درحالی که از آنچه می شنیدم سخت جا خورده بودم با تعجب نگاهش کردم. به خودم اشاره کردم وگفتم: «من؟!»
‏از شدت سرفه نفسش به سختی بالا می آمد. به تایید سر تکان داد و گفت: « دلم می خواهد... سنک تمام بگذاری... نمی خواهم... نمی خواهم پشت سرم حرف باشد.»
‏از شنیدن این درخواست حسابی دست و پاپم را گم کرده بودم.گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.»
‏«چرا بلد نیستی... پس کی بود... کی بود امروز به آن... قشنگی می خواند. خودم صدایت را شنیدم» و چون دید با تردید نگاهش می کنم افزود:« محض آبروی من هم... هم که شده باید بخوانی و نه نگویی.»
‏من هنوز هم باور نداشتم بتوانم از پس این کار بربیایم. پرسیدم: «آخر‏چه بخوانم»
‏«چه می دانم.. ای یار مبارکی... باباکرمی... هرچه می خواهی بخوان»
‏آن تاج طلا خانمی که خدا را بنده نبود حالا محض خاطر خودش طوری با تضرع دست به دامانم شده بود و التماسم می کرد که دیگرنه راه پس داشتم ونه راه پیش. خودم هم نمی دانم چه شد که دل را به دریا زدم و ترانه معروفی را که آن روزها ورد زبانها بود با ترس و خجالت خواندم ، آن هم با صدایی بلند.
‏«پُرسان پرسان / آمدم در خونه تون / یه شاخ گل توی دستم / سر راهت بنشستم ...»

هنوز ترانه ای که می خواندم تمام نشده بود که صدای کف زدن وتشویق بر خاست. حتی مادرشوهرم که تا آن روز ذره ای محبت از او ندیده بودم آن قدر تحت تاثیر صدای من واقع شد که مرا بغل کرد و گونه ام را بوسید. پس از آن خانمها دیگر دست بردار نبودند و اصرار می کردند که ترانه دیگری بخوانم. تاج طلاخانم کنارم نشسته بود و با آنکه دیگر سرفه اش بند آمده بود، با سماجت از من خواست رویش را زمین نیندازم و باز بخوانم. آن قدر گفت وگفت تا اینکه برای بار دوم ترانه معروف ماشین مشدی ممدلی را به پیشنهاد مادر داماد و همراهی ضرب دنبک تاج طلا خانم برای خانمها خواندم.
‏آن روز همین که مراسم تمام شد مادر داماد که تا موقع آواز خواندن چشمانش مرا ندیده بود و درحالی که از من تشکر می کرد از تاج طلا خانم پرسید: « دخترخانم هستند؟»
‏مادرشوهرم که از خوشحالی ختم به خیر شدن برنامه از شادی در پوست نمی گنجید برای آنکه هندوانه زیر بغلم بگذارد سر بالا داد و با افتخارگفت: « خیر خانم جون. اگر دختر ما از این هنرها داشت که تا حالاسر دست او را برده بودند. ایشون عروس بنده هستند.»
مادرداماد درحالی که با تحسین به من می نگریست گفت: « هزار ماشاءالله ،امشب رفتی خانه یک مشت اسفند برایش توی آتش بریز نظر نخورد. در ضمن آن خانوم را می بینی که صدر مجلس نشسته؟»
من و تاج طلا خانم به اشاره ابروی او سر برگردانیدم و متوجه خانم عظیم الجثه ای شدیم که موهایش را مثل تاجی بالای سرش جمع کرده بود چشمها و ابروهایش را با حالتی مضحک با خطوطی عجیب رو به بالا، مثل مغولها آرایش کرده بود. مادر شوهرم که مثل من به او دقیق شده بود با حرکت ابر از دور اورا نشان داد و پرسید:«ایشون؟»
‏مادر داماد سر تکان داد وگفت: «بله، همان خانم. ایشان شازده خانم بدرالملوک هستند. امروز از صدای عروس خانم شما خیلی خوششان آمده. از من خواست اند با شما برای آخر همین هفته که قرار است اسباب عقد دخترشان را بیاورند قرار بگذارم»
‏پیش از آنکه چیزی بگویم تاج طلاخانم درحالی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود ذوق زده پرسید: «منزلشان کجا ست؟»
‏«چهارراه آب سردار، خانه شان دیوار به دیوار باغ ناصرخان قشقایی است. آنجا را بلدید؟»
« بلد هم نباشیم می پرسیم، ولی از حالا گفته باشم چون راه دور است کرایه رفت و آمد پای صاحب مجلس است.»
‏مادرداماد خندید وگفت: «ای بابا، اینکه مشکلی نیست. شازده خانم اگر از کار شما راضی باشد کرایه که سهل است دستمزد چند مجلس را یکجا به شما می دهد.»
‏تاج طلا خانم درحالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خندید و گفت:« چَشم ، روی چشم ، از قول من بفرمایید روز پنجشنبه سر ساعت چهار آنجا هستیم. ساعت چهار خوب است؟»
‏مادر داماد خندید و سر تکان داد:«مظنه شازده خانم هم با مهمانها همان ساعت قرار دارد.» بعد از این حرف ازکیفش دوتا اسکناس پنج تومانی درآورد وکف دست تاج طلا خانم گذاشت. بعد از رفتن او مادرشوهرم که از خساست جان به عزراییل نمی داد ، در حالی که با تردید به اسکناسها می نگریست، یکی از اسکناسها ر که در دستش بود کف دستم گذاشت و گفت: «بگیر عروس، بگیر که نگویی مادرشوهرم ناخن خشک است.» و بعد از این حرف چون دید لبخند رضایت آمیزی برکنج لبم نشسته افزود:‏« دیدی عروس ، دیدی چه خوب شد آمدی. خدا را چه دیدی، شاید یک وقت آن قدر کارت گرفت که از من هم جلوتر افتادی. اگر این طور باشد یادت باشد که دست چربت را به سر کچل مادرشوهر بیچاره ات که راهت انداخت بمالی.»
‏درحالی که به اسکناس پنج تومانی که در دستم گذاشته بود خیره شده بودم از آنچه می شنیدم به فراست دریافتم چه حسابی پیش خودش کرده.


فصل 4

آن روزها گذشت، اما اثر آن مهمانی و خواندن من در زندگی ام خیلی اثر گذاشت.ازهمان شب رفتار تاج طلا خانم نسبت به گذشته زمین تا آسمان با ‏من فرق کرد.
‏همین که به خانه رسیدیم و شوهرم آمد حرف بزند که چرا بی اجازه او پا از خانه بیرون گذاشته ام جلویش درآمد. بعد هم از اتفاقات آن روز و گیرایی صدای من جلوی پسرش تعریف کرد. بدین ترتیب بود که ورق سرنوشت در آن خانه تا آن روز برای من دست کمی از جهنم نداشت تا مدتی برگشت واین تنها یک دلیل داشت. دلیل آن چشم طمع تاج طلا خانم به درآمدی بود که احتمال می داد از طریق من به او برسد. البته ناگفته نماند که من هم راضی بودم، چرا که دست کم به این بهانه گاه گداری از خانه بیرون می آمدم و در زندکی ام تنوعی پدید می آمد.
خیلی زود روز پنجشنبه از راه رسید. از آن روزهای خاطره انگیزی بود که هرگز از خاطرم پاک نمی شود. طرفهای عصر بود که تاج طلاخانم پیراهن قرمز طرح دار قشنگی آستین آن پفی و دامنش دورچین بود را داد تا بپوشیم. خودش هم در یک چشم بر هم زدن آماده شد. از آب منگل تا چهار راه آب سردار خیلی راه بود برای همین هم با درشکه رفتیم. در طول راه مدام به من سفارش می کرد. هنوز صدایش درگوشم است.
« می خواهم سنگ تمام بگذاری، هرگلی زدی به سر خودت زدی عروس»
‏درشکه چی خیلی مانده تا چهار راه آب سردار ما را از درشکه پیاده کرد ما هم چون راه را بلد نبودیم متوجه نشدیم، بعد از دور شدن او تازه فهمیدیم باید کلی راه را پیاده برویم. انگار همین دیروز بود. تاج طلا خانم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود همان طور که می رفتیم به درشکه چی که سرمان را شیره مالیده بود و پیش از رسیدن به مقصد ما را پیاده کرده بود فحش می داد.
‏خانه شازده خانم در یکی ازکوچه باغهای چهار راه آب سردار بود. حتی اسم کوچه هم بوی تجمل می داد،کوچه احتشام السلطنه. خانه شازده خانم آن قدر بزرگ بود که نه سر داشت و نه ته. اتاقهایش بزرگ و دلباز بود. مبل و مخده و پرده های والآن دار، همین طور چلچراغها و عتیقه هایی که در قفسه های چوب گردو به چشم می خورد برای من و مادر شوهرم که از محله قدیمی و سطح پایینی به آنجا آمده بودیم جالب توجه بود. شازده خانم خودش به استقبال ما آمد. یک پیراهن مخمل روشن پوشیده بود و یک گل قرمز به یقه اش زده بود. در تمام اتاقها میز و صندلی چیده بودند. تا ما چادر از سر باز کنیم طبق کشها هم که قرار بود اسباب عقد را بیاورند از راه رسیدند. خانواده داماد برای دختر شازده خانم سنگ تمام گذاشته بودند. طبق کشها شمعدانها و آینه و خنچه هفت رنگ و و وسایل دیگر را در میان دود اسپند و ساز و دهل و هلهله خانمها دور چرخاندند و هرکدام از شازده خانم دو تومان،که در آن زمان پول کمی نبود انعام گرفتند.
‏آن روز پیش از آنکه برنامه خود را شروع کنیم شازده خانم چیزی در گوش مادر شوهرم گفت و سفارشی کرد که رنگ از رخ او پرید. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که رو کرد به من و آهسته پرسید:« ببینم عروس ، از این ترانه های جدید بلدی؟»