فصل 3


‏طوفانی از باد و ‏ناگهان دستنوشته های پریوش را ورق زد و باعث شد تا برای چند دقیقه سر از روی خطوط نقش بسته بر روی کاغذ بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. از خواننده جوانی که تا چند دقیقه پیش بر روی جایگاه مشغول اجرای برنامه بود، دیگرخبری نبود ؛ اما گروه نوازندگان هم چنان نشسته بودند و خود را برای اجرای برنامه ای تازه آماده می کردند. دو نفر از پیشخدمتهای کافه روی جایگاه مشغول تغییر دکور بودند. چند نفری هم به سرپرستی آنیک میزهای اضافی را که همیشه برای مواقع شلوغی در انبار کافه نگه می داشتند به باغ آوردند تا برای مشتریهایی که آن راه می رسیدند آماده کنند. باغ کافه از دود و همهمه و گاهی قهقهه آکنده بود. هرکس از در می آمد جویای کسی بود.
‏پریوش درحالی که با نگاهش از روی صورتها می گذشت، گه گاه به سیگار همای اتویی که لای انگشتش دود می کرد پک می زد. گه گاه از ‏دردی که قلبش را می فشرد آخمهایش درهم می رفت. قلبش از روزپیش گه گاه آن چنان تیر می کشید که نفسش در سینه حبس می شد. همین که درد کم کم فرو نشست و سیگارش را کشید، دوباره شروع کرد به خواندن.
‏با زحمت لای چشمان خون گرفته ام را باز کردم و دیدم در یکی از اتاقهای عمارت بیرونی هستم. اتاقی بود که در و دیوارش بوی تریاک می داد. پدرم دراتاق روبه رویی مثل همیشه پای منقل چماتمه زده بود و حقه وافور در دستش بود. جز او هیچ کس را نمی دیدم. نه هیچ کس بود ونه هیچ صدایی. تنها صدایی که سکوت حاکم بر عمارت را می شکست صدای نفرت انگیز موچ موچ پک زدن او به حقه وافور بود. درحالی که از درد اشکم جاری شده بود دلم می خواست از جا بلند شوم و حقه وافور را از دستش بگیرم و با تمام قدرت توی سرش خرد کنم، اما بدنم رمقی نداشت. فقط بدنم یک پارچه درد بود. سرم، صورتم، دستها و به خصوص مچ پایم یک پارچه درد بود. کمی بعد سعی کردم ته مانده رمقی که در بدن داشتم را جمع کنم و از جا بلند شوم و مچ پای چپم را که حس می کردم شکسته است وارسی کنم. ناگهان متوجه شدم هر دو پایم در زنجیر است. پدرم برای آنکه دیگر هرگز فکر فرار به سرم نزند هر دو پایم را با زنجیر بسته بود. حالا باید چه کار می کردم. تمام دردها و بدبختیهای دنیا مثل کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی یادم آمد فرخ در آن ساعت سر کوچه درختی به انتظارم است و من در این دام گرفتارم آ تش از قلبم زبانه کشید.
‏آن شب تا پاسی از شب به بدبختی خود اشک ریختم و با خدایی که گمان می کردم مرا رها کرده حرف زدم. در آن لحظه ها تنها اشک و درد وصدای خرناس پدرم مونس تنهایی ام بود.
‏آن شب به قدری اشک ریختم تا ازکوفتگی و ضعف باز ازهوش رفتم. وقتی دوباره چشمانم را گشودم عمو کرامت را دیدم که بالای سرم نشسته است. درحالی که با چشمان پراندوه و خیره به من می نگریست با صدای بسیار آهسته ای که پدرم نشنود گفت: « بلند شو عمو، بلندشو یک چیزی بخور.»
‏ازمهربانی که درصورت پف کرده وچشمهای خسته او نهفته بود دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. لحاف را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که گفت: «آخر عمو چرا خودت را به دردسر و بلا انداختی. تو که بهتر می دانی... نمی توانی از پس آقات برآیی »
‏صدای کوبه در و هم زمان با آن صدای گرفته و تازه از خواب بیدارشده ‏پدرم که از اتاقی دیگر عمو کرامت را صدا می زد باعث شد ساکت شود. مدتی در سکوت گذشت. عمو کرامت درحالی که گردن کشیده بود و از پنجره بلند هلالی أرسی دار توی کوچه را نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد و گفت: « بازکه این نَسناس نالوطی سروکله اش پیدا شد.» وبعد از این حرف برای بازکردن در از جا بلنه شد.
‏به قدری از خود بی خود بودم که درست متوجه منظور عمو از نسناس نالوطی نشدم. اما چند دقیقه بعد با شنیدن صدای نخراشیده یاری خان فهمیدم منظور عمو کیست. در آن حال نزار دیدن چهره کریه او مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. همان طور که به دنبال عمو به آن سو می آمد پیش از آنکه وارد اتاق ‏پدرم شود، مثل کابوس دهشتناکی که ناگهان مبدل به واقعیت شده باشد برای لحظه ای در‏چهارچوب در اتاقی که من آنجا خوابیده بودم ایستاد و به داخل اتاق سرک کشید وبه دورو بر نگاه کرد. همین که چشمش به من افتاد درحالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود به دقت به صورت من نگریست.
‏پوزخند زد وگفت: «خدا بد نده پری خانم.»
‏درحالی که با نفرت نگاهش می کردم رویم را برگرد اندم و لحاف را روی سرم کشیدم. باز هم سردم شد و چشمهایم پر از اشک.
‏چند روزی گذشت. چند روزی که سرتا سرفقط شکنجه جسم و روان من بود. با وجود زنجیرهایی که به پاهایم بشته بودند جز برای استفاده از دستشویی بغل عمارت اجازه خروج از عمارت بیرونی را نداشتم. در آن چند روز فقط عموکرامت بود که سراغم می آمد.غذایم را می آورد وگاهی با من حرف می زد. تاجماه خانم از ترس پدرم جرات نزدیک شدن به من را نداشت. فقط یک بارکه پدرم خوابیده بود ازپشت شیشه در اتاق سایه اش را دیدم که هراسان نگاهم می کرد.
‏در آن چند روز پدرم یا عرق می خورد یا وافورمی کشید و یا می خوابید و خروپف و خرناس ول می کرد.
‏یک روز طرفهای ظهربود. پدرم آمد دم چهارچوب درایستاد و به داخل سرک کشید. آن روز حالم خیلی بد بود. از بدنم آتش زبانه می کشید و از شدت تب هذیان می گفتم. پدرم برای لحظه ای به صورت برافروخته و خیس از عرق من نگاه کرد و رفت. چند دقیقه بعد عمو را فرستاد آنجا. آمد و زنجیر را از پایم بازکرد. جای جراحتها یی که زیر زنجیر بود بوی تعفن گرفته بود و از آن خون و آب زرد می رفت. عمو تا چشمش به این صحنه افتاد چهره اش در هم رفت، ولی چیزی نگفت و از جا برخاست. وقتی برگشت مرحوم دکتر شعار که دواخانه اش سر گذر وزیربود همراهش بود. آقا دکتر وقتی جای جراحتهای مرا دید عصبانی شد و خطاب به عمو اعتراض کرد. بعد مقداری دوا به عمو داد و طرز استفاده از آن را نیز به او گفت. خودش زخمهای پای مرا شست و بعد از نظافت دوا گذاشت و پانسمان کرد. آن وقت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و رفت. آن روز با آنکه پدرم بیدار بود اما خودش را به خواب زد و جلو نیامد. شاید به این خاطر که خودش بهتر از هرکس دیگری می دانست چه بلایی سرم آورده است.
چند روز دیگر گذشت که با مراقبتهای عمو کم کم حالم بهتر شد. پای چپم هنوز ورم کرده و دردناک بود. یک هفته بعد رفته رفته حالم بهتر شد و جای جراحتهایم پوس آورد. همه اش خدا را شکر می کردم که دیگر از یاری خان خبری نیست. فکر می کردم همه چیز تمام شده و پدرم دیگر دست از سرم بداشته که باز سر و کله اش مثل کتبوس پیدا شد. این بار تاج طلاخانم هم همراهش بود. به قول خودش آمده بود تا سنگهایش را با پدرم وا بکند. صدایش را از آن اتاق می شنیدم که به او می گفت اگر به من جهیزیه ندهد از طلا و رخت و لباس و بریز و بپاش خبری نیست.
نمی دانم چه حسابی بود پدرم که خدا را بنده نبود و در حضور او مثل موش شده بود و سکوت کرده بود. همان طور که صدای تاج طلاخانم را می شنیدم دلم می خواست با صدای بلند های های گریه کنم ، اما پدرم چنان زهرچشمی از من گرفته بود که همان طور که گوش می دادم به آرامی اشک می ریختم.