به مانند اسیری که ازخانه ای به خانه ای دیگربه اسیری برده می شود رام و مطیع سرم را پایین انداختم و به اتاقم رفتم. همان طور که لباسهایم را جمع می کردم در تعجب بودم که پدرم چطور حرف جهیزیه را نزد.
از صدای زیبنده که بی سرو صدا وارد شده بود به خود آمدم
« نمی خواهد بروی پری، همین جا بمان.»
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمهای بی فروخ زیبنده در آن لحظه حآلت چشمان پرنده ای خیس و سرگردان را داشتند. صدای گریه خفه مادر شوهرم از اتاق دیگر می آمد. همان طور که نگاهش می کردم اشک ازگوشه های چشمم چکید و بر روی گونه هایم سرازیر شد. آهسته گفتم «اگر آقام می گذاشت هرگز از اینجا نمی رفتم. همین جا می ماندم، ولی مجبورم... مجبور»
یک ساعت بعد باز در خانه پدرم بود. با آنکه حاضر بودم در بیابان برهوت چادر بزنم و به آنجا برنگردم، اما باز در همان جهنم بودم. اولین کس که به استقبالم آمد عمو بود. وقتی دید پکرم آهسته گفت: «چیه عمو پکری؟» و چون دید چیزی نمی گویم با لبخند گفت: «همین که از دست آن مرتیکه دَبَنگ خلاص شدی جای شکرش باقی است. دیگر نمی خواهد غصه چیزی را بخوری عمو.»
هنوز چند قدمی به سوی عمارت اندرونی برنداشته بودم که سر و کله تاجماه خانم نیز پیدا شد. او هم مثل عمو به گرمی از من استقبال کرد آن طورکه تاجماه خانم گفت گویا در این یک سال و اندی در غیاب من اتفاقهای زیادی در آنجا افتاده بود. در این مدت پدرم در عمارت بیرونی شیره کش خانه ای دایر کرده بود که دختر جوانی به نام فتانه آنجا را اداره می کرد. البته ناگفته نماند که تا چندین روزمن نه آنجا را دیدم و نه فتانه را که تاجماه خانم حرفش را می زد.
پس از چند روز یک روز قدم زنان به طرف عمارت بیرونی رفتم. می دانستم در آن وقت از روز پدرم از خانه بیرون رفته است. از سر کنجکاوی دلم می خواست فتانه را بینم. هنوز چند قدمی تا عمارت مانده بود که فتانه مرا صدا زد.
« چه عجب از این طرفها پری خانم!»
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. با دیدن دختر جوان و زیبایی که درچند قدمی عمارت بیرونی ایستاده بود فوری دریافتم که باید فتانه باشد. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم به طرفم آمد وگفت:« چیه ترسیدی. نگران نباش پدرت خانه نیست.» و چون دید حرف نمی زنم ادامه داد: «ماشاالله، ماثاالله، چشمم به کف پات. از تاجماه خانم خیلی تعریف تو را شنیده بودم اما تا ندیده بودم باورم نمی شد.»
با آنکه می دانستم دارد تملقم را می گوید، ولی بی اختیار تحت تاثیر این خوش آمدگویی او لبخند بر روی لبهایم نقش بست. این برخورد فتانه سبب شد تا بعد از آن کم کم باب مراوده ای بین من و او برقرار شود. از آن به بعد هر وقت مطمئن بودم پدرم خانه نیست سراغش می رفتم. فتانه مثل تاجماه خانم قربانی فقرو فلاکت خانواده اش بود.
یکی از همان روزها بی آنکه راجع به گذشته اش از او سوال کنم خودش سر صحبت را باز کرد و همه چیز را برای من گفت. انگار همین دیروز بود. هر دو در حالی که زیر درخت چنار قطور جلو عمارت بیرونی نشسته بودیم او حرف می زد و من گوش می دادم
« می دانی پری، خیال نکن فقط تو بدبختی. من از تو بدبخت ترم. در زندگی ام خیر ندیده ام. خیلی کوچک بودم که مادرم مرد و پدرم با خاله ام ازدواج کرد. در این چند سال خاله ام چنان ییسی سرم آورد که صد رحمت به صد تا زن پدر غریبه. خلاصه درد سرت ندهم، آن قدر از دست او و پدرم آزار و اذیت شدم تا اینکه عاقبت کارد به استخوانم رسید و با پسری که مدتی می شد با هم آشنا شده بودیم فرارکردم. نام او اصغر بود. مرا آورد طهران. مرا به خانه ای برد که می گفت متعلق به عمه اش است ، اما عمه اش آنجا نبود. هربار که سراغ عمه اش را از او می گرفتم می گفت چند روزی رفته قم و تا آخر همین هفته برمی گردد. من ساده هم هرچه اوگفت باور کردم. غافل از آنکه نه آنجا خانه عمه او بود و نه او آدمی بود که به وعده و وعیدهایش عمل کند. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. طرفهای عصر سر وکله خانم و آقای صاحبخانه پیدا شد. وقتی مرا آنجا دیدند وحشت کردند، به خصوص وقتی متوجه شدند خیلی از اسباب واثاثیه با ارزش خانه هم غیب شده دیگر وضع بدترشد. آن روزبود که تازه فهمیدم اصغر سرایدار آن خانه بوده است.
« هرچه بر ایشان قسم و آیه یاد کردم که من هم فریب او را خورده ام و دزد نیستم به خیال آنکه در دزدی هم دست او هستم مرا کت بسته تحویل نظمیه دادند. مرا در اتاق بزرگی انداختند و تا خود شب در را به رویم بستند. ساعتها گذشت وکسی به سراغم نیامد. کم کم داشت خوابم می گرفت که دربازشد و مرد مسنی که نشانهای روی سینه اش نشان می داد باید سمت بالایی در نظمیه داشته باشد از در وارد شد.»
همان طور که سرا پاگوش بودم پرسیدم: «کی بود؟»
خندید وگفت: «اگر الان اسم آن آدم را بگویم باور نمی کنی.» و چون دید با کنجکاوی به دهانش چشم دوخته ام ادامه داد: «از من می شنوی بهترآن است که ندانی.»
عجولانه پرسیدم: «آخر برای چه؟»
«گفتم که اگرندانی بهتر است.»
« خب،بعد چه شد»
« می گفتم ، همین که چشمش به من افتاد خندید وگفت: بَه بَه... ما اینجا مهمان داشتیم و نمی دانستیم. خوب بگو بدانم آسمت چیست. به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
«من بیچاره به خیال آنکه دلش به حال من سوخته بنای تضرع و زاری را گذاشتم و همه ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کردم. وقتی اشکریزان به او گفتم که دیگر روی بازگشت به خانه را ندارم خندید.کفت: « گریه نکن دخترجان، من و امثال من که بی خود اینجا ننشسته ایم. ما دادخواه مردم هستیم.»
صحبتهای فتانه به اینجا که رسید سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت: « خلاصه دردسرت ندهم پری. آن شب آن پیرکفتار به هر زبانی که بود مرا در نظمیه نگه داشت. من بیچاره هم که دیگر جایی برای رفتن نداشتم ماندم. در همان اتاق تا صبح با او سرکردم و از همان شب به دستیاری او و هم دستانش به راهی افتادم که نباید می رفتم. یک ماه بعد یک شب بدون آنکه بدانم مرا کجا می بردند آمدم اینجا. وقتی رسیدم یک ماهی بود که رفته بودی. در این مدت اکثر شبها شوهرت را می دیدم. اقبالت بلند بود که ازدستش راحت شدی. از روزی که شنیده ام برگشته ای خیلی نگرانت هستم. می ترسم پدرت همان بلایی را که سر من آورده سر تو هم بیاورد.» آن روز با آنکه فتانه سخت مرا تحت تاثیر قرار داد، اما درست متوجه مقصودش از جمله آخر نشدم.
چند روز بعدباز به خیال آنکه پدرم خانه نیست برای دیدن فتانه به عمارت بیرونی نزدیک شدم. در نیمه باز بود، اما از فتانه خبری نبود. به خیال آنکه فتانه داخل عمارت است خیلی آهسته وارد شدم. هنوز پرده کرباسی را که جلوی در عمارت را می پوشاند کنار نزده بودم که از شنیدن صدای پدرم مو بر تنم راست شد. با ترس و لرز از لای پرده نگاه کردم. در گوشه ای از تالار پدرم کنار پیرمردی که از بچگی او را می شناختم و می دانستم نامش مه جمال است نشسته بود و مشغول گفت وگو بود. پدرم همان طور که بند وبساطی را که جلویشان پهن بود آماده می کرد به اورگفت :«آخه بد ذات، این است رسم رفاقت. هروقت که باید هوای رفیقت را داشته باشی یکهوگم وگور می شی.»
همان طور که دزدانه نگاه می کردم مه جمال را دیدم که خندید وگفت: «آن کس که باید گله مند باشد منم نه تو. آخر من از توی بی منظور کی قدردانی دیده ام. هان؟ خودت بگو.»
پدرم بی حوصله دست تکان داد. «خیله خوب، خیله خوب. نقداً گله گذاری باشد برای بعد. یک بسط مایه داربرایت ساختم که باید بکشی و کیف کنی.»
مه جمال قبل از آنکه کنار منقل دراز بکشد خندید وگفت: «ای والله.»
چند لحظه ای همه جا در سکوت فرورفت. حالا تنها صدای موچ موچ پک زدن مه جمال به سوراخ وافور تنها صدای عمارت بود.کم کم تصمیم گرفتم برگردم که صدای موچ موچ خوابید و باز صدای مه جمال بلند شد : «شنیده ام با حضرت اشرف گرد وخاک کرده ای.»
پدرم مثل آنکه داغش تازه شده باشد در پاسخ گفت: « درست شنیده ای اقا جمال. زمانه زمانه گوش بری وکلاه برداری است. غافل بشی می بینی همین قبا و شال کمرت را هم از تنت درآوردن و بردن. لاکردار دست گذاشته روی کل جنسها. می خواهد هرچه را هست و نیست خودش یک نفری هپل وهپو کند و یک آب هم رویش.»
مه جمال همان طور که موچ موچ می کرد دوباره گفت: « تا بوده چنین بوده. از قدیم هرکس زور داشته حرف آخر را زده. حالا هم که دور دور اینهاست ، به خصوص این بابا که به صغیر وکبیر رحم نمی کند. هرکس که دم چکش آمده له و لورده اش کرده . خودت که دیدی.یاری خان را با آن عظمت فرستاد سینه قبرستان.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)