حال که پس از سالها به آن این فکر می کنم می بینم اگر هرکس دیگری به جای من بود ، همان روزها از این بدبختی که داشت سرش می آمد می مرد و از شر این زندگی سراسر رنج و سختی خلاص می شد ، اما من پوست کلفت ماندم تا شاهد بدبختیهای بدتر از این باشم . دیگر هیچ امیدی به خلاصی از این مخمصه نداشتم. هنوزهم صحنه هایی که از آن روزها که در عمارت بیرونی زندانی بودم در خاطرم هست. در آن اتاق که بوی تریاک از در و دیوارش استشمام می شد تنها سرگرمی من نگاه کردن به کبوترهای چاهی بود که جلوی درگاهی پنجره می نشستند و عمو هرروز صبح خرده های نان را برایشان آنجا می ریخت.

‏وقتی محو دانه برچیدن کبوترها می شدم به آنها حسودی ام می شد و با حسرت به آنها نگاه می کردم. آرزویم این بود به جای آنها بودم. با خود می کفتم خوش به حال اینها که می توانند هرجا می خواهند بروند. آن روزها هرروزش برای من عصر جمعه بود.

‏عاقبت آن روز تلخ و دردناک که می بایست بهترین و زیبا ترین روز زندگی ام باشد ازراه رسید. آن روز پدرم با آنکه ناسلامتی عروسی دخترش بود مثل همیشه مست بود. از همان وقت که چشمهایش را از خواب باز کرده بود یک دم عربده می کشید و به تاجماه خانم که برای بردن من به عمارت بیرونی آمده بود و به او التماس می کرد به ملاحظه حال من یک هفته عروسی را به تاخیر بیندارد ناسزا می گفت و فحش می داد. عاقبت تاجماه خانم پس ازکلی کل کل با پدرم و پس ازکتک سیری که از او خورد، به سراغ من آمد. سر و صورتش برافروخته وگوشه لبش خونین بود. به من گفت که قرار است مادر یاری خان و همراهانش برای بند انداختن و بردن من به حمام به آنجا بیایند. بعد کمکم کرد تا از جا بلند شوم. با آنکه دیگر حرفی نمی زدم، اما اشکم هم بند نمی آمد.

همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم و چشمم به پدرم افتاد که ایستاده بود و ما را تماشا می کرد حال خودم را نفهمیدم. با آنکه اطمینان داشتم صحبت با پدرم بی فایده است، اما با همه قدرتی که در انگشتان ضعیف خود سراغ داشتم دامن لباده او را چسبیدم وکریه کنان التماس کردم که از تصمیمش منصرف شود، اما انگار ناله و استغاثه های من به پشیزی نمی ارزید. پدرم چنان با بی رحمی دامن لباده اش را ازچنگم بیرون کشید و مرا از خود دورکرد که نقش بر زمین شدم. من دست بردار نبودم، اما هرچه التماس کردم در دل پدرم اثری نداشت. در پاسخ استغاثه های من هرچه بد و بیراه بلد بود از دهانش درآمد و نثارم کرد. حتی یکی دو بار هم به طرف من حمله ورشد تا مرا زیر مشت و لگد بگیرد که بازعمو جلوی دستش را گرفت و مانع او شد.

‏امروز که سی و چند سال از آن زمان می گذرد هنوز هم تلخی لحظه لحظه آن روز را به یاد می آورم، انگارهمین دیروز بود، همین ساعت پیش.

‏وقتی کنارحوض نشستم تا صورتم را بشورم تصویر لرزان خودم را درآب حوض می دیدم که با من می گریست. هر قطره اشکی که از چشم من فرو می چکید و در آب می افتاد یک دایره کوچک می ساخت. یک دایره کوچک که دایره های بزرگ تر قبل از خود را دنبال می کرد و تصویر مرا می شکست. همان موقع صدای کوبه در بلند شد. از طرز مشت به در کوبیدن طلبکارانه کسی که پشت در بود حدس زدم باید تاج طلا خانم باشد. از قضا حدسم نیز درست بود. پیش از آنکه با او روبه رو شوم نفهمیدم چطور خودم را به عمارت بیرونی برسانم. آن روز تاج طلا خانم، همراه تنها دخترش زیبنده که آبله رو بود، همینطور خواهرش و یکی دو نفر دیگر به آنجا آمده بود. خانمی به نام ربابه خانم را که بر صورتش جای سالک داشت به همراه خودش آورده بود تا صورت مرا بند بیندارد.

‏آن روز ربابه خانم قبل از آنکه کار بند انداختن را شروع کند اول سر انگشت دستانم را حنا گذاشت و خواند:« این حنای مراده یارمبارکش باد از برای شاداماد ای یار مبارکش باد.»

‏با آنکه دیگر تسلیم شده بودم، اما اشکم هم بند نمی آمد. ربابه خانم هر چه سعی کرد اشکم را بند بیاورد وکار بند و ابرو را شروع کند حریفم نشد، در این میان صدای تاج طلا خانم هم بلند بود. هنوز هیچی نشده مرا با دخترزشت و آبله روی خودش که روی دستش مانده بود مقایسه می کرد. درحالی که ادای گریه کردن مرا درمی آورد به تمسخرگفت: «آره، خدا از ته دلت بپرسد. یکی تو بدت می آید یکی این زیبنده ما.»

‏ازاین حرف او خون خونم را می خورد. زیبنده را دیدم که رنگ به رنگ شد. اما حرفی نزد. عاقبت با اشاره ابروی تاج طلا خانم ربابه خانم کار را شروع کرد.

‏ربابه خانم چشمهای دریده اش را که سیاهی سرمه طوقه کبودی دور آن انداخته بود به من دوخته بود. طوری نخ بند را روی صورتم می تاباند که جای جراحتها دوباره خون افتاد. صدای ناله همراه با گریه ام بلند شد. ربابه خانم کلافه از آنکه نمی تو انست در آرامش صورت مرا بند بیندارد، هراز چند گاهی دست ازکار می کشید و خیره و غضبناک نگاهم می کرد و دندان قروچه می رفت.

‏«اَه، دختر بس است دیگر، لوس بازی هم حدی دارد» و بعد ازاین توپ و تشر درحالی که با حرکتی عصبی اشک مرا که با خون مخلوط بود با سر انگشتان زبر و حنا بسته اش پاک کرد باز به کار خود ادامه داد.

‏آن روز ربابه خانم به هر نحوی که بود با بی رحمی تمام کار خودش را به آخر رساند وکلی از من تعریف کرد. « تا به حال این همه عروس بند انداخته ام هیچ کدام به این قشنگی از زیر بند درنیامده اند»
‏بعد از من نوبت دیگران بود که به نوبت زیر دست او نشستند. پس از پایان این مراسم که درنظرمن خیلی دردناک ومسخره می نمود، همه به جزتاجماه خانم که در خانه مانده بود راهی حمام شدیم. حمامی که تاج طلا خانم آن روز در نظرگرفته بود در محله خودشان بود و از نظر نظافت به مراتب پایین تر از حمام محله وزیر بود. همین که وارد شدیم زن اوستای حمامی که روز خواستگاری او را دیده بودم به طرف ما آمد و با تاج طلا خانم و بقیه سلام و احوالپرسی کرد. همان طور که مثل بره آهویی ایستاده بودم و نگاه می کردم از چاق سلامتی کردن تاج طلاخانم با دیگردلاکهای حمام فهمیدم که سابقه اشنایی طولانی با آنان دارد.کمی بعد درمیان هیاهوی دار و دست ای که مرا همراهی می کردند وارد حمام شدیم. زن اوستای حمامی که پیشاپیش همه حرکت می کرد برای خود شیرینی یک دلو خالی زیر بغلش گرفته بود و می زد و می خواند.
‏«شادوماد رفته حموم چار دیوار/اشاره می کرد عروس رو زود بیار /ای یار مبارک بادا / ایثاالله مبارک بادا»
‏از بس که حمام داغ بود واز بس که این سروصداها زیاد بود قلبم گرفته بود و حال بدی داشتم. انگار همین دیروز بود. همه خانمها چشم شده بودند و ما را تماشا می کردند.
‏آن روززن اوستای حمامی برای خود شیرینی آن قدر مرا شست تا اینکه صدای تاج طلا خانم درآمد. بعد نوبت خودش بود. خانمهای حاضر در حمام که ازحرکات و حالت نگاه من که یک گوشه کز کرده بودم، متوجه غم و اندوهم شدند آهسته با هم راجع به من حرف می زدند. صدای گفت وگوی دو نفری را که پشت سرم نشسته بودند شنیدم. یکی از آنها که خانم جوانی بود به پیرزنی که کنارش نشسته بود و من گاهی او را درکوچه دیده بودم گفت: « دختره باید خیلی پوستش کلفت باشد که بتواند با این طایفه سرکند.»
‏پیرزن درحالی که گیس باف موهایش را که مثل پنبه سفید بود با دستان لرزانش از هم باز می کرد گفت: « شما نمی خواهد غصه اش را بخوری نصرت خانم جون. هردو از یک تیره اند. مگر دختره را نمی شناسی ، دخترماشاء الله خان معروف است.»