نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    می شستم و پروانه هایم را با نخ می بستم و روی آب بازی می دادم.گاهی که خودم هم هوس آب تنی به سرم می زد می پریدم توی حوض سنگی که وسط باغ بود و شنا می کردم. شنا کردن را ازعمو کرامت یاد گرفته بودم. اوایل که خیلی کوچک بودم از آب می ترسیدم. عمو کرامت برای آنکه ترسم از آب بریزد یک روز طنابی به کمرم بست و مرا پرت کرد وسط آب. همین اجبار به دست و پا زدن بود که باعث شد ترسم بریزد و خیلی زود آب تنی را فرا بگیرم. گاهی اوقات که حوصله آب تنی نداشتم می رفتم زیر کاجهای آخر باغ و در آن خلوت از برگهای سوزنی کاجها که روی زمین ریخته بود برای خودم گردنبند درست می کردم. بعضی از برگهای سوزنی کاج را که به هم چسبیده بودند و ته شان در غلاف کوتاه مشترکی فرو رفته بود برمی داشتم. یکی ازبرگهای سوزنی را از غلاف جدا می کردم وبعد سر برگ دیگررا که هم چنان درغلاف بود خیلی ملایم، جوری که نشکند برمی گرداندم و نوک تیزش را در جای خالی شده برگ دیگر فرو می بردم و حلقه ای سبز درست می کردم. حلقه های دیگر را هم با دقت و علاقه، طوری که از هم نگسلد به هم متصل می کردم تا گردنبندی سبز از برگهای سوزنی کاج درست می شد.گاهی گلهای شاه پسند باغچه های عمارت را به نخ می کشیدم و برای خودم دستبند و تاج سر درست می کردم وگاهی از فرط دلتنگی با گلهای میمون که با حرکت دستهای کوچک من به نظر می آمد دهانشان را باز و بسته می کنند هم صحبت می شدم و این چنین خلوت تنهایی خودم را پر می کردم.
    ‏زمستانی را به یاد می آورم که شاید پنج سال بیشتر نداشتم. شبی سرد بود و برف می آمد. آن شب پدرم مهمان داشت و تاجماه خانم خانه نبود. پس از چند ماه رفته بود ده خودش تا از مادر بیمارش عیادت کند. آن شب چون پدرم راه دستش نبود این آقایانی که به دیدنش می آیند دم و دستگاه عمارت بیرونی را ببینند به عمو کرامت حکم کرد که هرچه زودتر دست به کار شود و یکی از اتاقهای عمارت اندرونی را فرش کند. آن بیچاره هم فوری اطاعت کرد و قالیچه خرسکی را از عمارت بیرونی آورد و قسمتی از شاه نشین را فرش کرد.
    ‏خلاصه مهمانها آمدند و نشستند. انگار همین دیروز بود. شاباجی قلیانهایی را که برای آقایان چاق کرده بود، یکی یکی به عمو کرامت می داد تا برای آنان ببرد. وقتی آقایان قلیانها راکشیدند باز پدرم شاباجی را صدا زد تا قلیانها را جمع کند. آن وقت شاباجی آنجا نبود و من جای او رفتم. همان طور که یکی از قلیانها را از دست عمو می گرفتم بی هوا پایم به قلیانی که پشتم بود خورد و قلیان افتاد روی قالی. البته چون دیگرزغال سرقلیان خاکستر و سرد شده بود قالی طوری نشد. آن موقع پدرم چیزی نگفت. فقط نگاه سختی به من اند اخت که توی دلم خالی شد. عمو کرامت با عجله آمد و آنجا را تمیز کرد. من هم به خیال آنکه اتفاقی نیفتاده و پدرم از این خطا چشم پوشیده بی خیال رفتم توی باغ و سرم به بازی گرم شد تا آنکه مهمانهای پدرم رفتند. هنوزگمان نمی کنم پای آنان به سرکوچه رسیده بود که پنجره بزرگ اُرسی شاه نشین بالا رفت و هیکل تنومند پدرم در چهارچوب آن ظاهر شد. پدرم غضب آلود مرا صدا زد و خواست نزدش بروم. با آنکه ازهیبت پدرم متوجه بودم که واقعه بدی در انتظارم است، اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. درحالی که قلبم در سینه به مانند گنجشکی اسیرمی تپید نردههای طارمی را گرفتم و از پله های عمارت بالا رفتم. حقیقتش وقتی به آنجا رسیدم از هیبت غضب آلود پدرم که دستانش را ازپشت در هم قلاب کرده بود و خیره نگاهم می کرد جرات نکردم جلوتر بروم و همان جا سرپله ها ایستادم. این بار پدرم خودش جلو آمد و از من خواست تا کف هر دستم را پیش روی او بگیرم وسرم را پایین بیندازم. من بیچاره هم غافل از آنکه چه مصیبتی در انتظارم است، به خیال آنکه پدرم ترکه ای پشت خود پنهان کرده و می خواهد کف دستم بزند، با ترس و لرز سرم را پایین انداختم و دستانم را پیش روی اوگرفتم. پدرم در یک آن انبری را که درمنقل تریاکش مثل آ تش قرمز شده بود و تا آن لحظه در پشت خود مخفی کرده بود به کف دستانم چسباند و همان دم با ضربه لگدی از بالای پله ها پرتم کرد توی باغ. از صدای فریاد سوزناک من شاباجی شتابان آمد. وقتی به من رسید که پایین پله ها نقش بر زمین شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. شاباجی وقتی مرا از زمین بلند کرد و دید گوشه پیشانی ام بر اثر اصابت به سنگ پله شکسته و دستانم به چه روزی افتاده به گریه و شیون افتاد و برای نخستین باربه پدرم اعتراض کرد. هنوز صدای شاباجی در گوشم است که گفت: «این طفل معصوم مادرکه ندارد، آخر چطور دلت آمد؟»
    ‏نور به قبرش ببارد. آن روز وقتی دید پدرم اهمیتی به حرفش نمی دهد جلدی مرا روی کولش انداخت و با عجله رساند به دواخانه أدیب. دکتری که در دواخانه أدیب کار می کرد اول پیشانیم را بست و بعد با دقت تاولهای دستم را چید و دوایی گذاشت و پانسمان کرد. وقتی با شاباجی به خانه برگشتیم پدرم جلوی در به انتظار بود. همین که خواستیم ازدر وارد شویم پدرم از شاباجی که مرا در بغل گرفته بود خواست مرا زمین بگذارد. آن بنده خدا هم بی خبر از همه جا اطاعت کردم. پدرم همان دم دست پانسمان شده مرا گرفت و با قساوت کشید داخل و شاباجی را هل داد بیرون و محکم در را پشت سرمان بست. خدا از سر تقصیراتش بگذرد، انگار که رحم در دلش نبود.
    ‏آن طور که بعدها از زبان همسایه ها شنیدیم گویا آن شب شاباجی تا خود سحر کنار در خانه نشسته بوده تا بلکه تاجماه خانم از راه برسد و وساطت اورا نزد پدرم بکند، اما از بخت بد، تاجماه خانم نه آن شب به خانه آمد و نه چند شب بعد. من از درد و سوزش آه و ناله می کردم. باز هم گلی به جمال عمو کرامت که در این چند روزه هوای مرا داشت، والا هیچ معلوم نبود که در آن مدت چه بر سر من می آمد، تا اینکه تاجماه خانم از ده برگشت. پدرم بی هیچ توضیحی به او حکم کرد که من بعد باید همه کارهای خانه را خودش انجام دهد. او هم چون نمی توانست روی حرف پدرم حرف بزند تا می توانست از من کارمی کشید.
    ‏همان موقعها بودکه تاجماه خانم حامله شد. خیلی هم چاق و تنبل شده بود. حالا دیگر بیشترکارهای خانه را انداخته بود گردن من. خودش فقط پخت وپز می کرد. شاید هم این از بخت بد من بود که هرگز این فرصت را نداشتم که مثل هم سن و سالهای خودم زندگی کنم. در آن سن و سال کم باید کارهایی را انجام می دادم که درست از پس آنها برنمی آمدم. با آنکه هنوز شش سالم تمام نشده بود باید همه ظرفها را می شستم و همه جا را جارو می زدم. خوب یادم است که آب حوض خیلی سرد بود و چربی دیگهایی که روی هیزم بار می گذاشتند به راحتی پاک نمی شد به همین علت بیشترروزها از تاجماه خانم کتک می خوردم. آن زمان موهای بلند و زیبایی داشتم که تا کمرم می رسید. تاجماه خانم هروقت می دید پشت دیگهاا خوب شسته نشده عصبانی می شد، موهایم را می کشید و می گفت بی عرضه هستم. بعد مرا اجبار می کرد که دوباره پشت دیگها را با گرد آجر و چوبک بسابم. به همین خاطر همیشه پشت دستانم ترک خورده بود و از آن خونمی آمد.
    ‏مدتی بعد تاجماه خانم دختر بسیارزییا وملوسی به دنیا آورد که اسمش را گذاشتند پری سیما. پری سیما را خپلی دوست داشتم و از او نگهداری می کردم. برای من مثل یک عروسک بود. با تمایل خودم کهنه هایش را می شستم و برایش قنداغ درست می کردم. برخلاف من تاجماه خانم چندان توجهی به او نداشت. شبها برای آنکه از سر و صدای پری سیما بدخواب نشود، او را پهلوی من می خواباند. وقتی پری سیما به گریه می افتاد من با قنداغ ساکتش می کردم و برایش لالایی می خواندم. پری سیما روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد. او نیز رفته رفته به من وابسته شده بود. هر طرفی که می رفتم با چشمان درشتش که شبیه چشمان آهو بود مرا دنبال می کرد. برای آنکه بیشتر به او برسم اکثر کارهای خانه را سرهم بندی و ناقص انجام می دادم. آن وقت تاجماه خانم از دستم ناراحت می شد و باز کتکم می زد و از من می خواست همان کارها را درست انجام دهم. برای همین هم بازی کردن با خواهر نازنینم برای من عقده شده بود.
    ‏حالا دیگر هفت ساله شده بودم و باید به مدرسه می رفتم، اما نامادریم مخالفت کرد. می گفت مدرسه برای دخترها لازم نیست. تو باید در خانه بمانی و به من کمک کنی. من خیلی درس خواندن را دوست داشتم. خوشبختانه با گریه و التماس توانستم عمو کرامت را راضی کنم تا با پدرم صحبت کند و اسم مرا در مدرسه بنویسد. خدا رحمت کند عمو کرامت را. همین کوره سوادم را از او دارم. او بود که اسم مرا در مد رسه نوشت.
    ‏با شروع مدرسه ها باید صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدم و سماور زغالی را روشن می کردم، حتی بساط صبحانه را خودم آماده می کردم. عصرها هم وقتی از مدرسه برمی گشتم باید ظرفها وکهنه های خواهرم پری سیما را می شستم و تازه اغلب روزها طبق معمول از تاجماه خانم کتک می خوردم.
    ‏بدین ترتیب سه سالی گذشت. در این سه سال من شاگرد موفق و باانضباطی بودم. هربار خانم ناظم برای بازدید سر صف می آمد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/