در حالی که از هیجان قلبم به تندی می زد به فراست دریافتم که سفارش شازده خانم است. سر تکان دادم. مادر شوهرم خوشحال شد و بی معطلی گفت:« پس من می زنم ، تو بخوان.» مادر شوهرم این را گفت و با حرارت به دنبکی که زیربغلش بود ضرب گرفت. کمی هیجان داشتم. چشمانم را بستم و پس از لختی تامل شروع به خواندن کردم. آن روز ترانه بسیار زیبا ومعروف امشب شب مهتاب است را خواندم. آن قدر زیبا خواندم که وقتی ترانه تمام شد صدای تشویق و کف زدن خانمها برخاست. طوری مرا تشویق می کردند گویا نخستین بار است که آن ترانه را می شنوند. پس از آن خانمها، به خصوص شازده خانم دیگر دست بردار نبود و باز هم اصرار می کرد که بخوانم. با انتخاب خود ترانه دوم و سوم را هم خواندم. باز هم آن قدر زیبا و گیرا خواندم که خانمها به شور و شوق افتادند. شازده خانم همان موقع به عنوان شاباش یک اسکناس ده تومانی که پول قابل توجهی بود در دستم گذاشت. بعد از من نوبت مادر شوهرم بود. او هم به نوبه خود هم چنان که با دنبک ضرب گرفته بود اشعاری می خواند که مورد استقبال خانمها قرارگرفت. البته آنچه او خواند با ترانه هایی که من خواندم قابل مقایسه نبود
در بازگشت از منزل شازده خانم اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره وضع من مثل گذشته شود و خانه برای من همان جهنمی بشود که بود. نا گفته نماند که آن روزهمین که پایمان به کوچه رسید تاج طلا خانم اول کاری که کرد، اسکناس ده تومانی را که از شازده خانم شاباش گرفته بودم مطالبه کرد. با آنکه دادن اسکناس،که می دانستم حق خودم است زور داشت، اما می دانستم اگر بخواهم این برنامه استمرار داشته باشد چاره ای جزکنار آمدن با او ندارم.
‏آن روزهمین که به چهار راه آب سردار رسیدیم از دور سر وکله درشکه ایوب خان پیدا شد.
‏مادرشوهرم که دیگر تا حدودی خاطرش از جانب من آسوده شده ودر به خاطر دوری راه، ساعت معینی را با او قرار گذاشته بود تا ما را برکرداند.
‏هنوز درشکه درست توی کوچه نپیچیده بود که از دور چشم من به یاری خان افتاد. مادرشوهرم که کنار من نشسته بود با دیدن او رنگ از رخش پرید و با عجله به شانه ایوب خان کوبید تا نکه دارد. تا ایوب خان افسار اسبها را بکشد و درشکه را نگه دارد آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاد و شوهرم ما را در حال پیاده شدن از درشکه ایوب خان دید. ایوب خان به محض آنکه از دور چشمش به او افتاد مثل آنکه از قبل سابقه درگیری و زد و خورد با او را داشته باشد دست و پایش را گم کرد. پیش از آنکه موفق شود از معرکه بگریزد شوهرم در یک چشم برهم زدن و با یک دست دهنه اسبها را گرفت و نعره زنان او را از درشکه پایین کشید و با شلاقی که از دستش بیرون کشید چنان او را زد که از محل شلاقها خون بیرون زد. همسایه ها که از شنیدن این سرو صدا به کوچه ریخته بودند با دیدن این صحنه مداخله کردند. عده ای بین او و ایوب خان حایل شدند و عده ای کتهای آن دو را چسبیدند. به هر زحمتی بود آن دو را از هم سوا کردند شوهرم دست بردار نبود. درحالی که چند نفری به زور کتهای او را چسبیده بودند به طرف ایوب خان حمله می برد و برای او خط و نشان می کشید که اگر یک بار دیگر پایش را توی کوچه بچه صغیرها بگذارد با چاقو شاهرگش را می زند. در این میان مادر شوهرم که دید هوا پس است زودتر از من چپید توی خانه. من هم که دیدم ممکن است آتش این ماجرا دامن مرا بگیرد سرم را اندا تم پایین و رفتم توی خانه.
آن روزشوهرم همین که پا به خانه گذاشت و در حیاط را پشت سرش بست اول سراغ من بیچاره آمد. همین که میان حیاط چشمش به من افتاد غرید که:« مگر نگفته بودم دیگر حق نداری پا از خانه بیرون بگذاری،گفته بودم یا نه ؟»
‏بردم
‏در حالی که تمام تنم می لرزید، به تصور آنکه این بار مادر شوهرم محض خاطر
آن اسکناس ده تومانی هم که شده پشتیبانی مرا خواهد کرد دهان بازکردم تا از خودم دفاع کنم که ناگهان سیلی اش مثل برق بر صورتم فرود آمد و متعاقب آن ضربات مشت و لکدی بود که چپ راست وسط حیاط مرا نقش زمین کرد. آن روز یاری خان طوری با قساوت مرا زد که پیشانی ام براثر اصابت به سنگ لبه حوض شکست و صدای فریادم خانه را پرکرد. همان طور که زیر باران مشت و لگدی که بر سرم فرود می آمد بر زمین افتاده بودم و خون همه جا را برداشته بود، صدای پیرزن همسایه را از بام سشرف به حیاط شنیدم که بلند بلند گفت: «خیال کرده ای خیلی مردی که دختر بی پناه مردم را این طور زیر مشت و لگد گرفته ای؟»
‏شوهرم با آنکه می شنید هیچ چیز حالیش نبود. با آنکه خودش بهتراز هرکس می دانست مادر خودش مقصر است، اما در آن لحظه فقط می خواست عصبانیت خودش را سر یک نفر خالی کند و آن کس من بیچاره بودم. آن روز به قدری مرا زیر مشت و لگد گرفت تا اینکه عاقبت خودش از زدن خسته شد. بعد از من نوبت مادرشوهرم بود که از ترسش هفت سوراخ پنهان شده بود. همان طور که در مرز میان هوش و بی هوشی وسط حیاط افتاده بودم صدای عربده های او را از اتاق آن طرف حیاط که مادر شوهرم خودش را در آنجا مخفی کرده بود می شنیدم که برای او هم خط و نشان می کشید.

از فردای آن روز باز زندگیم همان جهنمی شد که بود. شوهرم سر کوچک ترین بهانه ای فحاشی می کرد و مرا به باد کتک می گرفت. بر اثر ضربه های مشت و لگدی که برسر و صورتم فرود می آمد چندین بار دچار خونریزی بینی شدم.
‏ده پانزده روزی از این ماجراگذشت. ده پانزده روزی که سراسرش کتک خوردن و توهین شنیدن بود. از آنجایی که می دانستم راه به جاپی ندارم روزی به این فکر افتا دم که کار خود را یکسره کنم. شنیده بودم اگر کسی تریاک بخورد می میرد. به خاطر همین از تریاکهایی که یاری خان به خانه می آورد در خفا ذره ذره برداشتم تا روزی که به اندازه یک فندق شد. روز قبل از آنکه نقشه ام را اجرا کنم روزی بود که بعد از پانزده روز در خانه ماندن شوهرم به من و مادرش اجازه داده بود حمام برویم. آن روز حال بدی داشتم. وقتی خودم را می شستم از فکر اینکه خیلی زود این بدن را به خاک می سپارند حال بدی پیدا کردم و دلم برای خودم سوخت. با این حال در تصمیمم مصمم بودم. تا من و مادرشوهرم از حمام بیرون بیاییم دیگر ظهر شده بود. مادر شوهرم به بهانه کمردرد بقچه حمام خود را به دست من داد و خودش جلوجلو رفت. من هم غرق در عالم خودم در اندیشه بودم. به هرجا که می نگریستم از فکر آنکه آخرین بار است آنجا را می بینم بغض گلویم را می فشرد. صدای اذان ازگلدسته ها می امد که به کوچه بچه صغیرها رسیدیم. آفتاب گرمای دلپذیری داشت. همان طور که سلانه سلانه می رفتیم ناگهان از دور چشمم به جمعیت کثیری افتاد که دم درخانه ما ازدحام کرده بودند. ازدحام به قدری زیاد بود که نمی شد آن را به حساب حرف زدن و وقت گذرانی همسایه ها گذاشت. مادرشوهرم که مثل من از دیدن انبوه جمعیت تعجب کرده بود درحالی که چشمهایش را به آن سو ریزکرده بود ازمن پرسید: «یعنی چه خبر شده؟»
با کنجکاوی به آن سو خیره شده بودم که ناکهان چشمم به پیرمردی افتاد که از کت و شلو ارش به نظر می آمد اداره جاتی باشد ومن گاه کداری او را در کوچه دیده بودم. همین که خواست از مقابل ما بگذرد از او پرسیدم:« شما می دانید چه خبر شده؟»
‏پیرمرد همان طور که ازکنار ما می گذشت بی خیال گفت: «درستنمی دانم ، اما آن طور که شنیده ام گویا چند نفر آقا یاری را با چاقو زده اند.»
‏یکه خورده نگاهی به مادرشوهرم اند اختم. او هم مثل من خشکش زده بود چادر ازسرش رفت و ناگهان شروع کرد به دویدن، من هم همین طور. هرچه را در دستم بود بر زمین انداختم و شروع کردم به دویدن. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله داشتیم که ناگهان از دیدن خونی که دم در بر زمین ریخته شده بود زانوهایم ست شد و دستم را به دیوارگرفتم.کنار در، پای دیوار، چادرشب یزدی خون آلودی را روی جسد اوکشیده بودند.
‏درحالی که چشمم را به این صحنه دوخته بودم مادرشوهرم را دیدم که چادرشب یزدی را کنار زد و ناگهان صدای فریاد جگرخراشش بلند شد. تا ندیده بودم باورم نمی شد، اما حالا با دیدن پیراهن غرقبه خون او باورم شد که چه اتفاقی افتاده. همان طور که دستم را به دیوارگرفته بودم و چشمانم سیاهی می رفت دو نفر از خانمهای همسایه را دیدم که به طرفم آمدند. زیر بغل مرا گرفتند و به داخل خانه بردند. مادرشوهرم را هم آوردند. همسایه ها که برای این جور دردسرها سرشان درد می کرددر حیاط جمع بودند. به جز آنها دو نفر مأمور از نظمیه هم آنجا بودند. آن دو زیبنده را به حرف کشیده بودند و از او سؤال می کردند. زیبنده در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت برایشان توضیح می داد که از صداهایی که شنیده حدس می زند سه نفر بوده اند.
آن موقع اگر بگویم در باطن خوشحال نبودم، اما آن چنان هم که باید ناراحت نبودم. به قدری در آن مدت از دست این مرد عذاب کشیده بودم که اکر این حادثه پیش نمی آمد از سر ناچاری می بایست خودم را راحت می کردم. با این حال محض خاطر حرف مردم هم که شده باید حفظ ظاهرمی کردم. فردای آن روز مراسم تشییع جنازه یاری خان بود. پس از مدتها آن روز پدرم را دیدم. او هم مثل بقیه رفقای یاری خان برای مراسم تشییع آمده بود. شاید باورتان نشود، اما آن روز هم پدرم مست بود. تاجماه خانم وعمو هم آمده بودند. عمو تا چشمش به قیافه محزون من افتاد سرش را درگوشم گذاشت وگفت: «عمو غصه نخوری ها، خواست خدا چنین بود که از چنگال این بابا خلاص بشوی.»
‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط با لبخند تلخی به او نگریستم.
‏بدین ترتیب چهل روزی در رفت و آمد و عزاداری گذشت. مراسم چهلم نیز برگزار شد. در این مدت با آنکه به ظاهر از دست یاری خان و عذاب و اذیت او خلاص شده بودم، اما همه اش واهمه این را داشتم که مبادا پدرم مرا وادارکند باز به خانه خودمان برگردم، رویدادی که همان طور که پیشی بینی می کردم خیلی زود اتفاق افتاد.
‏یک روز طرفهای عصر پدرم به آنجا آمد. تاج طلاخانم خودش در خانه را به روی او بازکرد. پدرم همان جا دم در مدتی مشغول صحبت شد، اما داخل نیامد. همان طور که دورادور آن دو را زیر نظر داشتم پیش خودم حدس زدم که باید برای بردن من به آنجا آمده باشد. پس از آنکه پدرم از آنجا رفت برای مادرشوهرم قلیانی چاق کردم وبه این بهانه به اتاق او رفتم جویای موضوع نشدم. پیش از آنکه سر صحبت را بازکنم، خودش زودتر گفت:« بشین عروس، می خواهم با تو حرف بزنم.»
‏با وجود دلهره عجیبی که داشتم، قلیان را به دستش دادم و نشستم. با پک عمیقی قلیان را حال آورد. بعد درحالی که دود آن را به سوی پنجره از سینه بیرون می داد گفت: «آقات آمده بود اینجا، می خواهد برگردی خانه خودتان.»
‏ور
‏از آنچه شنیدم قلبم تیرکشید. همان طور غرق فکر نگاهش کردم وپرسیدم:« شما چه گفتید؟»
‏باز هم پک محکمی به نی قلیان زد وگفت: «چه داشتم بگویم ، اختیاردارآقات است.»
بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم، اما در پنهان خیلی دلم برای خودم سوخت. به بهانه شستن لباسهایم از جا برخاستم. در آن زمان آب را خریداری می کردیم و هنوز آب لوله کشی نداشتیم. برای لباس مجبور بودم سر چهار راه آب منگل بروم که شیرفشاری داشت. مادرشوهرم اجازه نمی داد داخل خانه لباس بشویم. می گفت زیاد آب نریزید که چاه خانه پر شود. البته شستنیهایی مثل ظرف را در خانه می شستیم و آبش را در داخل باغچه می ریختیم. آن روز برای آنکه در خلوت تنهایی خودم باشم، هرچه لباس چرک داشتم دربقچه ای پیچیدم وراه افتادم. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته بودم که از دیدن پدرم که دوباره برگشته بود نفسم بند آمد. همان طور که با تعجب نگاهش می کردم باورم نمی شد به این زودی برای بردن من آمده باشد. پدرم که دید خشکم زده و هاج و واج نگاهش می کنم پوزخند زد وگفت: «چته؟ خشکت زده... بلد نیستی سلام کنی؟»
غصه دار سلام کردم و آهسته از جلوی درکنار رفتم. با آنکه دیگر به صورتش نگاه نمی کردم، اما هم چنان سنگینی نگاهش را حتی از پشت پلکهایم احساس می کردم. چند دقیقه به همان حال ماندم تا ازکنارم رد شد. پیش از آنکه دارد حیاط شود ایستاد و با صدای بلندی خطاب به من گفت:« زود باش بند و بساطت را جمع کن.»