمدان كوچك لباسش رو كه هنوز تحویل قسمت بار فرودگاه نداده بود از كنار دیوار برداشت و گفت:باشه...بریم...راستی امید الان كجاس؟!
سرم رو تكون دادم و گفتم:اونم بدتر از باباش آواره اس...میخوای كجا باشه؟...خونه ی دختر عموی مامانم...خنده داره...بچه ی 8ساله ی من توی شرایطی داره زندگی میكنه كه در اوج رفاه مادی میشه فقیرترین كودك در زمینه ی معنوی هم حسابش كرد...خدایا دیگه دارم به بودنت شك میكنم!...سر هر طرف رو میگیرم یه طرف دیگه از دستم در میره.