روز شنبه بود. همان روزی که قرار بود با میمنت برای دیدن رضا برویم .به ناچار باید چادر سر می کردم. میمنت با اصرار من روسری گلدار بزرگی بر سرش انداخت که خیلی به صورت گرد و تپلش می آمد. طرفهای بعدازظهر بود که دوتایی راه افتادیم. باران ریز و تندی می آمد وکف خیابان آب راه افتاده بود. برای آنکه لبه چادرم از شتک ناودانها خیس نشود دستکهای چادرم را زیر بغل زده بودم. همان طور که زیر باران می رفتیم راجع به اینکه چطور رضا را از باغ بیرون بکشیم با هم مشورت کردیم.
‏سر کوچه که رسیدیم ایستادم و نگاهی به آنجا انداختم که عطر خاطره های مرا داشت. در عالم فکر و خیال ایستاده بودم و نگاه می کردم که از صدای میمنت به خود آمدم. توی کوچه سرک کشیده بود و نگاه می کرد. گفت: « ‏تو خانه را نشان بده، خودم می روم.»
‏از دور به دروازه بزرگ و چوبی باغ اشاره کردم وگفتم: «همان جاست، ولی آخر به چه بهانه ای می خواهی در بزنی.»
‏میمنت با لوندی چشمک زد و خندید. «نگران نباش، می دانم چه بگویم.»
‏تا در باز شود خودم را در پناه تنه چناری که سر پیچ کوچه بود پنهان کردم. درکه باز شد رویم را کیپ ترگرفتم. از دور میمنت را دیدم که زیر هلالی بلند در ایستاده بود و با پیرزنی حرف می زد. با آنکه از آن فاصله درست صورت پیرزن را نمی دیدم، اما مطمئن بودم هرکه هست دایه آقا ‏نیست. مدتی به دلهره و انتظارگذشت، بعد صدای کفشهای پاشنه بلند میمنت را شنیدم.کمی بعد میمنت کنارم ایستاده بود و من او را استنتاق می کردم.
‏«خوب جی شد؟»
« خودت که دیدی. پیرزنی در را بازکرد.گمانم کلفتشان بود. به او گفتم مادر هم کلاسی آقا رضای شما هستم. پسرم از دیروز تا به حال که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته، اگر می شود بی زحمت به اقا رضا بگویید یک تک پا بیاید دم در ببینم از علی ما خبر دارد یا نه؟»
‏در دل هوش و ذکاوت میمنت را ستودم و هیجان زده پرسیدم: «خب، چه گفت؟»
‏میمنت با تردید مکث کرد و آهسته گفت: «راستش از حرف من تعجب کرد.گفت اینها که پسر ندارند، بچه دار نمی شوند.»
‏همان طور که می شنیدم عرق سردی بر پیشانیم نشست. «خوب پرس و جو می گردش ببینی اسم صاحبخانه چیست؟»
‏«پرسیدنش پرسیدم. انگار گفت فامیل صاحبخانه هنرمند یا هنردوست... یک همچو چیزی است.»
‏«صاحبخانه را دیدی؟»
‏« نه...کلفتشان گفت خانم خانه نیست، اما طرفهای غروب همین می آید. حالا می خواهی تا غروب همین دورو برها چرخی بزنیم و دوباره بر گردیم.»
غرق در فکر و خیال به نشانه موافقت سر تکان دادم. همان طور که قدم زنان در کوچه و خیابان خیس از باران پرسه می زدیم میمنت مرا واداشت چیزش بخوریم. چند سیخ جگرگرفتیم و همان گوشه خیابان، پشت به عابران خوردیم. دمادم غروب برگشتیم. دیگراطمینان داشتیم خانواده سالار از آنجا رفته اند. این بار میمنت جلو نیامد، اما به من یاد داد چه بکنم.گفت به این هوا که از اقوام خانواده حضرت والا هستی که از راه دور آمده ای برو و غیرمستقیم تحقیق کن ببین کجا رفته اند.
‏صدای دلنشین اذان در فضا طنین انداز شد.کوبه در را در مشت گرفتم و کوبیدم. چند دقیقه بعد خانم جوانی که خود را آراست بود و کت و دامن به تن داشت در را گشود. از سر وضعش پیدا بود باید خانم صاحبخانه باشد. همان طور که رویم را کیپ گرفته بودم با کنجکاوی براندازش کردم وگفتم: «سلام.»
‏با لبخند شیرینی گفت: « سلام از بنده است ، فرمایشی بود؟»
‏با دستپاچگی قدمی به عقب برداشتم. نگاهی به چپ و راست کوچه انداختم و با لبخندی شرم آگین گفتم: «مثل اینک نشونی را اشتباه آمده ام.»
‏همان طور که نگاهم می کرد پرسید:«خانه که را می خواستید؟»
‏از همان جا که ایستاده بودم از داخل چهارچوب نگاهی دزدانه به باغ انداختم وکفتم: «منزل جناب شازده والامقام.»
‏با همان لبخند شیرین، سر تکان داد وگفت: «نشونی را درست آمده اید،
‏اما از اینجا رفته اند.»
‏سعی کردم تظاهر کنم تعجب کرده ام. «کِی؟!»
چند روزی می شود. شما از اقوامشان هستید؟»
سر تکان دادم. وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم گفت: « ‏جناب والامقام خانه را با همه اسباب واثاثیه آن به ما فروختند_ و رفتند خارج. آخر می دانید، طفلک خانمشان بعد از فوت دختر خانمشان دیگر نمی توانست اینجا بند شود.»
‏آن قدر بی مقدمه گفت که درست نفهمیدم چه می گوید. با تعجب پرسیدم: «مگر دخترخانمشان فوت کرده؟!»
‏درحالی که برو بر مرا نگاه می کرد با کنایه گفت: «چطور خبر ندارید. مدتها بود که دخترخانمشان مریض بود.»
‏همان طور که می شنیدم از دلم گذشت که این طور. پس عزت الملوک هم بهای ظلمی را که بر من روا داشت گرفت. همان طورکه نگاهش می کردم با ناراحتی گفتم: «من چند ماهی طهران نبودم. همین دیروزبرگشته ام. ببینم نشانی از انها دارید؟»
‏قرص و محکم گفت: «خیرسرکار خانم.گفتم که رفته اند خارج.»
درحالی که مثل مجسمه به دهان او چشم دوخته بودم. زانوهایم ضعف رفت. برای آنکه نیفتم دستم را به چهارچوب درگرفتم. چادر از سرم رفت. باز پرسیدم:« ‏کسی از خدمتکاران اینجا نیست؟»
‏چینی به پیشانی اش داد وگفت: « تا جاپی که می دانم دو خدمتکار بیشتر نداشتند. یک کلفت پیری بود که خریدهای خانه شان را می کرد. به جز او یک خانه شاگرد هم داشتند که بلند وگردن کلفت بود. اسمش سر زبانم است...ها اسمش چی بود؟»
‏دستپاچه گفتم: «آقاموچول.»
‏« بله مَظنه اسمش همین بود. آقاموچول را جواب کردند، ولی پیرزنه را که دولا دولا راه می رفت و نیم ساعت طول می کشید تا از در باغ به سر خیابان برسد با خودشان بردند. خیلی پیر بود.» و بعد از این حرف از جلو درکنار ر فت وگفت: «حالا بفرمایید تو. یک لیوان شربت بخورید، نمک
ندارد.»
‏از دور به گلهای اطلسی و ناز و لاله عباسی باغچه روبه روی در نگاه
‏کردم. با صدای لرزانی گفتم: «دست شما درد نکند. راهم دوراست. تا شب نشده باید برگردم.» غمگین راه افتادم. حالا دیگر اطمینان داشتم که دیدن رضا واقعیت بوده. پس او مرا می شناخته، لابد توسط علی خان. شاید همان روزهای آخر علی خان به رضا گفته بوده من کی هستم. شاید هم خیلی پیش تر از آن می دانست. پس چرا در طول این سالها که ناشناس به دیدنش می رفتم با من در این باره حرفی نزد. از آن روز تا حالا این چرا را بارها و بارها از خود پرسیده ام و هنوز هم پاسخی برای آن ندارم.
حالی داشتم که کلمات در توصیف آن عاجز است. انگار که قادر به حرکت نباشم هرچند قدمی که می رفتم می ایستادم، سرم را به دیوار می گذاشتم و زار می زدم. هرچه سعی کردم میمنت را صدا بزنم بیاید کمک کند نتوانستم. حتی اسم او را هم فراموشکرده بودم. میمنت که از دور کوچه را نگاه می کرد با دیدن من آشفته و سراسیمه جلو دوید. تا چشمم به او افتاد خودم را انداختم توی بغلش و زدم زیر گریه. هرچه می پرسید چه اتفاقی افتاده فقط اشک می ریختم و می گفتم: «رضا رفت... رضا رفت.»
‏میمنت زیر بغل مرا گرفته بود، پاکشان مرا به دنبال خود می کشید. با هربدبختی بود مرا رساند سر خیابان. هنوز هم باران می بارید و زیر نور لامیهای آویزان بر تیر های چوبی بالای سرمان حبابهای کوچک آب روی سنگفرش خیابان دیده می شد. میمنت دست زیر بغل من انداخته بود و با دلواپسی نگاهم می کرد. زیر لب قرقر می کرد: « توی این باران مگر درشکه گیر می آید.»
‏درشکه ای ازکنارمان گذشت که کروک آن را پایین کشیده بودند. میمنت همان طور که دست زیر بغل من انداخته بود با دست دیگرش به او اشاره کرد بایستد، اما انگار درشکه چی ما را ندید و رفت. میمنت لحظه ای مرا زیر باران رها کرد وبه دنبال درشکه دوید. درشکه چی را با سه تومان پول و کلی التماس راضی کرد ما را برساند.. بعد زیر بازویم را گرفت وکمک کرد سوارشوم. درشکه چی از او پرسید کجا؟
‏روی تشک صندلی درشکه افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
‏وقتی چشمم گشودم در خانه خودم بود. آن شب میمنت پیشم ماند. برایم چای درست کرد و برای آنکه مرا آرام کند از خودش برایم گفت. از یتیمخانه ای که در آن بزرگ شده بود و خیلی چیرهای دیگر. این دلداریها کافی نبود. روزهای بعد چه سخت وکشنده بود. با آنکه رضا با من زندگی نمی کرد، اما حالا می فهمیدم تا چه اندازه در لحظه لحظه زندگیم حضور داشت است.
‏با این احوال خراب سه هفته گذشت. انگار تمام روزهای آن سه هفته را در خواب بودم. روی تخت خوابیده بودم و به سقف نگاه می کردم و لحظه لحظه روزهای زندگی ام را مرور می کردم.گوشه های دردناک خاطره هایم را که سالها بود گمان می کردم فراموش کرده ام جلوی نظرم ظاهر می شد. دیگرکسی را در این دنیا نداشتم. حتی پاره تن خودم با آنکه می دانست من کیستم مرا رها کرده و رفته بود. در آن مدت میمنت، صمیمی ترین دوستم که خیلی روی دوستیش حساب می کردم دوبار به دیدنم آمد. یک بار برای احوالپرسی و یک بار برای رساندن پیغام آقای مدیرکه گفته بود اگر خانم نمی نحواهد بیاید بگوید تا من یک فکری بکنم. این خود ضربه ای کمتر از آن نبود که بر سرم آمده بود. متحیر بودم که این مردم تا چه حد قدرناشناسند و یا شاید من آدم زودباوری هستم که آنها را نشناخته ام. چرا هیچ کس نمی توانست حال مرا درک کند. بفهمد که این روح هنرمند است که هنر را خلق می کند نه جسم او. من با رفتن رضا نه تنها روح بلکه تمام امیدها و افکاری را که شالوده هستی خود را بر آن بنا نهاده بودم از دست داده بود. احساس می کردم تنها ترین تنها هستم. دیگر نمی توانستم بخوانم، نمی خواستم. با آنکه می دانستم پشت این دیوارها دنیایی دیگر منتظر من است، دنیای بیداری، دنیای کافه، دنیای آدمهایی که در قالب کلمه های پراحساس و عاشقانه وعده های رنگین می دادند، اما تنهایی را ترجیح می دادم. حالا که در اوج قله شکوه شغل خود ایستاده بودم و به خیال خود تمام تعلقات را بوسیده وکنارگذاشته بودم تازه می فهمیدم پشتوانه ام در این راه تنها دلگرمی به رضا بوده. آری عشق به رضا،کانون عطوفت بود که در این سالها مرا سر پا نگهداشته بود. عشق اوکه همه دنیا را برای او می خواستم و او مرا به حال خود رها کرد و رفت، آن هم پس از پانزده سال تمام که مثل شمع آب شدم و هرلحظه و هر ثانیه چشم به راه و منتظرش بودم.
‏تنها کسی که این درد را می فهمید و سعی داشت مرا ازکابوس تنهایی نجات بخشد و در مسیر عادی زندگی قرار دهد آنیک بود. تنها او بود که مرتب با دسته ای گل و یا جعبه ای شیرینی به دیدنم می آمد. والا مردم چه زود مرا فراموش کردند. این انصاف نبود. نباید به این سرعت درگذر زمان گم می شدم. نباید به این زودی به فراموشی سپرده می شدم. حالا می فهمیدم گذشت زمان و تغییر موقعیت چه زود همه چیز را تحت تاثیر قرار می دهد. و چقدر دیر اینها را فهمیدم.