فصل 2
روزی سرد و برفی بود. از سر خاک پری سیما برمی گشتم. بدون توجه به آمد و شد درشکه ها و کالسکه ها و و رهگذرانی که از کنارم می گذشتند سرم را انداخته بودم پایین و توی گل و شل آزاردهنده ای که سنگفرش خیابان را پوشانده بود به خانه برمی گشتم. همان طور که درگیر افکارم بودم و دانه های برف به صورتم می خورد احساس کردم کسی مرا تعقیب می کند. برای آنکه مطمئن شوم بدون آنکه نگاه کنم قدمهایم را کند کردم. همان طور که می رفتم صدای کسی را شنیدم که با لحنی مردانه و خوش آهنگ مرا به نام کوچک صدا زد.
رو برگرداندم و در یک آن از دیدن فرخ که در چند قدمی من ایستاده بود جا خوردم. با آنکه حال خوشی نداشتم، اما سعی کردم با لبخندی محزون خوشحالیم را از دیدن او نشان بدهم. گفتم:« شما هستید!؟»
کمی دستپاچه جلو آمد و سلام کرد. بعد بی دلیل از من عذر خواهی کرد و گفت:«می بخشید که بی خداحافظی سرم را پایین انداختم و رفتم. جناب شازده والامقام که پیششان کار می کنم از این محل اسباب کشی کردند به عین الدوله. راستی از خواهر کوچولو چه خبر؟»
احوالپرسی او را که شنیدم باز دلم آتش گرفت. نگاحی به آقا فرخ
انداختم که مثل همیشه پالتو وکلاه پهلوی لبه دار بر سر داشت و زیر برف منتظر پاسخ ایستاده بود و نگاهم می کرد. وقتی دید پای چشمانم اشک نشسته و حرف نمی زنم پرسید: «پری خانم، چرا این قدررنگت پریده؟ خپلی ساکتی. برای پری سیما جان اتفاقی افتاده؟»
پس از مکثی کوتاه با صدایی که آهنگ گریه داشت پاسخ دادم: «الان از سر خاکش برمی گردم.»
درحالی که از آنچه می شنید حیرت کرده بود و درحالی که با چشمهای مبهوت به من خیره شده بود ناباورا ه گفت: «چی؟»
بغضی که تا آن لحظه گلویم را می فشرد دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم و یک مرتبه زدم زیر گریه. آقا فرخ با چشمانی که حالا پراز اشک شده بود همان طور که بهت زده به من می نگریست گفت:«انمی توانم باور کنم... هرگز!»
با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و آهی از ته دل کشیدم.گفتم: «خودم هم هنوز باور نکرده ام.»
فرخ هم دست بردار نبود. از من پرسید: « آخر چطور شد؟»
باز اشکم سرازیر شده بود. بی توجه به آنکه شاید پدرم را بشناسد هرآنچه را بر سر پری سیمای نازنین آمده بود برای او تعریف کردم.
چشمانش سرخ شدند و برای آنکه مرا دلداری بدهد گفت: «هرکس مقدر و سرنوشت خودش را دارد پری خانم. شاید باور نکنید، اما انگار به دلم افتاده بود که برای شما یک اتفاقی افتاده. امروز هم که به اینجا آمدم فقط به خاطر دیدن شما بود. آخر دلم برایتان تنگ شده بود. دلم می خواست بیشتر با هم صحت کنیم، ولی انگار شما عجله دارید. من هم اینجا غریبم در طهران کسی را ندارم. اگر بشود هرهفته مقابل سقاخانه سرگذر شما را ببینم خوشحال می شوم... هر چهارشنبه سر این ساعت خوب است؟»
اگر هر زمان دیگری جز آن ایام بود و او چنین درخواستی از من می کرد بی برو برگرد دست رد به سینه اش می زدم؛ اما پس از پری سیما به قدری احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد او را بینم. فرخ هنوز هم برای من عطر پری سیما را داشت. عطر روزهایی که او و من و پری سیما با هم بودیم. من هم مثل پری سیما دوستش داشتم. پیشنهاد او را بذیرفتم و بعد خداحافظی با او یکراست به خانه آمدم.
تا چهارشنبه بعد در شک و تردید بودم که بروم یا نه. اگر می رفتم باید به عاقبتش هم فکر می کردم. به طور حتم اگر پدرم بو می برد تکه تکه ام می کرد. با این حال مهربانیهای فرخ در دلم جایی باز کرده بود که خودم هم بی میل نبودم گاه گداری او را ببینم. روز چهارشنبه از راه رسید. چهارشنبه ای که آغاز بزرگ ترین دگرگونی در زندگی ام بود. آن روز بهانه ای جور کردم و از خانه خارج شدم. انگار همین دیروز بود. تا به سقا خانه برسم صد بار مردم و زنده شدم. فرخ که پیش از من رسیده بود از اتومبیل پیاده شده بود و انتظار مرا می کشید. همین که از دور چشمش به من افتاد که دزدانه به سویش می رفتم مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد.
« سلام پری جان ، اگر دیرتر می رسیدی چیزی از قلبم نمی ماند.»
در حالی که از لحن صمیمانه کلامش که برای اولین بار مرا پری جان خطاب می کرد هیجانزده شده بودم با هراس به دور و برم نگاهی انداختم و چون متوجه شدم کسی متوجه ما نیست من هم به رویش لبخند زدم.
«سلام آقا فرخ»
از من خواست سوار اتومبیل شوم. از ترس آنکه کسی مرا کنار او ببیند با عجله در صندلی عقب نشستم و مثل دختربچه ای که مرتکب عمل بدی شده در گوشه ای نزدیک به درکز کردم. هنوز راهی نرفته بودیم که اتومبیل را مقابل یک کافه قنادی پارک کرد. از آنجا برای من و خودش فالوده وبستنی گرفت. به شدت معذب و شرمنده بودم و میلی به خوردن نداشتم. اما برای آنکه او تصور نکند دستش را رد کرده ام هرطور بود آن را خوردم .
همان طور که پشت فرمان نشسته بود جعبه کوچکی بیرون آورد و پیش رویم گرفت. درحالی که با تعجب آن را از دستش می گرفتم برسیدم :« مناسبتی دارد؟»
با لبخندی شیرین و دلنشین گفت: «دیدار تو بهترین مناسبت است.»
اگر بگریم از جسارت کلامش لذت نبردم دروغ گفته ام. خیلی راحت حرف دلش را می زد. همان طور که نگاهش می کردم در جعبه را گشودم یک انگشتری ظریف طلا میان آن بود که سنگ فیروزه داشت. مهربانانه نگاهم می کرد.گفت: «به دستت کن ببین خوشت می آید؟»
برای آنکه خوشحال بشود لحظه ای انگشتر را به انگشتم کردم وگفتم:« دست شما درد نکند.»
با نگاه تحسین گری به دستم خیره شده بود. پرسید: « موافقی با هم گشتی در لاله زار بزنیم.»
از پیشنهاد او دست و پاپم را گم کردم. نمی دانستم چه بگریم یا چه بهانه ای بتراشم تا بتوانم خود را از گردش با او معاف گردانم.
پیش از آنکه حرفی بزنم او مجال مخالفت نداد. با لحن خواهش گونه ای به چشمانم خیره شد و گفت: « خپلی طول نمی کشد. قول می دهم زود برگردیم.»
متل آن بود که زبانم بند آمده، فقط نگاه کردم و لبخند زدم
فرخ پیش از آنکه حرکت کند در آینه به وارسی سر و صورتش پرداخت و دستی به موهای روغن خورده اش که رو به عقب شانه شده بود کشید .سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو دستش را عمود به فرمان گرفت و راه افتاد. گردش کردن با او در لاله زار با آنکه همراه با دلهره بود، اما خالی از لطف هم نبود. گردش آن روز چندان طول نکشید. آن روز بدون آنکه از اتومبیل پیاده شویم گشتی زدیم و با هم صحبت کردیم. بیشتر او حرف می زد تا من. فرخ بیشتر از خودش برای من گفت، از اینکه اهل شیراز است. نه در آنجا و نه در طهران کس و کاری ندارد و خیلی چیزهای دیگر که حالا درست در خاطرم نیست.
آن روز پیش از آنکه از فرخ جدا شوم برای چهارشنبه بعد با من قرار گذاشت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)