صفحه 21 از 40 نخستنخست ... 1117181920212223242531 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 210 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #201
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به سمت اتاقم برگشتم و داخل شدم...دوباره درب رو بستم و لیوان شیركاكائو رو روی میز شیشه ایی وسط اتاق گذاشتم و رو به امید گفتم:امید با كی اومدی؟
    - با عمو مسعود و سهیلا جون.
    - خوب پس خودشون چرا با تو نیومدن بالا؟
    - عمو مسعود اومد خونه به من گفت میخواد سهیلا جون رو ببره ملاقات مامان بزرگ...گفتم منم میام گفت باید با بابات باشی تا اجازه بدهند مامان بزرگ رو ببینی...بعدش جلوی شركت من رو از ماشین پیاده كرد تا بالای پله ها هم یه ذره اومد ولی بعدش خودش دیگه نیومد تو رو ببینه گفت دیرش میشه...الانم من اومدم تا با شما بریم مامان بزرگ رو ببینیم دیگه...
    تا ساعت ملاقات عمومی چندین ساعت باقی بود!!!!
    حضور مسعود در خونه ی من و بعد به بهانه ی ملاقات مامان با سهیلا و امید از منزل خارج شدنش و رسوندن امید به شركت همه و همه حكایت از مسئله ایی دیگه داشت!
    از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و شماره ی موبایل مسعود رو گرفتم...هر چی منتظر شدم پاسخی نداد!
    دوباره كلافه شده بودم...
    خدایا مسعود كه با خودش كنار اومده بود...پس حالا دوباره این حركتش یعنی چی؟!!!
    رو كردم به امید و گفتم:عمو مسعود حرف دیگه ایی نزد؟
    امید كه در حال خوردن شیركاكائوش بود با ابرو اشاره كرد یعنی نه...
    - سهیلا چی؟...اون چیزی بهت نگفت؟
    - چرا گفت...گفت بهت بگم برای شام توی آرام پز مرغ گذاشته رسیدی خونه فقط زیر برنج رو روشن كنی تا بعد نیم ساعت...
    با حركت دستم به امید حالی كردم كه دیگه حرفش رو ادامه نده...
    از پیغام سهیلا فهمیدم شب برای شام خونه نیست!!!
    یعنی مسعود دوباره سهیلا رو به زور از خونه كشیده بیرون؟!!!...ولی اگه برخوردی بین اون و سهیلا صورت گرفته بود حتما امید به من میگفت...
    دوباره شماره ی همراه مسعود رو گرفتم و بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد:بگو سیاوش...
    صداش گرفته و عصبی بود!
    برای اینكه امید متوجه حرفهای من و مسعود نشه از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق جلسه شدم و درب رو بستم و گفتم:مسعود؟...دوباره چه مرگت شده؟...سهیلا رو كجا برداشتی رفتی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #202
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود مكثی كرد و گفت:الان پشت فرمونم نمیتونم صحبت كنم...میام پیشت...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود گوشی رو بده من باهاش حرف بزنم...
    و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:لازم نكرده...
    سپس تماس قطع شد!
    درب اتاق جلسه باز شد و امید سرش رو از لای درب به داخل آورد و گفت:پس چرا نمیای بریم پیش مامان بزرگ؟
    برگشتم و به امید نگاه كردم و گفتم:هنوز وقتش نشده...
    عصبی و كلافه شده بودم...معنی كار مسعود رو نمی فهمیدم!
    امید به داخل اتاق اومد و گفت:ولی عمو مسعود و سهیلا جون رفتن اونجا...بیا بریم دیگه...
    روی زانو خم شدم و به صورت امید نگاه كردم و گفتم:عمومسعود با سهیلا جون پیش مامان بزرگ نرفتن...
    امید بلافاصله بغض كرد و گفت:یعنی عمومسعود به من دروغ گفت؟...دوباره سهیلا جون رو برد؟
    به چشمهای خیس از اشك امید نگاه كردم و سرش رو در سینه ام گرفتم و گفتم:گریه نكن عزیزم...نه فكر نمیكنم عمومسعود این كارو كرده باشه...
    برای لحظاتی از اینكه با كوته فكری حقیقت ماجرا رو به امید گفته بودم به شدت از دست خودم عصبی شدم بنابراین گفتم:شایدم من اشتباه میكنم...صبر كن یه بار دیگه با عمومسعود تماس بگیرم...اگه بیمارستان رفته بودن قول میدهم همین الان ببرمت پیش مامان بزرگ بعدشم با سهیلا جون برگردی خونه...چطوره خوبه؟
    امید كمی از من فاصله گرفت و گفت:اگه سهیلا جون دیگه نخواد خونمون بیاد چی؟...همه اش تقصیر توئه...تو اذیتش كردی...میدونم اذیتش كردی...سهیلا جون اگه دلش نمیخواست بره ناراحت میشد مثل اون دفعه كه گریه كرد ولی اصلا ایندفعه ناراحت نبود اصلا گریه نكرد...عمومسعود اصلا داد نكشید سهیلا جون رو كتك هم نزد...پس معلومه تو اذیتش كردی اونم دیگه با عمومسعود رفت...
    و بعد شروع كرد به گریه!
    به طرفش رفتم و با اینكه در ابتدا خواست از من دور بشه اما در آغوش گرفتمش و گفتم:امید جان من هیچ وقت سهیلا رو اذیت نكردم و نمی كنم...منم مثل تو كه دوستش داری اون رو دوست دارم...باور كن پسرم...من هیچ وقت اذیتش نمیكنم...مطمئن باش عمومسعود اگرم سهیلا رو برده باشه خودشم برمیگردونش...حالا گریه نكن...بهت قول میدهم سهیلا جون برمیگرده...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #203
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امید به شدت گریه میكرد و من واقعا نمیدونستم مسعود چرا سهیلا رو از خونه بیرون برده!!!...شایدم تمام تصورات من غلط بوده...شاید اصلا مسئله ی مهمی نبوده و مسعود برای كار خاصی سهیلا رو از خونه خارج كرده...آره حتما هم همین طوره...سهیلا برمیگرده...حتما هم برمیگرده...خدایا...دیگه دارم دیوونه میشم...
    اون روز تا ساعت ملاقات كلی امید با بهونه گیری و شیطنت اعصاب من رو بهم ریخته بود تا جاییكه اگر كمكهای خانم افشار برای سرگرم كردن امید نبود شاید كلافگی و بهم ریختگی اعصابم باعث میشد برخورد تندی با امید داشته باشم!
    هر چی منتظر مسعود شدم به شركت نیومد!
    با گوشی همراهش هم تماس میگرفتم پاسخی نمیداد!
    به شركتش هم كه زنگ زدم گفتن اصلا به شركت نرفته!
    نزدیك ساعت ملاقات به همراه امید رفتم بیمارستان...عده ایی از اقوام دور و نزدیك كه از سكته ی مامان خبردار شده بودن بار دیگه به ملاقات اومده بودند و من مجبور بودم تا پایان ساعت ملاقات در بیمارستان باشم.
    نگرانی وضعیت مامان و برخورد سردش با من و از طرفی بی خبری از سهیلا و ندونستن دلیل كاری كه مسعود كرده حسابی افكارم رو مشغول كرده بود!
    دقایق پایان ملاقات دخترعموی مامان از من خواست كه اجازه بدهم امید رو با خودش به منزلشون ببره چرا كه بچه ها و نوه هاش شب منزل او بودن و از اونجایی كه امید با یكی از نوه های او ارتباط نسبتا" خوبی داشت خود امید هم اصرار میكرد كه همراه او بره.
    دختر عموی مامان وقتی فهمید سهیلا هم در منزل نیست به اصرارش برای بردن امید شدت بخشید و منهم كه واقعا چاره ایی نداشتم بعد كلی سفارش لازم به امید با رفتنش به منزل اونها موافقت كردم.
    بعد از اینكه ملاقات كننده های مامان رفتند چند دقیقه ایی بیشتر پیش مامان موندم...
    بعد از سكوتی طولانی در حالیكه اصلا به من نگاه نمیكرد گفت:از مسعود خواستم سهیلا رو از خونه ببره بیرون...تا وقتی مادرش از سفر برگرده.
    متعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:شما مسعود رو كی دیدی؟!!!
    - یك ساعتی از ظهر گذشته بود اومد اینجا.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #204
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ظهر؟!!!
    - آره...میگفت تازه برگشته و مستقیم از فرودگاه اومده بود اینجا.
    - شما هم همون موقع كه دیدیش همه چیزو بهش گفتی؟!!!
    - آره...چیه حتما میخواستی با نبودن من توی خونه و تنها موندنت با اون دختر بازم به...
    - مامان!!!...مگه من بچه كوچولوام یا پسر نوجونم كه این رفتارو كردی؟...این بچه بازی چیه؟...برای چی به مسعود گفتی؟!!!
    - سیاوش برو از اتاقم بیرون...برو بیرون تا دوباره اعصابم رو بهم نریختی...برو
    با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و گفتم:متاسفم كه شما ذره ایی به موقعیت من فكر نمیكنی و فقط در پی یكسری افكار پوچ مذهبی داری میچرخی...مامان من كه به شما گفته بودم قصد سو استفاده از سهیلا رو ندارم...
    - سواستفاده یعنی چی؟...ارتباط نامشروع با اون دختر اگه اسمش سواستفاده نیست پس چیه؟...اگه خیلی راست میگی خوب صبر كن تا مادرش برگرده...باید صبر كنی...چیه نكنه دیگه نمیتونی؟
    - مامان با من اینجوری حرف نزن...امید رو چیكارش كنم؟...هان؟...مامان چرا اینقدر یكطرفه داری به قضیه نگاه میكنی؟
    - خدا بزرگه.
    - خدا بزرگه؟!!!...كو؟...پس چرا من نمیبینم؟...همه اش مشكل...همه اش گره پشت گره...این خدای بزرگ شما مثل اینكه فقط برای شما بزرگی كرده...
    - خفه شو سیاوش...برو بیرون...
    با عصبانیت از اتاق خارج شدم و به سمت درب خروجی بیمارستان حركت كردم...در همین لحظه پیامكی از مسعود برام فرستاده شد:شب بیا خونه ام...منتظرتم.
    نگاهی به پیامك مسعود انداختم و شماره ی موبایلش رو گرفتم اما باز هم پاسخ نداد!
    دیگه كاری توی شركت نداشتم برای همین مستقیم به خونه رفتم.
    فضای خونه برام كشنده بود...سكوت خونه مثل یك بمباران عصبی بود كه روی مغزم انجام میشد...به آشپزخانه رفتم و دوشاخه ی آرام پز رو از برق كشیدم و سپس به اتاق مامان رفتم...
    حدسم درست بود!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #205
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا تمام لباسهاش رو جمع كرده بود!!!
    دقایقی روی تخت مامان نشستم اما كلافه تر از اون بودم كه تا شب انتظار بكشم.
    دوباره از خونه بیرون رفتم!
    اول رفتم جلوی درب آپارتمانی كه این اواخر خودم به سهیلا و مادرش داده بودم...زنگ واحد اونها رو فشار دادم...میدونستم بی فایده اس اما چند باری زنگ رو فشار دادم و بعد كه هیچ پاسخی داده نشد بار دیگه سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی مسعود حركت كردم...اونجا هم وقتی رسیدم هر چی زنگ زدم پاسخی داده نشد!
    مسعود گفته بود شب...تا شب دو سه ساعتی باقی بود...
    خدایا این دو سه ساعت رو باید چیكار میكردم؟
    سهیلا چرا به این راحتی حرف مسعود روگوش كرده و لباسهاش رو از خونه من جمع كرده و برده بود؟
    تا شب بشه بارها و بارها بی هدف توی بزرگراههای تهران رانندگی كردم...مسیرها رو چندین بار رفتم و اومدم...خدایا این سردرگمی تا به كی؟...این خدا خدا كردنهای من...این چرا چراهای من به تو كی میخواد تموم بشه؟
    دقایقی از9شب گذشته بود كه دوباره به منزل مسعود برگشتم...چراغهای واحدش روشن بود...معلوم بود كه اومده خونه...زنگ رو فشار دادم و بلافاصله درب باز شد!
    وقتی وارد واحد مسعود شدم هیچ استقبالی از من نكرد...حتی درب هال رو باز گذاشته بود تا مجبور نباشه شخصا درب رو به روی من باز كنه!
    وارد خونه شدم...در ابتدا با چشم اطراف رو در پی سهیلا جستجو كردم... توقع داشتم سهیلا اونجا باشه!
    مسعود روی یكی از راحتی ها نشسته بود و به من نگاه نمیكرد و در حالیكه سیگار میكشید دود غلیظی فضای هال رو پر كرده بود...با صدایی گرفته و عصبی گفت:اینجا نیست...دنبالش نگرد...
    به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
    مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #206
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به مسعود نگاه كردم و گفتم:مسعود این فیلمی كه درست كردی چیه؟...برای چی سهیلا رو بردی؟...مادرمن به تو بگه تو چرا حرفش رو گوش كردی؟...چی به سهیلا گفتی كه بدون هیچ حرف و اعتراضی لباسش رو جمع كرده و خونه ی منو ترك كرده؟...هان؟...الان كجاس؟!!!
    مسعود نگاه خیره اش رو از فرش وسط هال گرفت و به من نگاه كرد و گفت:طاقت دوریشو دیگه نداری...نه؟
    لحن صحبت مسعود با كنایه بود...دلم نمیخواست اینجوری زیر فشار باشم.
    با كلافگی یك دستم رو لای موهام كردم و برای دقایقی به سقف هال چشم دوختم و سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مسعود...من و سهیلا حرفامون رو با هم زدیم...میخوام عقدش كنم.
    - جدی؟!!!...چه خوش غیرت...نمیدونستم هنوز غیرتی هم برات مونده...
    - بس كن مسعود...چرند نگو...
    مسعود از روی راحتی كه نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.
    بوی مشروبی كه دقایقی قبل از ورود من خورده بود به مشامم رسید و از استشمام تنفس مسعود كه صورتش رو نزدیك صورتم آورده بود چهره ام در هم رفت!
    مسعود نیشخندی زد و گفت:مدتها بود لب به مشروب نزده بودم...یادته چرا؟...چون تو همیشه مخالف بودی...میگفتی سر منشا همه ی فسادها از همین مشروب شروع میشه...ببینم اون شب كه سهیلا رو توی بغلت گرفتی نكنه تو هم مشروب خورده بودی؟
    از شنیدن این حرف ناخودآگاه اعصابم به شدت بهم ریخت و با مشت به صورت مسعود زدم كه باعث شد كمی تعادلش بهم بریزه و اگه دستش رو به مبلهای توی هال نگرفته بود حتما به زمین می افتاد...
    دوباره به سمت مسعود رفتم و یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:مسعود دهنت رو ببند و دست از چرندگویی بردار...من همین الانشم سهیلا رو ناموس خودم میدونم...با همه ی دوستی و رفاقتی هم كه بین ما هست ولی حق نداری پات رو از گلیمت درازتر كنی...الانم اومدم دنبال سهیلا...
    مسعود با حركتی تند و سریع دستهای من رو از یقه ی پیراهنش جدا كرد و در حالیكه حالا این اون بود كه یقه ی پیراهن من رو گرفته بود به شدت من رو به دیوار كوبید و با فریاد گفت:خفه شو سیاوش...اون روزی كه بهت گفتم بی غیرت ته دلم از گفتن این حرف ناراحت بود...دائم به خودم میگفتم چرا جلوی دهنم رو نگرفتم و به سیاوشی كه هیچ وقت در هیچ شرایطی بی ناموسی نكرده این حرف رو زدم...ولی حالا بهت میگم كه نامردتر و كثیف تر از تو سراغ ندارم...خانم صیفی وقتی برام گفت چه اتفاقی بین تو و سهیلا افتاده اولش فكر كردم پیرزن بیچاره داره از مریضی هذیون میگه...
    با فشار دستهام مسعود رو به عقب هل دادم و گفتم:بروگمشو مسعود...اتفاقی كه بین من و سهیلا افتاده به من و اون مربوط میشه...مادرمن حق دخالت توی زندگی من رو نداره...یه مشت اراجیف تحویل تو داده تو هم كه خر وامونده اومدی دست سهیلا رو گرفتی و از خونه ی من بردیش در حالیكه من و سهیلا حرفامون رو بهم زده بودیم...منتظر برگشتن مادرشم...یعنی خودش این طور خواست وگرنه الانم عقدش كرده بودم...وقتی مادرش برگرده سهیلا رو عقدش میكنم...اون وقت ببینم مامان و تو چی دارین بگین...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #207
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود خنده ایی از روی عصبانیت كرد و سپس با مشت به دیوار كوبید و بار دیگه به سمت من برگشت و گفت : دیگه خوابشو ببینی...دیگه دستت به سایه ی سهیلا هم نمیرسه...مگه توی خواب ببینی سهیلا برگرده خونه ات...
    به طرف مسعود رفتم و بار دیگه یقه ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم:چرا مزخرف میگی؟...كجا بردیش؟...سهیلا الان كجاس؟
    مسعود نیشخندی زد و گفت:بهت كه گفتم دیگه خوابشو ببینی...خودشم دیگه نمیخواد برگرده به خونه ی تو...
    دستهام از یقه ی مسعود شل شد و به طرفینم افتاد و گفتم:چی؟!!!...خودشم نمیخواد برگرده!!!...چرا؟!!!
    مسعود با فشار دستش من رو از خودش دور كرد و رفت روی راحتی نشست و سیگار دیگه ایی آتش زد و گفت:چون مادرش هم مخالفه...
    - ولی این مسخره اس...سهیلا نمیتونه به خاطر مخالفت مادرش این تصمیم رو گرفته باشه...یعنی دیگه در شرایطی نیست كه مخالفت كسی تاثیری روی تصمیم من و اون داشته باشه...
    مسعود دود غلیظی رو از دهانش بیرون فرستاد و نگاه كوتاهی به من كرد و تكیه اش رو به راحتی داد و یك پایش رو روی پای دیگرش انداخت و گفت:چرا؟...فكر كردی با بلایی كه سرش آوردی دیگه به هر چی كه تو تمایل داشه باشی باید تسلیم بشه؟...نه...سیاوش...وقتی بهش گفتم اگه قراره به این وضع ادامه بده جز بدنامی هیچی براش نداره و مادر تو هم اون رو به چشم یه دختر فاحشه ی خیابونی داره نگاه میكنه و راضی نیست كه عروسش بشه نظرش تغییر كرد...میدونی اون تازه فهمید كه تو چه بلایی به سرش آوردی...آره جناب سیاوش خان...این بلایی هست كه تو سرش آوردی...سهیلا اگه از این به بعد هر بلای دیگه هم سرش بیاد تو مقصری...
    - مسعود تو مستی داری چرند میگی...امكان نداره مادر من این حرف رو در مورد سهیلا زده باشه...دارم بهت میگم من سهیلا رو عقدش میكنم...میخوام همسرم بشه حالیت میشه چی میگم یا باز میخوای حرفهای چرند خودت رو تكرار كنی؟...اصلا سهیلا چرا با خود من حرف نزده؟...مادر من نمی تونه برای من تصمیم بگیره...مادر اونم نمی تونه در این شرایط مخالفت كنه...
    مسعود از روی راحتی بلند شد و به آشپزخانه رفت.
    دیدم كه یك گیلاس مشروب برای خودش ریخت و یك نفس اون رو سركشید...دوباره به هال برگشت و گفت:سهیلا نمی تونه هم با مادرش بجنگه هم با مادر تو كه توی خونه ی تو زندگی میكنه...سیاوش مادرت از من خواست سهیلا رو ببرم...منم این كارو كردم ولی وقتی حرفهای مادرت رو به سهیلا گفتم میدونی چه حالی شد؟...دختره كم مونده بود پس بیفته...اما باید میدونست...از اولشم اشتباه كردم فرستادمش خونه ی تو...اون میدونه كه تو مادرت رو به خاطر اون دور نمیندازی این یه چیز مشخصیه...مادرت به تو احتیاج داره و این در حالیه كه سهیلا رو حتی با توجه به اینكه گناه از تو بوده نمیتونه بپذیره...میدونی چرا؟...چون ادامه ی كار كثیفتون باعث شده ذهن مادرت اینطوری تغییر كنه كه سهیلا با نقشه وارد زندگیت شده و از ابتدا هم یه دختر خیابونی بوده...میتونی بفهمی وقتی خانم صیفی با اون عصبانیتش این حرفها رو به من زد چه حالی بهم دست داده بود؟...اگه اون لحظه جلوی دستم بودی به خدا خفه ات كرده بودم...اون روز كه گفتم تو گند زدی به رفاقت و غیرت و شرف و دوستیمون شاید ایمان به حرفم نداشتم...ولی حالا قضیه فرق كرده...تو واقعا آدم كثیفی هستی...سیاوش من توی عمرم با زنها و دخترهای زیادی رابطه داشتم اما هیچكدوم با زور نبوده...همه یا خودشون تمایل داشتن یا كلا شغلشون این بود...ولی تو...تویی كه همیشه دم از غیرت و ناموس و شرف میزدی...
    فریاد كشیدم:خفه شو مسعود...بسه دیگه...من باید سهیلا رو ببینم...باید با خودش حرف بزنم...به تو و مادرش و مادرمم هیچ كاری ندارم...حرف من فقط با خود سهیلاست و بس.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #208
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - گفتم كه...خودشم نمیخواد دیگه با تو حرفی بزنه...قبول كن ازش سواستفاده كردی...تو كه نمیتونی مادرت و ذهنیت خرابش رو به خاطر سهیلا نادیده بگیری...میتونی؟...مطمئنا"نمی تونی...اونم نمی تونه برگرده توی خونه ی تو چون تحمل نگاههای كسی كه به اون به چشم یه دختر فریبكار خیابونی داره نگاه میكنه رو نداره...حالا میبینی با بی شرفی چه بلایی به سرش آوردی؟
    به دیوار تكیه دادم...هیچ وقت تا این حد احساس درموندگی نكرده بودم...حس میكردم تمام وجودم در حال نابودیه...با صدایی گرفته كه گویا از اعماق وجودم خارج میشد گفتم:من باید با خود سهیلا صحبت كنم...مسعود همتون دارین با اعصاب من بازی میكنید...تو...مادرم...
    مسعود سیگارش رو در زیرسیگاری خاموش كرد و گفت:سیاوش گفتم كه سهیلا خودشم نمیخواد دیگه تو رو ببینه...
    با دستهام دو طرف سرم رو گرفتم و سعی كردم به شقیقه هام فشار بیارم بلكه از دردی كه در مغزم احساس میكردم اندكی كم كنم...در همون حال گفتم:دارین خوردم میكنین...ولی چرا؟...میخواین صبر كنم تا مادرش برگرده...باشه...صبر میكنم تا مادرش بیاد...
    مسعود دوباره نیشخند كنایه آمیزی به لب آورد و گفت:آره...جالب میشه...اتفاقا وقتی مادرش برگرده قضیه خیلی سینمایی خواهد شد...مطمئنا"وقتی مادرش برگرده و از اصل موضوع با خبر بشه اولین كاری كه بكنه شكایت از دست توئه...آقای سیاوش صیفی...مهندس تراز اول مملكت...به جرم ***** به دختر22ساله...تیتر درشت روزنامه ها میشه...كی باور میكرد مهندس صیفی اینجوری سرزبونها بیفته؟...سیاوش بدبختی كه برای فرار از بدنامی و سرزبونها نیفتادن روی گند زنش سرپوش گذاشت...حالا خودش...
    و بعد خنده ی بلند ی سر داد...
    از شنیدن صدای خنده اش احساس كردم تمام اعصابم بهم ریخته...به سمت مسعود حمله ور شدم و با اینكه مسعود مشروب خورده بود اما درگیری شدیدی بین ما شروع شد!
    لحظه ایی به خودمون اومدیم كه صدای همهمه و ضرباتی كه به درب هال میخورد حكایت از این داشت همسایه ها متوجه زد و خورد در واحد مسعود شدن و با خبر كردن پلیس حالا پشت درب تجمع كرده بودند!
    صدای برخی رو به وضوح میشنیدم كه در حال صحبت با پلیس بودند...
    من و مسعود كه هر دو در وضعیت مناسبی نبودیم به هم نگاه كردیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #209
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود من رو به عقب هل داد و خواست به سمت درب هال بره كه یكباره به خاطر آوردم اون مشروب خورده و بوی دهنش كاملا این رو نشون میده و اگه پای پلیس به همراه همسایه ها به داخل خونه كشیده بشه وضع خیلی خرابتر خواهد شد...!
    به سمت مسعود رفتم و با حركتی سریع بازویش رو گرفتم و گفتم:من میرم جلوی درب...تو مشروب خوردی آشغال...
    حالا دیگه از حضور پلیس در پشت درب اطمینان داشتم چون با زدن ضربه هایی به درب هال و فشار زنگ میخواستن كه هر چه سریعتر درب رو باز كنیم!!!
    مشخص بود در این دقایق نسبتا"طولانی كه من و مسعود درگیر بودیم همسایه ها در خبر كردن پلیس معطل نكرده بودن!!!
    با عجله به آشپزخانه رفتم و شیشه ی محتوی مشروب مسعود رو در محفظه ی خروج زباله ی ساختمان انداختم و به سرعت مقداری آب و به همراه آب لیمو در لیوانی ریختم و به دست مسعود دادم...اون هم به سرعت لیوان رو سركشید و سپس در كنار راهروی منتهی به درب هال ایستاد.
    لباسم رو كمی مرتب كردم و به سمت درب هال رفتم...وقتی درب رو باز كردم جمعیتی حدود هفت تا هشت نفری رو دیدم كه جلوی درب تجمع كرده بودن و با كنجكاوی سعی داشتند به داخل خونه سرك بكشند!!!
    دو پلیس كه جلوی درب بودن با دیدن سر و وضع من اولین سوالی كه كردند این بود:داخل این واحد چه خبره؟!!!
    درب رو باز كردم تا راه برای ورود پلیسها باز بشه و شكشون كمتر...
    لبخند زوركی زدم و گفتم:یه درگیری كوچیك بود...ببخشید مثل اینكه همسایه های وظیفه شناس این ساختمون رو به زحمت انداختیم كه مزاحم شما شدن؟
    هر دو پلیس وارد منزل شدن و از ورود بقیه به داخل جلوگیری كرده و درب رو بستن.
    وضعیت بهم ریخته ی هال كاملا از درگیری چند دقیقه پیش بین من و مسعود خبر میداد...
    یكی از افسرها رو كرد به من و گفت:صاحب خونه شما هستی؟
    مسعود در جواب گفت:نخیر...بنده صاحب خونه ام.
    افسرها كه با شك و كنجكاوی به جای جای خونه نگاه میكردند هر دو به طرف مسعود برگشتند...یكی از اونها با تردید گفت:خوب مثل اینكه درگیری و گردگیری شدیدی با هم داشتین...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #210
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من گفتم:یه درگیری دوستانه بود...
    مسعود خنده ایی مسخره آمیز كرد و این ناشی از مشروبی كه خورده بود داشت و گفت:درگیری دوستانه كه یه ذره هم چاشنی ناموسی قاطیش شده بود...
    هر دو افسر به هم نگاه كردند و سپس با دقت رفتار مسعود رو زیر نظر گرفتند.
    یكی از افسرها چند قدمی به مسعود نزدیك شد...!
    میدونستم اگه بیشتر از این به مسعود نزدیك بشه حتما بوی مشروب رو متوجه خواهد شد...اما درست در همین لحظه مسعود به خاطر آب و آب لیمویی كه چند دقیقه پیش خورده بود حالش بد شد و به دستشویی رفت و درب رو بست!
    افسری كه به سمت مسعود رفته بود حالا به طرف من برگشت و با نگاهی دقیق كه روی من داشت با صدایی آروم گفت:این آقا مشروب خورده درسته؟
    میدونستم انكار این موضوع وضع رو خراب میكنه چرا كه وضعیت مسعود كاملا مشخص بود كه وضعیت چندان عادی نداره...
    میدونستم در این مواقع میشه حتی پلیس رو به گونه ایی راضی نگه داشت!
    مبلغی تراول چك از جیبم بیرون آوردم و به سمت افسر مربوطه رفتم و گفتم:جناب سروان...دعوا سر همین بود كه متوجه شدین...
    جوری صحبت كردم كه متوجه بشه من چیزی نخوردم و بعد وقتی دستش رو به عنوان موافقت در سكوت در دستم گرفتم تروالها رو در كف دستش گذاشتم و گفتم:شیرینی چشم پوشی شما و همكارتونم محفوظه...باور كنید یه بحث دوستانه بوده...
    میدونستم اگر مسعود رو به این جرم ببرن از همه نظر براش بد میشه...!!!میخواستم به هر قیمتی شده شر واقعه رو از سرش دور كرده باشم!
    لبخند رضایتی در چهره ی افسر مربوطه نقش بست و بعد رو كرد به افسر دوم كه در فاصله ی كمی از ما ایستاده بود و كاملا" متوجه ی حركت من شده بود گفت:خوب...بریم...آقایون مشكلشون حل شده...یه دعوای دوستانه بوده كه خدا رو شكر به خیر گذشته...امیدوارم دیگه سر و صداشون برای ساكنین این ساختمان دردسر ایجاد نكنه...
    تا جلوی درب هال همراهیشون كردم و بعد با اونها دست دادم و خداحافظی كردم و درب هال رو بستم.
    صدای اونها رو دقایقی از پشت درب شنیدم كه از همسایه ها می خواستن به منازلشون برگردن!!!
    مسعود وقتی از دستشویی خارج شد با حوله سر و صورت خیس از آبش رو خشك كرد و با تمسخر نگاهی به من كرد و گفت:چقدر پیاده شدی؟
    - خفه شو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 21 از 40 نخستنخست ... 1117181920212223242531 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/