هفته دوم به تلخی و سختی هفته اول نبود. خوشبختانه پیش از آنکه به آنجا برسم آقاموچول جلوی در باغ را ابپاشی کرده بود و آنجاها پیدایش نبود. مردم می رفتند و می آمدند. باز هم روبه روی در باغ، آن طرف کوچه نشستم. یک ساعتی گذشت. نمی دانستم چه باید بکنم جز صبر. از دورسر وکله خاله هوویم، همایوندخت پیدا شد. پیش از هر چیز او را از کفشهای پاشنه مناری اش که گل بزرگ مخمل داشت شناختم. از فرط چاقی نفس نفس می زد. ازکنارم گذشت وکوبه در را در مشت گرفت و کوبید تا دررا بازکنند بی خیال دور و برش را نگاه کرد. ازکیف دستی اش ماتیک در آورد و از حفظ مالید. با نفرت از قسمت سوخته چادرم به صورت رفته از سالکش نگاه کردم. نگران بودم. خوشبختانه پیش از آنکه توجه اش به من جلب شود لوطی انتری با کمانچه زن و دنبک زن و انتر به کوچه آمدند. همایوندخت که مثل دختربچه ها از دیدن آنها ذوق زده شده بود باز هم کوبه در باغ را در مشت گرفت و پی درپی کوبید. خیلی زود سر و کله آقا موچول پیدا شد. همایوندخت همین که چشمش به او افتاد هیجانزده
به دسته مطربها که می زدند و می آمدند اشاره کرد وگفت: «موچول خان، بدو برو شعله را بیاور تماشا کند.»
‏آقاموچول با آن هیکل نخراشیده اش در پی اطاعت امر او دوان دوان رفت و در یک چشم برهم زدن شعله را آورد که هنوز روپوش أرمک مدرسه اش را به تن داشت. همان طور که از دور به آنها نگاه می کردم یک آن نفسم ایستاد. طلعت نیز درحالی که رضا را در بغل گرفته بود به دنبالشان می دوید. از دور به رضا خیره شدم. اشک چشمانم را می سوزاند. نه از زجر و خفتی که به خاطر دیدنش بر خود روا داشته بودم بلکه از شوق و خوشحالی. دسته مطربها که صدای ساز و آوازشان ادامه داشت به اشاره همایوندخت قدمهایشان را تند کردند و جلوی در باغ جمع شدند. می زدند و می خواندند. من ازگوشه سوخته چادرم فقط رضا را می دیدم که از دیدن انتری که با ساز و آواز مطربها پشتک و وارو می زد ذوق زده شده بود و جیغ می کشید. شکر خدا شیرگاو خوب به او ساخته بود. از دور به او نگاه می کردم و دلم مالش می رفت. در آن لحظه حاضر بودم تمام عمرم را بدهم و یک لحظه رضا را در بغل بگیرم. از پشت پرده ای از اشک به بچه ام خیره شده بودم که از شنیدن صدای حضرت والا که جواب سلام پرطمطراق همایوندخت را داد بند دلم پاره شد. بدنم زیر چادر می لرزید. دزدانه نگاهی به او انداختم. به عادت همیشه کلاه بلند ناصرالدین شاهی بر سر و عصا به دست ایستاده بود. سکه ای جلوی مطربها انداخت و با حرکت عصا اشاره کرد بند و بساطشان را جمع کنند.همایوندخت که تا آن وقت ایستاده بود ، دست و پای خودش را جمع کرد. دست شعله را گرفت و داخل باغ شد. طلعت هم دنبالشان رفت. حضرت والا همان طور هسته و عصا به دست به طرف در باغ رفت. با دیدن من دست در جیب کرد و یک سکه یک شاهی از دور جلویم انداخت و داخل باغ شد. پس از رفتن او آقاموچول که میان چهارچوب در ایستاده بود مثل بقیه رهگذران با بی تفاوتی مرا نگاه کرد و روی زمین تفی انداخت و دررا بست.
‏وقتی برگشتم و خاله النا در را گشود از خوشحالی دیدن رضا پی در پی صورتش را بوسیدم.
‏روزها و هفته ها از پی هم آمدند و گذشتند، اما دیگر چنین فرصتی مثل آن روز تکرار نشد.نه تنها شبهای جمعه، بلکه بعضی ازروزهای دیگر با همان شکل و شمایل به آنجا می رفتم. دیگر به گوشه کوچه نشستن و نمایشی که ناگزیر از اجرای آن بودم عادت کرده بودم. خیلی از همسایه ها که آنهارا می شناختم از کنارم می گذشتند و بلندبلند با هم حرف می زدند. بعضی از آدمها همان طور که می رفتند در عالم خودشان تصنیفهای عامیانه زمزمه می کردند که شنیدنی بود. آدمهای جورواجوری را می دیدم. زنهای چادری با سبدهای خرید روزانه،کلفتی که بقچه حمام خانمش را از سربینه می آورد.
‏بعضی از روزها که دیر می جنبیدم و هوا تاریک می شد لاتها و جاهلهای محله به خیال آنکه پیرزنی هستم برای خنده سر به سرم می گذاشتند، اما هیچ کسی مرا نمی دید. تا آن روز.
‏آن روز عصر باز هم برای دیدن رضا رفته بودم. این ششمین هفته بود که برای دیدنش می رفتم. دمادم غروب بود که سر وکله آقاموچول با همان چوب کلفت دستی که همیشه همراهش بود جلوی در پیدا شد. پیش از آنکه در باغ را ببندد توی کوچه را نگاه کرد. یک آن با دیدن من ، مثل آنکه شیطان را در یک وجبی خود دیده باشد به سمت من تف کرد، بعد مثل غول آمد و بالای سرم ایستاد. با آخم سر تا پای مرا برانداز کرد. صدایش را شنیدم که گفت: « اینجا که مسجد شاه نیست هر شب جمعه می آیی بیتوته می کنی.»
چهره ام را با چادر پوشانده بودم و از پارگی چادر نگاهی به او انداختم. همان لباده چرک مرد کهنه همیشگی را به تن داشت. وقتی دید حرف نمی زنم باز لبهای کلفتش جنبید وگفت: « زود... زود از اینجا بلندشو برو گمشو.»
‏پیش از آنکه حرفش را تکرار کند از دور کالسکه ای نمایان شد.کالسکه جلوتر آمد و جلوی در باغ ایستاد. آقاموچول که بالای سر من ایستاده بود به خانمهای محجبه توی کالسکه نگاه کرد. زنی که با روبنده صورتش را پوشانده بود و دستکش سفیدی به دست داشت پنجره کالسکه را گشرد و از زیر روبنده آقاموچول را صدا زد تا در باغ را بازکند. خودم را جمع و جور کردم. از صدایش او را شناختم. خانم بوذرجمهری، دوست قدیمی عزت الملوک بود که شوهرش یکی از رؤسای وزارت انطباعات بود. پیش از آنکه آقاموچول برگردد با عجله از جا برخاستم و ناامید از دیدن رضا راهی خانه شدم.
‏باز شب جمعه از راه رسید. همان طور که گوشه کوچه نشسته بودم دلشوره امانم را بریده بود. از باغ صدای بازی وکتک کاری بچه ها می امد که لابد تخم و ترکه حضرت والا بودند. چشمم به در باغ خشک شده بود. هوا کم کم تاریک می شد. دیگر از بلاتکلیف گوشه کوچه نشستن و معطل ماندن خسته شده بودم. از همه بدتر دلواپس بودم که مبادا سر وکله آقاموچول پیدا شود و اسباب دردسرم شود. همان طور که در انتظار بودم یکی از خانمهای قوم و خویش که او را می شناختم با کلفتش که بچه اش را در بغل گرفته بود آمد و جلوی در باغ ایستاد.کوبه را در مشت گرفت و در را محکم به صدا درآورد. در باز شد و علی خان میان چهارچوب در ظاهر شد. با دیدن خانم چادری که جلوی در ایستاده بود سلام کرد. از جلوی در کنار رفت تا او وکلفتش وارد شوند.
‏علی خان پیش از آنکه در را ببندد لحظه ای خیره مرا نگاه کرد. چپ و راست خود را نگاه کرد و آهسته جلو آمد. بالای سرم ایستاد و آرام گفت: « پری خانم، اقا رضا حالش خوب است. شما هم اینجا ننشین. تا هوا تاریک تر از این نشده برگرد خانه آت.»
‏از خجالت آنکه علی خان مرا شناخته و با آن لباسهای سوخته و پاره و شندر پندر مرا دیده از شدت بغض به گریه افتادم. اشک به پهنای صورتم فرو می غلتید. به سختی گفتم: « علی خان، دستم به دامنت. الان شش هفته بیشتر است که رضا را ندیده ام.»
‏نگران بالای سرم ایستاده بود و مراقب دور و بر بود. آهسته گفت: « می دانم، حسابش دستم است، ولی امشب نمی شود. شما برو... تا هفته بعد یک فکری می کنم. ان شاءالله اگر شد بی سر و صدا اقا رضا را می آورم دم در شما او را ببینی. فقط زودتربیا.» بعد به در بسته خانه مخروبه ای که آن طرف کوچه بود اشاره کرد و افزود: «هر وقت آمدی همان جا بنشین که کم رفت و آمدتر باشد.»
‏آن شب با دلی پر امید به خانه برگشتم و تمام طول آن هفته را به امید دیدن رضا تا عصر پنجشنبه لحظه شماری کردم. بعدازظهر راه افتادم و درست همان نقطه ای که علی خان با من قرار گذاشته بود به انتظار نشستم.کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت، اما از علی خان خبری نبود. صدای جیرجیرکها از باغ بلند بود و هم نوا با شرشر آبی که از جوی وسط کوچه می گذشت مرا به چُرت انداخت. گوشه کوچه روی زمین چمباتمه زده و چانه ام را روی دستهایم گذاشته بودم و به در باغ زل زده بودم، نفهمیدم کی چشمهایم گرم شد، حتی نفهمیدم کدام صدا مرا از خواب پراند.با وحشت چشمانم را گشودم. نخستین کاری که کردم این بود که چادرم را بکشم روی صورتم. بعد دورو برم را نگاه کردم. چشمم به علی خان افتاد. رضا را توی کالسکه گذاشته بود و به هوای گرداندن دم در آورده بود. باید از فرصتی که هفته ها بود انتظار آن را می کشیدم کمال استفاده را می کردم. در کمتر از یک دقیقه خودم را به آن دو رساندم. تا کسی آن دور و بر نبود رضا در آغوش من گم شد و ماچهای صدادار و محکم من به صورت ماه و بغل گردنش فرود آمد. طفلک بچه ام با آنکه از من غریبی نمی کرد، اما مثل غریبه ها مرا نگاه می کرد. تکه ای راحت الحلقوم را که درکیفم برایش برده بودم کندم وکف دستش گذاشتم. پنجه اش را بازکرد و به شیرینی کف دستش نگاه کرد. بعد همان طور که به من لبخند می زد شیرینی را گذاشت توی دهانش. علی خان مدام نگران به دورو برش نگاه می کرد.
‏آن شب از اینکه رضا را پس از مدتها دیده بودم احساس سبکی می کردم به خصوص اینکه علی خان به من قول داد هر از چند گاهی اگر بتواند رضا را موقع روضه به هوایی می آورد دم در تا من او را ببینم. حالا دیگر مثل روح سرگردانی که هر شب برای دیدار عزیزانش به کاشانه اش سر می زند من نیز به عشق دیدن عزیز دلم سر ساعتی معین خودم را به آن کوچه می رساندم. به کوچه ای که زمین تا آسمان با همه کوچه های دیگر فرق می کرد. البته نه دیگر با آن شکل و شمایل، بلکه با چادر و روبنده و کفش مرتب تا اگرکسی مرا آن دور و بر دید گمان کند یکی از اهالی محل هستم. همیشه زیر چادر خوراکی داشتم تا پنهانی به رضا بدهم. همین که از رضا جدا می شدم کنار کوچه سرم را به دیوار کاهگلی باغ تکیه می دادم و سیر گریه می کردم. هر رهگذری مرا می دید فکر می کرد در آن خانه روزگاری عزیزی از من بوده که شاید مرده و یا...
روزها از پی هم می گذشت و من باید زندگی می کردم. برای امرار معاش به پول احتیاج داشتم و برای به دست آوردن پول باید کار می کردم. خاله به پسرش آنیک که در این مدت یک بار، آن هم وقتی خانه نبودم به آنجا آمده بود سپرده بود تا برایم کار پیدا کند.
‏یک روز آنیک به آنجا آمد. برای نخستین باربود که اورا می دیدم. جوان قد بلند و خوش قیافه ای بود. وقتی آمد من و خاله توی حیاط کنار باغچه نشسته بودیم و قهوه می نوشیدیم. تا به خود بجنبم به من سلام کرد.گفت که در همان کافه ای که خودش کار می کند برایم کاری دست و پا کرده. بعد هم با من فردا را قرارگذاشت.گفت صبح زود آماده شوم تا مرا به آنجا ببرد.
‏روز بعد همراه آنیک رفتم. در طول راه آنیک کلمه ای درباره خانواده ام از من سؤال نکرد، اینکه کی هستم و یا از کجا آمده ام. فقط سفارش کرد هرکاری به من پیشنهاد شد آن را قبول کنم. رسیدیم به گراند هتل. این نخستین بار بود که به یک کافه پا می گذاشتم. جلوی در پرده ای آویزان بود رشته، رشته. آنیک مرا به اتاق صاحب کافه برد. او اقایی میانسال بود با صورتی جدی، اما سرزنده. موهای فلفل نمکی داشت و بوی ادوکلن و سیگار برگ می داد. آنیک خودش داخل نیامد.
‏آقای مدیر از من پرسید: « آنیک به شما گفته باید چه کارهایی انجام بدهی؟»
«بله آقا.»
‏«گفته شما دوست دختر خاله اش هستی. این حرف درست است؟»
‏با لبخند گفتم: « همین طور است.»
‏«چند سالت است؟»
‏« بیست سال.»
درحالی که خیلی دقیق سر تا پای مرا برانداز می کرد گفت: «کار در اینجا خیلی مشکل است، درواقع طاقت فرسا است.»
‏سر تکان دادم وگفتم: «بله آقا.»
‏همان وقت دختر جوانی به نام میمنت را صدا کرد. اول مرا به او معرفی کرد، بعد دستور داد راجع به کاری که خودش انجام می دهد برای من توضیح بدهد. خودش هم از آنجا رفت.
‏آن روز به محض آنکه تنها شدیم میمنت گفت که مسئولیت او درکافه نوشتن سفارش مشتریها است. باید سر هر میزی حاضر می شدم و از روی صورت غذا سفارش مشتری را روی سربرگ گراند هتل می نوشتم و آن را تحویل آنیک می دادم. با آنکه تجربه ای در این کار نداشتم، اما با توضیح مختصری که میمنت داد از همان روز کار خودم را درکافه شروع کردم. چون راهم دور بود از صبح تا عصر کار می کردم، اما میمنت تا پاسی از شب درکافه می ماند.کار در آنجا همان طور که آقای مدیر گفته بود طاقت فرسا بود. مشتریهای کافه اغلب مرد بودند و حوصله صبر کردن نداشتند. بعضی اگر سفارششان دیر آماده می شد روی میز می کوبیدند و سر و صدا می کردند.