دراین میان فقط تاجماه خانم وعمو بودند که دلشان به حال من سوخت و این را در چهره خود نشان می دادند، اما تنها کسی که راستی دلش می سوخت خود بیچاره ام بودم.
بی آنکه دیگر حتی نگاهی به پشت سرم بیندازم اشکریزان راه افتادم همان قدم اول را که برداشتم احساس کردم بدبختی را پذیرفته ام. هنوز پایم به کوچه نرسیده بود که اولین سرکوفت را از مادر شوهرم شنیدم درحالی که به همسایه ها که مثل علف روی پشت بامها و دم در خانه ها سبز شده بودند تا این مراسم را تماشا کنند اشاره می کرد با لحن تمسخرآمیزی گفت: «بیچاره ها آمدند تماشای جهیزیه عروس، دیگر نمی دانند که از جهیزیه خبری نیست.»
بی آنکه چیزی بگویم فقط نگاه کردم. آن شب بعد ازگذشتن از چندین خیابان وکوچه و پس کوچه عاقبت به خانه یاری خان رسیدیم. آنجا هم جمعیت بیشماری از اهالی محل و همسایه ها توی کوچه ایستاده بودند تا صحنه وارد شدن عروس را به کوچه بچه صفیرها که با طنین داریه و دنبک و هلهله همراه بود تماشا کنند. زنهای همسایه همان طور که به تماشا ایستاده بودند با هم حرف می زدند.
«دختره کی هست؟»
« مال محله بالاست.»
«بیچاره...»
تاج طلا خانم همان طور که پیشاپیش جمعیت حرکت می کرد و با خانمهای فضول همسایه سلام و احوال پرسی وخوش و بش می کرد کلیدی را که با بند به گردنش آویزان بود از یقه پیراهنش بیرون کشید و در چوبی لاجوردی رنگ و رو رفته خانه را گشود. در میان صدای سلام و صلوات و هلهله جمعیت وارد دالان باریکی شدیم که طاق ضربی آجری داشت. سمت چپ دالان اتاق کوچکی بود که به در آن قفل بزرگی نصب شده بود. وقتی دالان به انتها رسید با چند پله آجری بلند به حیاط کوچکی منتهی می شد که نصف پنجدری عمارت بیرونی خانه پدرم هم نبود. در آن طرف حیاط دو اتاق تو در تو بود که زیر آنها مطبخ و آب انبار واقع شده بود. مرا به اتاق کوچکتری بردند که قرار بود آن شب حجله من باشد. گوشه ای از اتاق نشستم. غرورم دیگر به من اجازه گریستن نمی داد. شاید به این خاطرکه نمی خواستم در منظر نگاه آن آدمهای سنگدل که دور و برم بودند عجز دلم از زبان اشکهایم بیان شود. با این حال هنوز هم در فکر بودم. در این اندیشه که هیچ کس، حتی در حق فرزند دشمن خود چنین نمی توانست کند که پدرم با من کرد. هرچه فکر می کردم پدرم چطور توانست یکدانه دخترش را به دست مردی بسپارد که نه شفقت داشت و نه انسانیت و نه مالی برتر از خودش... نمی فهمیدم. چرا که اگر زشت بودم یا نقصی داشتم پذیرفته بود. یا اگر پدرم استطاعت نگهداری مرا نداشت و می خواست یک نان خور اضافی را از سرش کم کند باز می پذیرفتم، اما من که خوشگلی و خصوصیبات مثبتم زبانزد عام وخاص بود چه شد که دستی دستی مرا بدبخت کرد ...نمی فهمیدم. همان طور که در این اندیشه ها بودم ناگهان مثل ظرفی که لبریز از آب شود وجودم لبریز از غم شد وباز زدم زیر گریه . البته بی صدا چون دیگر صدا درگلویم خفه شده بود. همان طور که اشک می ریختم ناگهان در اتاق باز شد و تاج طلا خانم و خواهرش از در وارد شدند.تعداد زیادی رختخواب گوشه ای از اتاق روی هم چیده شده بود. بی اعتنا به من رختخوابها را جز یک دست برداشتند و به اتاق دیگر بردند.کمی بعد بازتاج طلاخانم برگشت.همان یک دست رختخوابی را که در آن اتاق بود پهن کرد و روی آن یک ملحفه چلوار سفید کشید و دومتکای قشنگ مخملی هم آنجا گذاشت و رفت. صدایش را از اتاق مجاورم شنیدم که یاری خان را صدا زد.کمی بعد یاری خان درمیان بدرقه جمعی که هلهله کنان تا دم در اتاق او را همراهی کردند با چهره ای بشاش و فاتح وارد شد. دری را که مابین دو اتاق بود بست. نگاهی به من انداخت که بی اعتنا به او نشسته بودم. نیشش تا بناگوش بارشد.
خنده کنان گفت: «شنیده ام شام نخورده ای پری خانم. لاغر بشوی خوب نیست ها. من زن لاغر و مردنی دوست ند ارم.»
لحظه ای با تنفر نگاهی به او اندا ختم و به سرعت رویم را ازاو برگرداندم.
وقتی بی اعتنا یی مرا نسبت به خود دید گفت: « قرار نیست از من غریبی کنی. خجالت نکش، با هم آشنا می شویم.»
منتظر جواب به من چشم دوخت. وقتی صدایی نشنید و وقتی دید حرف نمی زنم همان طور که با خونسردی به من چشم دوخته بود دکمه های کتش را یکی بعد از دیگری با طمأنینه بازکرد و آن را روی مخده کنار اتاق انداخت. لبخند زنان آمد وکنارم نشست. هرچه به او بی اعتنایی می کردم تا بلکه از رو برود، ازرو نمی رفت. همان طور که کنارم نشست بود و خیره مرا می نگریست به نظرم گربه ای خون آشام امد که با موش گرفتاری دست و پنجه نرم می کرد.
صدایش را شنیدم که گفت: « مرغ زیرک که می رمید از دام / با همه زیرکی به دام افتاد. این قدر خودت را نگیر پری خانم. این قدر هم نازنکن...»
سراسر وجودم را ترس فرا گرفت. برای آنکه از دم پَرش دور شوم به بهانه تماشای حیاط از جا برخاستم وکنار پنجره رفتم. حیاط کوچک و با صفایی بود که در پرتو نور چراغهای زنبوری سایه روشن می نمود. وسط
حیاط حوض گرد وکوچکی بود که کنار آن تک درخت انجیری به چشم می خورد مثل من تنها و غریب به نظر می آمد. درحالی که به ظاهر به تماشای حیاط ایستاده بودم، اما در باطن مثل بچه آهویی که با پای خود به کشتارگاه آمده باشد تمام هوش و حواسم متوجه قصاب و هنگامه قصابی بود. درگوشه ای از اتاق جای فرو رفتگی گنجه ای بود که هرگز نصب نشده بود. جلوی آن پرده چیت گلداری آویخته شده بود. همان طور که از گوشه چشم اطراف را می پاییدم دیدم که پرده تکان خورد. تا به خود بیایم او مرا غافلگیر کرد. به مجرد اینکه دست به کردن من اند خت اولین بوسه را ازکنج لبهای متشنج و لرزان من گرفت. ناگهان به یک حیران سمج و دیوانه تبدیل شد. به مانند کبوتری که اسیر پنجه شاهین شده باشد زیر دست و پنجه او جیغ می زدم و مقاومت می کردم. او هرچه تلاش می کرد پیراهنم را در بیاورد، با تمار قدرت نمی گذاشتم.گریه کنان به او التماس می کردم که مرا راحت بگذارد و دست از سرم بردارد ولی او مثل آنکه مست باشد از قطره قطره اشکهای من لذت می برد و مثل یک سگ هار حمله می کرد. صدای گریه ام به قدری بلند بود که از اتاق هم بیرون می رفت.
متعاقب آن صدای تاج طلا خانم و زنهای دیگر بلند شد.
« دختر خفه شو، این قدر کولی گیری نکن.»
آن شب به قدری فریاد زدم که به طور حتم همسایه ها هم فهمیدند در خانه ما چه خبر است. عاقبت تاج طلا خانم و زنهای دیگرری که در پشت در گوش ایستاده بودند گفتند که می خواهند بیایند داخل. آمدند و دست و پای مرا با لذت جنون آمیزی با ملحفه و چادر نماز بستند و اتاق را ترک کردند. صدای ناله ها وگریه های من در هیچ کس اثر نداشت. در میان آن گروه من تنها بودم. هربارکه صدای فریاد عجز من بلند می شد زنهایی که پشت در اتاق ایستاده بودند با شادمانی هلهله می کشیدند و دست می زدند در آن لحظه ها که دستم از همه جا و همه کس کوتاه بود دلم به حال بی کسی خودم می سوخت و آرزوی مرگ می کردم. بدین ترتیب بود که عاقبت آن وحشی موفق شد به مانند صیادی که شکار زخمی ودست و پا بسته خود را سر می برد به خواسته خودش برسد. شاید اگر می شد انزجار و نفرت را که هنوز از صحنه های آن شب در خاطرم است نوشت کتابها می شد. با آنکه خیلی بیشتراز دخترهای هم سن و سال خودم در آن زمان می فهمیدم، ولی این واقعه برایم یک ضربه بود و تا سه روز از شدت خونریزی بی هوش و گوش توی رختخواب افتاده بودم.
روزسوم بود که تاج طلا خانم از ترسش مجبور شد به تاجماه خانم خبر بدهد. او به عیادت من آمد. چشمش که به من افتاد خیلی دلش سوخت. عصر همان روز پیرزن قابله ای را که خودش می شناخت آورد بالای سرم. قابله ای که تاجماه خانم با خودش آورد خیلی بد اخلاق بود، ولی درعوض کارش خوب بود. هرطوری بود جلوی خونریزی را گرفت و برایم مرهم و ضماد درست کرد. بعد هم خیلی سفارش مرا به مادرشوهرم کرد،گفت باید چند روزی استراحت کنم وکسی با من کاری نداشته باشد و رفت.
دو سه روزی را همان طور که قابله سفارشی کرده بود خوابیدم. روز چهارم بود که تاج طلاخانم آمد بالای سرم. یک جاروی رشتی در دستش بود. آن را اند اخت جلویم وگفت: « نازو ادا را بکذار کنار. رنگ ورویت جا آمده. از من هم سر و مُر وگنده تری. باید کارکنی.»
آن روز تاج طلا خانم تا خود شب از من کارکشید. شب به امید آنکه قدری استراحت خواهم کرد به رختخواب رفتم که باز سر وکله یاری خان پیدا شد. از ترس آنکه باز همان برنامه ها تکرار شود لحاف را به خود وگوشه ای از اتاق نشستم. این بار وقتی دید باز هم مقاومت می کنم کمربند چرمی اش را کشید و مرا به باد کتک گرفت. طوری با قلاب کمربند مرا زرد که گله به گله صورتم و بدنم کبود شد. تازه فهمیدم از چاله خانه پدری درآمدم و به چاهی سقوط کرده ام که انتهای آن پیدا نیست. یاری خان صد درجه بدتر از پدرم بود، از آن ار زل پست و فرومایه که جز هرزگی سرگرمی دیگری نداشت. او نیز مثل پدرم اکثر شبها پاتوقش دخمه بقوسبود. هر شب وقتی از آنجا می آمد ازمستی روی پای خودش بند نبود و تازه هوس تفریح به سرش می زد. هرچه به او التماس می کردم با من کاری نداشته باشد به خرجش نمی رفت. با عصبانیت می گفت: « خیال می کنی بنده تو را آورده ام اینجا که بخوری و بخوابی؟»
بدین ترتیب چهل روزی گذشت. من شده بودم کلفت دست بسته تاج طلا خانم. هرچه آمر می کرد باید اطاعت می کردم. تنها کاری که خودش انجام می داد اشپزی بود.که ای کاش آن را هم خودم انجام می دادم. هر روز صبح همین که از جا برمی خاست کماجدان آبگوشت را بار می گذاشت. آب گوشت پُردنبه ای که او می پخت باب طبعم نبود. بادیه ها و مجمعه و اسباب سفره ای که او پهن می کرد حالم را به هم می زد. برخلاف من که با غذا بازی می کردم و با اکراه گوشه های نان را می بریدم در دهان می گذاشتم یاری خان ومادر و خواهرش با اشتهای تمام دور سفره می نشستند و لقمه های کله گربه ای به دهان می گذاشتند.
تاج طلا خانم وقتی می دید با غذا بازی می کنم می گفت:« یکی نداند خیال می کند دختر اترخان رشتی است و پیش از این هر روز یک قاب مرغ و فسنجان می خورده.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)