چند هفته ای از این جریان گذشت. حالا دیگر هر چهارشنبه یکدیگر را می دیدیم. با آنکه می دانستم وارد بازی خطرناکی شده ام که هر آن ممکن است به قیمت جان یکی از ما دو نفر تمام شود، اما می رفتم. آن روزها فرخ برای من از آینده ای شیرین حرف می زد. از عشقی که تا پیش از دیدن من هرگز طعم آن را نچشیده بود و خیلی حرفهای عاشقانه و دلگرم کننده دیگر که ناخودآگاه در قلبم نفوذ می کرد. حرفهایی که باعث می شد باز به زندگی و آینده ام امیدوار شوم وکمتر به غم وغصه های گذشته فکرکنم. با این همه هربار که از قرار برمی گشتم به نوعی احساس گناه می کردم تا آن چهارشنبه ای که فرخ سر قرار نیامد. در تمام مدتی که در انتظارش ایستاده بودم و آمد و شد درشکه ها و رهگذران را نظاره می کردم مدام دلم شور می زد و نگران بودم. هرچه چشم گرداندم تا بلکه او را ببینم، ندیدم. عاقبت از آمدن او مایوس شدم و به خانه برگشتم. آن روز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری بود. آن قدر دمق بودم که حتی ریزش نرم دانه های درشت باران را که به صورتم می خورد احساس نمی کردم. وقتی پا به خانه گذاشتم پدرم با دوست قدیمی اش یاری خان دم در عمارت بیرونی مشغول صحبت بود. این مرد همان کسی بودکه راجع به او و اینکه صدای خوشی داشت
برای شما نوشتم. او هم مثل پدرم قد دیلاقی داشت و همیشه برای پدرم تریاک می آورد. از وقتی بچه بودم از قیافه یاری خان که قیافه ای مثل قصابها داشت و همین طور از سبیلهای کلفت و آویزان او بدم می آمد. آن روزهمان طور که از دور او و پدرم را می پاییدم خیلی بی سرو صدا خودم را رساندم پشت تنه درخت تنومند چناری که بین عمارت اندرونی و بیرونی بود. آن قدرکمین کشیدم تا اینکه پدرم برای کاری به عمارت برگشت. من که مترصد چنین فرصتی بودم تا سر پدرم را دور دیدم تر و فِرز راه افتادم داشتم از مقابل عمارت بیرونی می گذشتم که یک آن چشمم به چشمهای تنگ و ریز یاری خان افتاد که از دور سر تا پای مرا با نگاه خریدارانه ای برانداز می کرد. تا چشمش به چشمم افتاد تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد که من به عمد جواب او را ندادم. با اشمئزاز رویم را برگرد اندم و به دو خودم را رساندم به عمارت اندرونی.
آن روزگذشت. فردای آن روز روشنایی بر روی شاخه های لخت سرشاخه های درختان باغ آهسته آهسته رنگ می باخت که باز یاری خان آمد. یک ساعتی را نزد پدرم در عمارت بیرونی بود. پس از رفتن او پدرم عمو کرامت را فرستاد دنبال من. عمو کرامت به من گفت بروم عمارت بیرونی وگفت آقات با شما کار دارد، ولی توضیح نداد چه کاری. با این همه از آنجایی که خودم تا حدی با اخلاق و منش پدرم آشنا بودم با همه بچگی و سادگیم بوی پیشامد بدی را حس می کردم که سخت نگرانم می کرد. چاره ای جز رفتن نداشتم. در همه عمرم بیش از چند بار به عمارت بیرونی نرفته بودم. در و دیوار عمارت بوی تریاک می داد. پدرم لباده زرشکی رنگی به تن داشت که در ناحیه کمر شال سیاه رنگی آن را روی شکم ورم کرده اش نگه می داشت. مثل همیشه به چند متکا یله داده بود حلقه وافور توی دستش بود. جلوی پدرم یک منقل ورشویی مزین به نقش و نگار گل و بته بود. روی منقل هم دو تا قوری با نقش ناصرالدین شاهی به چشم می خورد. به جز پدرم نازآفرین هم با بزک غلیظی که توی ذوق می زد کنارش نشته بود و انبر در دستش بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پایش نشستم. صدای موچ موچ پک زدن پدرم به سوراخ حقه وافور تنها صدای عمارت بود. او سرش را به عقب داده بود و نفس حبس شده در سینه اش را با فوت طولانی بیرون می داد. با حرکت ابرو به ناز آفرین اشاره کرد. نازآفرین فوری روی زانو نیم خیز شد و بند و بساطی را که جلوی پدرم بود جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پدرم با نگاهش او را دنبال کرد، بعد قدری تامل کرد، آن گاه با صدای نشئه ای که همراه با اخم و سردی بود گفت: « یاری خان دم غروب آمده بود اینجا.»
وقتی دید گیج و منگ نگاهش می کنم برای آنکه خودش را خلاص کند بی مقدمه گفت: « تو را از من خواسته. دوشنبه هین هفته با کس و کارش می آیند خواستگاری.گفتم آماده باشی.»
از آنچه شنیدم انگار آسمان را بر سرم کوبیدند و بی اختیار صدایم بلند شد.
« ولی یاری خان تا به حال چندین بار زن گرفته...»
پدرم مهلت نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت گفت: «خب گرفته گرفته باشد چه اشکالی دارد؟ا» و با افتخار به خودش اشاره کرد وگفت: « مگر من نگرفته ام. تازه یاری خان از دو عیال قبلی اولادش نشده.»
در حالی که چشمهایم پر از اشک شده بود گفتم: « ولی...»
این بار پدرم مهلت نداد شروع کنم و باز رفت توی شکمم. درحالی که به یکباره لحن گفتارش را تغییر داده بود پرید وسط حرفم و گفت: « ولی چه؟ خفه خون می گیری یا نه؟ من باهاس بفهمم که می فهمم.» و با اشاره دست مرخصم کرد.
دهان به دهان گذاستن با پدرم بی فایده بود. می دانستم از همین حالا تکلیفم روشن است. وقتی داشتم ازعمارت بیرونی خارج می شدم برای لحظه ای نگاهم به چهره نازآفرین افتاد که دم در ایستاده بود و با حالتی محزون و با تاسف به صورت خیس از اشک من نگاه می کرد. بی آنکه حرفی بزنم سرم را اندا تم پایین و یکراست رفتم به مطبخ. همان جا در خلوت با خودم آن قدر اشک ریختم که تا شب دیگر لای چشمهایم باز نمی شد.
کم کم روز دوشنبه نزدیک می شد. به دستور پدرم عمو کرامت پنجدری را آماده کرده بود وکلی قالی و قالیچهه از عمارت بیرونی آورده بود و اینجا و آنجا پهن کرده بود. تاجماه خانم که خودش کمی از خیاطی سررشته داشت با پارچه هایی که از مادر خدا بیامرزم ته صندوق برای من به یادگار مانده بود یک پیراهن زری بلند با دامن دور چین و یک چادر وال سفید دوخت که گلهای ریز صورتی رنگی داشت. بعدازظهر دوشنبه یک ساعت مانده به غروب یاری خان با چندنفر ینگه آمدند. عمو کرامت مدام در رفت و آمد بود و میوه و شیرینی و قلیان را از مطبخ می آورد و دور می گرداند و گاهی با اشاره پدرم آتش قلیانها را تازه می کرد. آن روز وقتی با سینی چای پا به پنجدری گذاشتم در اولین نگاه چشمم به تاج طلا خانم، مادر یاری خان افتاد که خال سیاه درشتی گوشه بینی اش بود و ابروهای سیاه عین ماهوت پاک کن داشت. برای یذیرایی ازاو شروع کردم. همان طور که از سینی وَرشابی که پیش رویش گرفته بودم انگاره چای را برمی داشت و با لحن نرم وگرمی که نشانه پسندیدن بود رو کرد به پدرم که آن طرف اتاق روی یک زانو نشسته بود و پرسید: «عروس خانم ایشون باشند؟»
پدرم تکانی به سر وگردنش داد و با لحن جاهل مآبانه و خودمانی گفت: «کنیز شوماست.»
این را که شنیدم دندانهایم را از فرط خشم برهم سابیدم. بعد ازتاج طلا خانم نوبت خانمی بود که بعدها فهمیدم زن اوستای حمامی است. خود تاج طلا خانم هم سالها سردلاک آن حمام بود. او نیز بادی در غبغب انداخت و مرا براندازکرد و چای برداشت. بعد از او نوبت خاله یاری خان بود. او هم چای را برداشت و دست چاق و سفیدش را کرد توی قندان . قندها را کنار زد و یک آب نبات درشت برداشت و گذاشت دهانش و به علامت پسندیدن من لبخند زد. آخر نوبت یاری خان بود. برای آنکه زیبایی مرا که به صد ناز جلوه می فروخت از نزدیک وبه دل سیر تماشا کند عجله ای برای برداشتن انگاره چای نداشت. درحالی که معطل بودم انگاره را ودارد دیدم که از دور با حرکت ابرو به تاج طلا خانم اشاره کرد. او خیلی خوب متوجه منظور او شد وناگهان خم شد و پای دامن چادر مراگرفت و در یک چشم برهم زدن آن را از سرم کشید. تا به خود بیاپم چادر از سرم رفت و موهای شبقم که تا کمرم می رسید و روی شانه هایم ریخته بود نمایان شد. برای لحظه ای آن چنان غافگیر شده بودم که برجا میخکوب شدم.گیج و حیران به دور و برم نگاه کردم. از فرط هیجان آن قدر دستپاچه شده بودم ، گویی در نظرم همه چهره ها پاک شده بود. فقط چهره یاری خان را می دیدم که مشتاقانه محو وجاهت من شده بود. با اشمئزاز از او رو برگرداندم و دیگر نفهمیدم چه می کنم. با غیظ سینی چای راگذاشتم و چون کبوتری که در دام افتاده باشد خودم را به در زدم و از پنجدری گریختم. صدای فریاد پدرم از پشت سرم بلند شد.«کجا؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)