نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ‏بگذریم ... چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز زیر باران تند و ریزی که به صورتم می خورد دست پری سیما را گرفته بودم و پا به پای او داشتم به خانه برمی گشتم ناگهان صدای بوق اتومبیلی که ازکنارمان رد شد وحشتزده ام کرد. وقتی سرم را برگرداندم از دیدن اتومبیل سبز شازده والامقام و شوفرجوان اوکه چند روز پیش او را دیده بودم یکه خوردم. مثل آنکه نوه دردانه شازده را به خانه رسانده بود و برمی گشت. همین که چشمش به ما افتاد که زیر باران با عجله می رفتیم اتومبیل را نگه داشت و به ما اشاره کرد سوار شویم. من در شک و تردید بودم که سوار شوم یا نه که پری سیما مهلت نداد و پیش از آنکه من تصمیم بگیرم سرخود سوار شد. به طبع او من هم در میان دلواپسی سوار شدم. همه اش تشویش این را داشتم که مبادا پدرم سر برسد و ما را ببیند. طفلک پری سیما که هیچ وقت در عمرش سوار اتومبیل نشده بود از اینکه صدقه سری به جای نوه شازده نشسته بود کلی ذوق می کرد و از مرد جوانی که ما را سوار کرده بود سوالهایی می کرد. او هم حسابی سر شوق آمده بود و بر ایش راجع به اتومبیل و نحوه راندن آن با آب و تاب توضیح می داد. آن روز از پاسخهایی که به پری سیما می داد و از میان حرفهایش فهمیدم نامش فرخ است و یا سمت شوفر درکلوپ صاحب منصبان قشون به جناب سالار خان والامقام ، پدر شعله خدمت می کند و فقط تا مدتی که علی خان، نوکر شازده از دهشان برگردد شعله را می برد و می آورد.
    از بس که دلشوره پدرم را داشتم پیش از آنکه به کوچه خودمان بپیچیم از آقا فرخ خواستم ما را پیاده کند. بعد از آنکه خداحافظی کردیم و او رفت، پیش از وارد شدن به خانه به پری سیما کلی سفارش کردم که راجع به این قضیه برای کسی چیزی تعریف نکند. آن طفلک هم طبق قولی که به من داد به کسی حرفی نزد اما برخلاف آنچه خیال می کردم غائله به همین جا ختم نشد. از فردای آن روز دیگر آقا فرخ دست بردار نبود. اول با عجله نوه شازده والامقام را می رساند خانه و با عجله برمی گشت عقب ما.
    ‏آقا فرخ می دانست پری سیما از شنیدن چه چیز خوشش می آید و بیشتر از نوه شازده والامقام برایش تعریف می کرد. از عروسکهای زیبا و فرنگی که پدرش و عمه هایش به او هدیه می دادند، از سه چرخه قشنگی که داشت و با رکاب زدن راه می رفت و خپلی چیزهای دیگر که پری سیما مشتاق شنیدن آنها بود. جالب آنکه همیشه نصفی از تعریفهای آقا فرخ می ماند برای فردا.
    ‏آن روزها وقتی آقا فرخ ما را پیاده می کرد و به خانه می آمدیم تا مدتی آهنگ صدای مهربان و طنین مؤدبانه کلام او درگوشم صدا می کرد. هربار که در تنهایی آدب و متانت و طرز صحبت کردن او را با پدرم مقایسه می کردم از سبک سری و لات مآبی پدرم احساس اشمئزاز می کردم.گاهی از تصور اینکه آقا فرخ ممکن است بداند پدرم کیست از خجالت خیس عرق می شدم.
    ‏دو هفته ای از این جریان گذشت. یک روز جمعه ای بود. پری سیما در ایوان جلوی عمارت اندرونی نشسته بود و با عروسک پارچه ای که خودم بر ایش دوخته بودم و اسم گلی خانم را روی آن گذاشته بود بازی می کرد. همان طور که لب درگاه پشت به حیاط نشسته بودم و برای گلی خانم لباس تازه ای می دوختم گه گاه برمی گشتم و پری سیما را نگاه می کردم که در عالم خودش بود و با گلی خانم حرف می زد. ناگهان از دور سر وکله پدرم پیدا شد. با سرفه و اهن و تلپ به حیاط اندرونی آمد. در آن چند روز فقط یک بار او را دیدم که از عمارت بیرونی آمد و به خمخانه رفت، آن روز هم همین طور. پشت زیرزمین دخمه درازی بود که پدرم خمره های شرابی را که آقا موسی جهود برایش می آورد در آنجا نگهداری می کرد و به آنجا خمخانه می گفتیم.

    آ‏ن روز همین که پدرم با خمره بزرگی که در بغلش بود از پله های خمخانه بالا آمد با توپ و تشر پری سیما را صدا زد و از او خواست تا سر خمره ای را که دستش بود با او بگبرد. طفلک پری سیما هم از ترس گلی خانم را گذاشت لب ایوان و با تمام توان سر خمره را گرفت و با کمک پدرم از میان حیاط اندرونی گذشتند تا اینکه رسیدند سر پله هایی که حیاط اندرونی را از حیاط بزرگ بیرونی مجزا می کرد. آنجا بود که پری سیما نتوانست وزن سنگین آن را تحمل کند و خمره ازدستش رها شد و به سنگ سر پله خورد و شکست . پدرم درحالی که با چشمهای از حدقه درآمده به او زل زده بود ناگهان مانند یک حیوان زخمی شلاق را کشید و حمله کرد طرف پری سیما تا او را بزند. طفلک پری سیما همبن قدر فرصت یافت که فرار کند. پدرم همان طور که شلاق به دست دنبالش می دوید نمی توانست به او برسد. پری سیما درحالی که مثل یک آهوی کوچک که شیری درنده در پی شکار او باشد هراسان می دوید خودش را به ایوان رساند. همان طور که هراسان این منظره را نگاه می کردم نفهمیدم چطور خود را برسانم به ایوان. تاجماه خانم که قبل از من به ایوان رسیده بود سعی کرد خودش را سپر بلای پری سیما کند، اما از بخت بد پیش از آنکه بین او و پدرم قرار بگیرد پدرم زود تر رسید و راه را بر پری سیما بست. خواهر کوچولوی بیچاره ام که خودش را در معرض تهدید شلاق و لگدهای پدرم می دید چون نمی خواست به چنگ او بیفتد و راه به جایی نداشت همان طور که از وحشت عقب عقب می رفت از طارمی شکسته ایوان پرت شد توی باغ و از دریچه چهار گوش دهلیز انباری سقوط کرد پایین. لحظه ای صدای فریادش را شنیدیم که زود خاموش شد.
    تاجماه خانم که مثل من تا آن لحظه تلاش می کرد کاری بکند با شنیدن این صدا دودستی توی سرش زد و دوید طرف انباری. من هم که این صحنه را دیدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با عجله خودم را رساندم آنجا. همین که چشممم به پری سیما افتاد تکان خوردم. خواهر نازنینم بر اثر سقووط به ته انباری از هوش رفته بود. تاجماه خانم که کنار او نشسته بود همان طور که جیغ می کشید و خودش را می زد صورتش را می خراشید. وحشتزده این صحنه را تماشا می کردم.آهسته کنارش نشستم و سرش را درآغوش گرفتم. مردمک چشمانش هیچ حرکتی نداشت. هرجه صدایش زدم جواب نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم از کنار سرش خون جاری شده .با دیدن این صحنه وحشت غیرقابل وصفی به قلبم چنگ انداخت. درحالی که با دست خون از روی پیشانیش پاک می کردم با گریه صدایش زدم، ولی باز هم صدایی نشنیدم. صدای تاجماه خانم را می شنیدم که ضجه می زد و مرتب می گفت : گلم پرپر شد. با آنکه به چشم خود می دیدم ، اما هنوز نمی توانستم باور کنم. برای همین باز هم درحالی که به شدت می گریستم به او التماس کردم که چشمهایش را باز کند. بی فایده بود. صدای عمو کرامت از دور به گوشم خورد. پدرم تا آن لحظه از بالای دهلیز مثل برج زهر مار بی اهمیت و بی اعتنا به ما نگاه می کرد. با آمدن عمو راهش را کشید و رفت. هنوز هم یادآوری این خاطره پس از سالها که آن را می نویسم مثل یک زخم قدیمی به دلم نیش می زند. لحظه ای تاب نمی آورم و قلم را زمین می گذارم. نجوایی مثل گردبادی آشفته در گوشم زمزمه می کند که پدرم چقدر بی رحم بود. همان طور که اشک به پهنای صورتم می غلتید باز آن صحنه ها را در ذهنم مجسم می کنم. صحنه هایی که تداعی آن همان قدر زجرآور است که آن روز بود.
    ‏عمو درحالی که مثل ما از دیدن این صحنه توی سر و کله اش می زد پری سیما را روی دست از پله های انباری به باغ برد و کنار عروسکش گلی خانم خواباند. نازآفرین بی خبراز همه جا تازه ازعمارت بیرونی برگشته بود و سینی بساط پدرم دستش بود. با دیدن این صحنه سینی را انداخت زمین و توی سرزنان خودش را رساند. تاجماه خانم همین که چشمش به او افتاد به گریه و شیون بیشتر افتاد. بعضی از صحنه ها هست که قلم هرچه توانا و نویسنده هرچه صاحب تجربه و استاد باشد و بتواند نکات دقیق و سایه و روشنهای آن را به رشته تحریر درآورد بازهم توصیف کامل آن امکان پذیر نیست. مثل همین صحنه.آیا احساسی را که در آن لحظه ها از قلب من می گذشت قابل توصیف است. آیا آن طوفانی را که در آن لحظه ها قلب یک مادر داغدیده را درمی نوردید می توان روی صفحه کاغذ آورد. خیر... نه این صحنه و نه صحنه های بعدی آن روز هرگز قابل تعریف و توصیف نیست. برای همین هم فقط به توصیف آخرین صحنه کفایت می کنم. صحنه ای که تا عمر دارم هرگز از لوح ذهنم پاک نمی شود. خوب یادم است هنگامی که داشتند جنازه پری سیما را ازباغ خارج می کردند پدرم بی اعتنا به چند نفری که من و تاجماه خانم و عموکرامت را در تشییع همراهی می کردند مثل یک تماشگربی خیال ایستاده بود و تماشا می کرد. همان طور که از کنار او می گذشتم در یک آن دیگر نتوانستم آن همه سنگدلی را تاب بیاورم و بی اختیار و بدون واهمه شروع کردم فریاد زدن. درحالی که از اعماق جانم فریاد می کشیدم فقط یک جمله را مدام تکرار می کردم
    تو انسان نیستی ، او انسان نیستی.
    ‏پدرم که این جسارت را از من باور نداشت برای لحظه ای یکه خورد و بر و بر مرا نگاه کرد. بعد ناگهان چنگ زد و شانه ام را گرفت و با تمام توان چنان مرا عقب کشید که به زمین پرت شدم. آنگاه باران مشت و لگدی بود که بر سرم فرود آمد. تا آن روز به آن همه شقاوت پدرم پی نبرده بودم. پدرم طوری با خشم و عقده مرا زیر مشت و لگد گرفت که تا دو روز بی هوش بودم. دیگر چه کسی جلوی پدرم را گرفت و مرا از دست او خلاص کرد نفهمیدم. پس از دو روز وقتی به زحمت لای چشمانم را گشودم خودم را در رختخواب دیدم. بیچاره تاجماه خانم که در اثر این ضربه به حال خودش نبود بالای سرم نشسته بود و اشکریزان نگاهم می کرد. همین که چشمم به او افتاد حواسم سر جا آمد و شروع کردم به گریه. در آن لحظه مثل آنکه همه استخوانهایم شکسته باشد از درد نمی توانستم حرکت کنم، اما درد اصلی در قلبم بود. جای خالی پری سیما را نمی توانستم ببینم. انگار که خانه به آن بزرگی از قفس کوچکی برایم تنگ تر شده بود. عمو کرامت هربار که برای انجام کاری به عمارت اندرونی می آمد به من سر می زد و دلداریم می داد. تا چند روز از فرط غصه حتی آب هم ازگلویم پایین نمی رفت. مدام اشکم جاری بود. هربار که به یاد پری سیما می افتادم دلم برای پاکی و بی گناهیش به آتشی کشیده می شد.


    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/