خدایا به نام تو می نویسم، به نام توکه هیچ زبانی در عالم هستی کرامت و عظمت تورا بیان نتواند کرد.
حال که می خواهم رویای گذشته را به یاد بیاورم مدتی زمان لازم دارد. انگار که از یک خواب موحش و پریشان چندین ساله برخاسته ام و می خواهم خاطرات آن روزهای پراز آشفتگی، غصه و رنج را در ذهن خود روشن کنم. چون نمی دانم ازکجا شروع کنم اول از معرفی خود آغاز می کنم.
من پریوش هستم. همان پریوشی که زمانی اهل کافه و خیلی از مردم او را به نام بانوی ناشناس می شناختند. همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالامی رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند غریو شادی وکف زدن جمعیت گوشها را کرمی کرد. همان خواننده به نامی که نه تنها مردم عادی، بلکه خپلی ازکله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردند و از او طلب می کردند تا او نیز شاخه گلی ازگلهای آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد. شاخه گلهایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پرپر می شد، تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شد وکار به کتک کاری می کشید و تا پاسبانهای نظمیه مداخله نمی کردند غائله نمی خوابید.
آری، من همان بانوی ناشناس دیروز و بریوش امروزهستم.. حال که خودم را به شما معرفی کردم بهتر می دانم که ازکودکی و از محیطی که در ´آن بزرگ شدم نیز برایتان بنوپسم. در طهران به دنیا آمدم، در محله وزیر.
پدرم ماشاالله خان معروف سردابی است. همان ماشاالله خان که در میدان برای خودش بروبیایی داشت وهمیشه چندنفرازگنده لاتهای چاله میدان دورو برش را گرفته بودند و با اشاره آبروی او برای خلق خدا شربه پا می کردند. شاید وجه تسمیه پدرم به ماشاالله خان شرخرکه او را سر زبانها انداخته بود به همین برمی گشت.کار پدرم این بود که سفته ها و براتهایی را که صاحبانش از وصول آنها به دلایلی ناامید شده بودند خیلی پایین تر از ارزش واقعی می خرید و آن وقت با روشهایی که مخصوص به خودش بود آنها را وصول می کرد. خوب خاطرم است که یک بار سر بند نکول یکی از همین سفته های مورد دار بر سر صاحب آن سفته چنان بلایی آورد که آن بدبخت که یکی از اقوام دور مادرم بود یک ماهی از فرط کتکهایی که از نوچه های پدرم خورده بود درخانه خوابید تا توانست ازجا بلند شود. البته شرخری یکی از چند شغل پدرم بود. من تنها دختر همان پدرهستم. تنها دختر و تنها فرزند او. صورت مادرم را مثل خواب به یاد می آورم. مادرم از وقتی که خودم را شناختم مریض بود، خیلی مریض. همیشه با صورتی گچی و حلقه های دور چشم دررختخواب خوابیده بود و آه وناله می کرد. در خانه خدمتکار پیری داشتیم که به او شاباجی می گفتیم. قدیم رسم بود که بعضی از خانواده ها همراه جهیزیه دخترشان یک کلفت با او می فرستادند که به او سرجهازی می گفتند،. این شاباجی هم سرجهازیه مادرم بود. از وقتی به خاطر دارم همه کارهای خانه ما را شاباجی خودش انجام می داد، حتی رسیدگی به من هم با او بود. هفته ای یک بار شاباجی مرا با خودش به حمام وزیر می برد و موها و بدن مرا می شست. ناخنهایم را می چید و وقتی خسته و بی حال از حمام برمی گشتیم اناری خنک و آب لمبو شده را توی دهانم می فشرد. همه این کارها را با محبت و نوازشی مادرانه می کرد، حتی بعضی ازشبها که خوابم نمی برد این شاباجی بود که برایم قصه می گفت. اگر او نبود هیچ کس به من توجه نداشت. مادرم به خاطر مریض احوالی و پدرم هم به خاطر مشغله ای که داشت پی کار خودش بود. خوب یادم امت بعضی از شبها که مادرم بد احوال بود هرچه شاباجی به پدرم التماس می کرد تا او را در مریضخانه بخواباند قبول نمی کرد. همه اش می گفت اگر خوب شدنی بود تا به حال خوب شده بود. این کار پول تلف کردن است.گاهی که خیلی شاباجی پیله می کرد در جوابش حرفهای زشت و درشتی می زد که من به جای او ازموهای سفید شاباجی خجالت می کشیدم. چون مکرر از زبانش می شنیدم که مادرم رفتنی است در همان عالم بچگی از پدرم متنفر می شدم. آری پدرم با آنکه وضع مالی روبه راهی داشت می توانست خیلی کارها برای مادر بیچاره ام بکند، اما نمی کرد. درعوالم کودکی یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که پدرم تنها برای یک بار هم که شده کنار مادرم بنشیند و هم دردی خودش را به او ابراز کند، اما دریغ که این آرزوی کودکانه من مثل خپلی آرزو های دیگری که داشتم با مرگ مادرم همیشه بر دلم ماند.
روزی را که جسد مادرم را در حوضخانه می شستند هرگز فراموش نمی کنم. شاباجی به خیال خودش مرا درصندوقخانه محبوس کرده بود تا آن صحنه را نبینم. غافل از آنکه من خودم را از در پشتی صندوقخانه که به حیاط بیرونی راه داشت به حوضخانه رسانده و از پشت ستون سنگی ای صحنه ای را که نباید می دیدم دیدم.از ترس اینکه شاباجی مرا از حوضخانه بیرون نیندازد لبم راگازگرفته بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود. آخر نمی دانم چه کسی رسید و مرا از آنجا دور کرد. خوب یادم است که آن روز آخرین روزی بود که اقوام مادرم آنجا جمع شدند. پس از آن هیچ کس از فامیل مادرم دیگربه آنجا پا نگذاشت و رابطه من با آنان قطع شد. از اقوام پدرم نیزکسی را نمی شناختم. پدرم از مهاجران روس بود، عشق آباد روس. از اقوام او هم کسی به خانه ما نمی آمد. حالا دیگر من مانده بودم و شاباجی که پس از مرگ مادرم از نگرانی اینکه چه بر سرم خواهد آمد همیشه به او چسبیده بودم. این دلواپسی من چندان هم بی مورد نبود. خوب یادم است که هنوز چهل روز هم از مرگ مادرم نگذشته بو دکه پدرم به فکر تجدید فراش افتاد.
روزعقد کنان پدرم و تاجماه خانم را خپلی خوب یادم است.
تاجماه خانم را با چادر گلدار سرسفره عقد نشانده بودند و او به عوض آنکه خوشحال باشد گوله گوله اشک می ریخت. خانمهایی که با صورتهای بزک کرده و ابروهای وسمه کشیده بالای سرش قند می سابیدند با هم درگوشی پچ پچ می کردند. همان طور که توی دست و پایشان می لولیدم صدای بریده بریده و پچ پچهایشان را می شنیدم که راجع به پدرم حرف می زدند. هنوز صدای یکی از آنهادرگوشم است که گفت: برای حکیم و دوای آن خدا بیامرزکم گذاشت...ای روزگاربی وفا تف.
همان طور که کنار شاباجی روی صندلی لهستانی نشسته بودم سر در گودی کمراو گذاشته بودم و تاجماه خانم را نگاه می کردم، چون فکر می کردم او به خاطر مادرم است که اشک می ریزد. تصمیم گرفتم او را دوست بدارم، اما مدتی بعد فهمیدم گریه کردن تاجماه خانم علت دیگری داشته و به خاطر چیز دیگری بوده است.
خانه ما یک باغچه به نسبت بزرگ بود که از دو قست تشکیل می شد. یک عمارت بیرونی داشت که مخصوص پدرم بود و یک ساختمان اندرونی این طرف باغ بود که چند اتاق و پنجدری و سرسرا و شاه نشین داشت.کف این اتاقها، جز دو اتاقی که یکی دست تاجماه خانم و یکی دست من بود، هیچ کدام نه فرشی داشت و نه اثاثیه ای در عوض تا بخواهید پدرم درعمارت بیرونی برای خودش دم و دستگاه چیده بود. پدرم اغلب روزها را تا ظهر می خوابید. همیشه وقت خوابیدن سه چهار متکای حجیم زیر سرش می گذاشت که نمی فهمیدم چطور با وجود آن همه متکا خوابش می برد.
در خانه به جز شاباجی خدمتکار دیگری داشتیم به نام کرامت که مثل آستر پوستین همیشه همراه پدرم بود و من عمو صدایش می زدم. در خانه ما به جزعمو کرامت کسی حق نداشت پا به عمارت بیرونی بگذارد، حتی نامادری ام، تاجماه خانم، نیز حق ورود به آنجا را نداشت. فقط گاهی با اجازه پدرم برای نظافت به آنجا می رفت. هر روز همین که پدرم از خواب بیدار می شد عمو کرامت سینی بساط پدرم را با عجله آماده می کرد و می برد به عمارت بیرونی. سینی پدرم بیشتر روزها شامل کله پاچه بود و دو سه جور ترشی و یک دوری نیمرو که همیشه یک بند انگشت روغن کرمانشاهی رویش بود و پای اصلی این بساط یک تنگ سرنیزه ای عرق.. از وقتی خودم را شناختم یادم نمی آید حتی یک بار هم او را در حالت طبیع یدیده باشم . همیشه وقت راه رفتن از مستی سکندری می خورد. به خاطر همین هم اکثر اهالی محله وزیر که مردمان دیندار و متدینی بودند وقتی پدرم را در محل می دیدند، قدمهایشان را تند می کردند و به عمد رویشان را بر می گرداندند تا به او سلام نکنند. نه به او، بلکه با تاجماه خانم و من هم که منسوبین او بودیم همین طور برخورد می کردند. اهالی محل، حتی دخترانشان را از نزدیک شدن و بازی با من منع کرده بودند. برای همین هم تا پیش از رفتن به مدرسه هیچ دوستی نداشتم. برای سرگرم کردن خودم، هزار جور جانور و حشره داشتم که همه را توی جعبه نگه می داشتم.جوجه، پروانه،لاک پشت هم داشتم. جوجه هایم را با آب و صابون
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)