روزها می گذشت. یک روز نامادریم ، تاجماه خانم ، به دیدنم آمد. عمو هم همراهش بود. از دیدن من که خیلی تکیده و لاغر و رنگ پریده شده بودم نگران شدند و من از دیدن آن دو خوشحال. تاجماه خانم برای انکه مرا خوشحال کند گلی خانم، عروسک پارچه ای خواهرم را که برای یادگاری آن را نگه داشته بود برایم آورد. با دیدن گلی خانم دوباره داغ پری سیما در دلم زنده شد و اشکهایم روی گونه هایم سر خوردند. آن روز مادر شوهرم و دخترش حتی یک لحظه هم ما را تنها نگذاشتند تاج طلا خانم همان اول زهر خودش را ریخت. رو کرد به نامادریم وگفت « آقاماشاالله می مرد اگر یک هِلِکو پلکی به دخترش می داد. مگر چندتا دختر دارد؟»
تاجماه خانم هنوز از راه نرسیده بدجوری توی ذوقش خورد. او هم حاضر جواب گفت: « نه اینکه خودتان جشن آن چنانی بر ایش گرفتید و طلاوجواهربه پایش ریختید.»
مادرشوهرم بدون آنکه خودش را از تک و تا بیندارد با لحن جاهل مآبانه ای که حرف زدن پسرش را تداعی می کرد گفت: «آَکه هِی ، من هم سنگ مقام و موقعیت عروس خودم خرج می کنم. همین قدرکه شر یک نان خور اضافه را ازسرتان کم کردیم باید ما را بگذارید روی سرتان و حلوا حلواکنید.»
آن روز همان طور نشسته بودم. به قدری درر این مدت غرورم شکسته شده بود و امیدم به مرداب یأس نشسته بود که فقط نگاه کردم. نامادری ام که نیش زبانهای مادر شوهرم سخت بر او اثرکرده بود و می دید از پس زبان این زن برنمی آید رو کرد به عمو کرامت که ساکت نشسته بود و با تأسف و دلسوزی مرا نگاه می کرد وگفت: «کرامت خان، بلندشو برویم. من حوصله شنیدن این مزخرفات را ندارم.» و بعد از جا برخاست. عمو نیز همین طور.
تاج طلا خانم تا لحظه آخر هم دست برنداشت. صدایش هنوز هم درگوشم است که گفت: «حقیقت تلخ است ، آره جونم.»
زخم زبانی که آن روز مادر شوهرم به تاجماه خانم زد به قدری کاری بود
که اثر کرد و چند روز بعد جهیزیه مختصری که چند طبق بیشتر نمی شد از خانه پدرم فرستاده شد. انگار همین دیروز بود. جهیزیه مرا چند طبق کش که پیشاپیش آنها عمو حرکت می کرد آوردند. یک دست رختخواب بود و یک صندوقچه مخملی مزین به گل میخ برنجی، همین طور هم یک سماور مِساور و تعدادی استکان و نعلبکی و ظرف و ظروف. با آنکه این جهیزیه بعد از عروسی حکم شال گردن بعد از عید را برای من داشت، اما در هر حال از هیچی بهتر بود و فکر می کردم دست کم به خاطر همین جهیزیه مختصر هم شده تا مدتی زبان مادر شوهرم بسته خواهد شد، اما خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم. اگر شما رنگ آن جهیزیه را دیدید من هم دیدم. هنوز هم خاطره آن روز به همان روشنی در ذهنم هست. تاج طلا خانم همان طور که دنباله چادرش را زیر بغل زده و دست بر کمر دم در خانه ایستاده بودد آمدن طبق کشها را نظاره می کرد که با سلام و صلوات اهل محل وارد کوچه بچه صغیرها شده بودند. پیش از آنکه طبق کشها جهیزیه مرا زمین بگذارند به آنان حکم کرد که هرآنچه را با خود آورده اند، در اتاق کوچکی که درش به دالان منتهی به حیاط باز می شد بگذارند. آن روز برای نخستین بار در آن اتاق گشوده .گوشه ای ایستاده بودم و تماشا می کردم. همه اش بر این گمان بودم که چون پدرم برایم جهیزیه فرستاده نزد مادرشوهرم ارج و قربی پیدا کرده ام و همین باعث شده تا او از آن پس آن اتاق را بدهد دست من ،اما وقتی دیدم مادرشوهرم دوباره در آن اتاق را بست و چفت آن را به قفل انداخت فهمیدم قضیه چیز دیگری است. آن روز جسارتی پیدا کردم و با صدایی که به زحمت ازگلویم بیرون می آمد به این کار او اعتراض کردم.
مثل آنکه جسارت را از من باور نداشته باشد نگاه تند و خیره ای به من انداخت و هیچ نگفت.
آن شب هنوز پای یاری خان به خانه نرسیده بود که مادرشوهرم او را به کناری کشید و پرش کرد. همان طور که ازگوشه پشت دری پرده اتاق به او و شوهرم نگاه می کردم که کنار درخت انجیر ایستاده بودند و با هم حرف می زدند تاج طلا خانم را دیدم که برای آنکه درازی زبان مرا به اونشان بدهد با دست راست به آرنج دست چپش کوبید. هنوز از ورود یاری خان به خانه نگذشته بود که ناگهان در اتاق محکم به دیوارکوبیده شد و او وارد شد. تا به خود بیایم مادرشوهرم در اتاق را بست و برای آنکه هیچ راه فراری نداشته باشم در را از پشت با کلیدی قفل کرد. یاری خان درحالی که سخت عصبانی و برافروخته بود دوباره شلاق را کشید و افتاد به جان من. همان طور که مرا شلاق می زد شنیدم که خطاب به من گفت: « تا تو باشی که زبان درازی نکنی»
آن شب به قدری زیر دست او شلاق خوردم که در یک آن جلوی چشمانم سیاه شد و عرق سردی سر تا پایم را پوشاند و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم گشودم صبح شده بود. هنوز همان گوشه اتاق که شوهرم مرا زیر مشت و لگد گرفته بود روی زمین افتاده بودم. اول کاری که کردم به زحمت از جا برخاستم و سراغ آینه ای رفتم که روی پیش بخاری بود. نگاهی به صورتم انداختم که گله به گله بر اثر ضربه های شلاق و مشت و لگدی که خورده بودم کبود شده بود. از دیدن چهره ام وحشت کردم چشمانم پر از اشک شد. نگاهی به دور برم انداختم. خانه در سکوت مطلق فرورفته بود. خواهرشوهرم، زیبنده، در ا تاق دیگر به خواب عمیقی فرو رفته بود. در حیاط هم هیچ کس نبود. ناگهان فکری مثل ستاره در ذهنم درخشید. تا دور و برم خالی بود باید جانم را برمی داشتم و درمی رفتم .با این فکر چادرم را سر انداختم و بی سر و صدا و پا ورچین به حیاط رفتم پیش از آنکه به طرف در حیاط حرکت کنم به گمان آنکه ممکن است مادر شوهرم توی مطبخ باشد دزدکی نگاهی به آنجا انداختم.کسی نبود، اما مثل هر روزکماجدان آبگوشت سر آجاق می جوشید و قل قل می کرد. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی پشت سرم نیست اهسته به طرف دالان رفتم که به کوچه منتهی می شد. هنوز پایم را داخل دالان نگذاشته بودم که از شنیدن صدای خنده تاج طلا خانم با مردی که داخل اتاق بود برجا میخکوب شدم. همان طور که برجا خشکم زده بود وگوش می دادم ناگهان صدای مردی را که داخل اتاق بود شناختم. صدای آشنای ایوب خان درشکه چی بود که در کوچه روبه روی خانه ما می نشست و خودش هشت نه سر عائله داشت. با آنکه به خلوت کردن مادر شوهرم و او در آن وقت از روز مشکوک شده بودم و دلم می خواست از سَر و سر آن دو سر در بیاورم، اما دیگر فرصت نبود. باید تا سر وکله مادر شوهرم پیدا نشده بود هرچه زودتر از آنجا می رفتم. این بود که با عجله خودم را رساندم به در.کلون را از در برداشتم و دررا گشودم و بیرون رفتم. خیلی آهسته دررا پشت سرم بستم و آزاد شدم.
انگار همین دیروز بود. از ترس آنکه مبادا کی مرا دنبال کند همان طور که نگاهم عقب بود با عجله می دویدم تا هرچه زود تر خودم را به خانه پدرم برسانم
آن روز همین که کوبه را در مشت گرفتم وکوبیدم عمو کرامت مثل آنکه پشت در ایستاده باشد در را بازکرد. همین که چشمش به صورت من افتاد یکه خورد و پرسید:« کی این بلا را سرت آورده عمو؟»
همان طور که درآستانه در ایستاده بودم و بی صدا اشک می ریختم ناگهان از صدای زمخت پدرم به خود آمدم.
« کی این را آورده اینجا کرامت؟»
همین که رو برگرداندم پدرم را دیدم که تازه از راه رسیده بود. وقتی دیدعمو حرف نمی زند درحالی که چهره خیس از اشک وکبود من را می نگریست بدون هیچ واکنشی دوباره خطاب به عمو گفت: «پرسیدم کی این را آورده اینجا؟»
عموکه مثل من از آن همه سنگدلی پدرم در شگفت بود مثل کسی که تازه حواسش جا آمده باشد نگاهی به او اند خت و بی حوصله گفت: « هبچ کس خان... خودش آمده.»
پدرم که غضبناک به من می نگریست بُراق شد. «خودش آمده؟ خودش غلط کرده. باید همین حالا برش گردانی.»
از آنچه شنیدم رنگ از رخم پرید. مستأصل و درمانده نگاهی به عمو اندا ختم که مات و متحیر مانده بود. نگاهی به من انداخت و به اعتراض گفت:«یعنی چه خان؟ لابد طفلک ناراحتی داشت که آمده. نمی خواهید بدانید دردش چیه؟ بی انصاف زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کرده.»
پدرم بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیندارد، بی اعتنا به آنچه عمو گفت خیلی خونسرد پاسخ داد: « کرده که کرده. ناموس خودش است. به من و تو چه دخلی دارد.» به دنبال این حرف ناگهان مچ دست مرا چسبید و پی خود کشید.
عمو تا نیمه های کوچه درحالی که پا به پای ما می دوید سعی داشت تا به هر نحو ممکن مانع ازکار پدرم شود، اما هرچه سعی کرد نتوانست جلوی او را بکیرد. باز هم هرچه گریه و التماس کردم بی فایده بود. پدرم حتی به من اجازه نداد حرف بزنم. مرا مثل تفاله ای به دنبال خود کشیده و به در خانه مردی برد که با همه وجود از او منزجر بودم.
هنگامی که کوبه دررا در مشت گرفت وکوبید، انگار بر قلب من کوبید زیبنده خواب آلود در را گشود. همین که صدای مرا شنید خیلی تعجب کرد. پیش از آنکه او چیزی بپرسد پدرم گفت: «تاج خانم هست؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)