صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    شبهای گراند هتل | مهناز سید جواد جواهری

    ViewPhotoaspxID162ampTypeBook

    شبهای گراند هتل.....مهناز سید جواد جواهری
    چاپ اول ...1385وچاپ سوم ...1388
    انتشارات ......البرز
    434........صفحه
    22....فصل

    این هدیه فکر وقلم را به یادگارهای زندگی ام
    آقایان امیر رضا،امیر علی ونازنینم مریم
    تقدیم می کنم.
    مهناز سید جواد جواهری

    بماند سالها این نظم وترتیب
    زما هر ذره خاک افتاده جایی
    غرض نقشی است کز ما باز ماند
    که هستی را نمی بینم بقایی

    داخل جلد
    من پریوش هستم.همان پریوشی که زمانی اهل کافه وخیلی از مردم اورا به نام بانوی ناشناس می شناختند.همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالا می رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند ،غریو شادی وکف زدن جمعیت گوش ها را کر می کرد.همان خواننده به نامی که نه تنهامردم عادی،بلکه خیلی از کله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردندواز او طلب می کردند تااونیز شاخه گلی از گل های آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد.شاخه گل هایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پر پر می شد،تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شدوکار به کتک کاری می کشید وتا پاسبان های نظمیه مداخله نمی کردندغائله ختم نمی شد.آری ،من همان بانوی ناشناس دیروز وپریوش امروز هستم.

    پشت جلد
    بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر ومنزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند وبنویسد.چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است وچون به سلامت روان او شک کرده بودندوبه دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد وگاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    به نام خداوند بخشندۀ بزرگ،
    داور برحق ،
    خداوند ایثار و انصاف


    فصل 1


    ‏در آن شب پاییزی طهران، باغ کافه گراند هتل شلوغ بود. با آنکه باد ملایمی که ا‏ز عصر شروع شده بود با فرود آمدن شب شدت می کرفت، اما باز بیشتر جمعیت در باغ جمع بودند تا در ساختمان آجری کافه؛ به خصوص اطراف جایگاه نوازندگان و دور استخر. پیشخدمتها سینی به دست در گردش بودند و سینیهای انواع کباب و جوجه کباب و نوشابه های جورواجور را ‏دور می گرداندند. باد ملایمی که می وزید بر سطح زلال آب استخر جلوی ساختمانِ آجری دست می کشید و بعد صدای موسیقی، همین طور همهمه و خنده ای را که در فضا شناور بود را با خودش تا ته آسمان می برد و تک تک ستاره های نقره ای را ‏همچون پولکهای براق به لرزه می اند اخت. مشتریهای جوان کافه صندلیهای خود را کشیده بودند کنار استخر و در انتظار خالی شدن قایقی بودند که روی آب با این طرف و آن طرف می رفت.
    ‏مرد جوانی که در قایق نشسته بود و موهای روغن زده اش را سربالا به عقب شانه زده بود ناشیانه پارو می زد و قایق دور می چرخید. دختر جوانی که روبه روی او نشسته بود و کلاه لبه دار پهن پرداری به سر داشت از ترس افتادن در آب جیغ و داد می کرد و شاهدان را به خنده می انداخت. در این میان تنها یک نفر دور از جمعیت نشسته بود. او کنار دربسته کافه که به خیابان پشتی راه داشت، زیر نور کمرنگ لامپای درخت چنار بالای سرش قهوه می نوشید. او خانم میانسالی بود که موهای جلوی پیشانیش خاکستری رنگ بود و بارانی وروسری گلدارش هر دو کهنه بودند. پیشخدمتهای کافه شبهای اخیر او را زیاد دیده بودند. نی توانستند بفهمند که او چه علاقه ای به آن در بسته دارد که هروقت می آید آنجا بیتوته می کند. این مسئله برای آنان معمایی مجهول بود.
    بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر و منزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند و بنویسد. چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد و گاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.
    ‏آن شب هم مثل همیشه با آن صورت رنگ پریده و چشمان ملتهب و تبداری که هرروز بیشتر در صورتش فرومی نشست کنار آن در بسته نشسته بود. درحالی که با طمأنینه قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشید از آن نقطه چشم دوخته بود به آلاچیق انتهای باغ که یک زن و سه مرد در آنجا دور میز با یکدیگر مشغول تمرین بودند.
    ‏مردها هرسه کلاه شاپو مخمل بر سر داشتند و در یک طرف میز نشسته بودند ولی زن که لباس دکلته زردرنگش هیچ با آن فصل جور نبود، درست روبه رویشان نشسته بود. آرایش غلیظ و گوشواره های بدلی بلند و موهایش که از وسط فرق باز کرده بود و شرابی رنگ بود زیر تلألؤ چند رشته لامپ که بالای سرش آویخته بود برق می زد.
    هم نوا با کمانچه و ضربی که مردها می زدند، برنامه ای را که قرار بود ساعتی بعد در کافه اجرا کند تمرین می کرد. مردها گه گاه همان طور که می نواختند هم نوا با قسمتی از آواز هم خوانی می کردند.
    ‏«نکنه که بی معرفت بشی په وقتی...»
    ‏زن، همان طور در انزوا از دور به آنان چشم دوخته بود. پس از مدتی نگریستن به آنان سرش را پایین انداخت و به ته مانده قهوه ای که در فنجانش باقی بود خیره ماند. حالت نگاهش در آن لحظه طوری بود گویا دارد فال خودش را در قهوه ته فنجان می بیند. لحظه ای بعد پوزخند زد. انگار از فکرش خطور کرد کدام آینده. باید قهوه دیگری سفارش می داد. با دیدن پیشخدمتی که از آنجا می گذشت سرش را بلند کرد و او را صدا زد و قهوه ای سفارش داد.
    ‏پیشخدمت جوان، همان طور که می رفت با چشم غره ای به او گفت: «اینجا که قهوه خانه نیست مرشب تحصن می کنی.» وازکنارش گذشت.
    ‏زن درحالی که با نگاهی یکه خورده پیشخدمت جوان را دنبال می کرد و از فرط غصه و حقارت آب دهانش را قورت می داد ناگهان چشمش به آنیک، پیشخدمت سابقه دار کافه افتاد که سر راه پیشخدمت جوان سبز شد و به او تشر زد. درحالی که سینی به دست پیش می آمد خطاب به اوصدایش را بلند کرد و با لهجه شیرین ارمنی اش گفت:«هیچ وقت با مشتری این طور صحبت نکن مراد.»
    ‏خودش پیش آمد و فنجان قهوه خالی را از روی میز برداشت و کمی این پا و آن پا شد تا پیشخدمت جوان از آنجا دور شود. مثل آنکه دلواپسی چیزی را داشته باشد با کلماتی جویده و درحالی که به صورت رنگ پریده ‏خانمی که پشت میز نشست بود نگاه می کرد گفت: «پری خانم به جزقهوه چیز دیگری هم می خوری؟»
    زن سرش را بلند کرد و حق شناسانه به چشمان اونگاه کرد و گفت:«‏نه موسیو، فقط قهوه.»
    ‏آنیک دست بردار نبود. با لحنی که احساس هم دردی شدیدی در آن
    ‏موج می زد با لبخندی محوگفت: «نگران صورتحساب نباش، امشب را مهمان من.»
    ‏طوری این را گفت که بغض بی اختیار گلوی زن را گرفت و از آنچه می شنید رنگ به رنگ شد. با این حال بدون آنکه خودش را از تک وتا بیندارد با شرمندگی گفت:«مسئله این نیست، اگر بخواهم بیشتر بنشینم درشکه گیرم نمی آید.» و پس از این حرف به سرفه افتاد. سرفه ای خشک و صدادار که از درد کهنه ای گواهی می داد.
    ‏آنیک مثل آنکه از خدا خواسته باشد این را که شنید دیگر اصرار نکرد و لنگان لنگان سر کارش برگشت.
    ‏زن هم چنان که نشسته بود و با نگاهش آنیک را تعقیب می کرد چهره سالها پیش او در ذهنش جان گرفت. آنیک هم مثل او درب و داغان و شکسته شده بود. تنها چیزی که از همه آن گذشته برایش مانده بود، موهایش بود که همان طور مثل سابق پرپشت مانده بود، اما حالا یکدست سفید می زد. درحالی که در این افکار سیر می کرد از زیرروسری دست برد و موهای جوگندمیش که روی پیشانی اش ریخته بود را کنار زد. لحظ ای بعد صدای زدن ساز و ضرب در باغ کافه بلند شد. یکی از همان آهنکهای کافه ای را می نواختند.
    ‏همان زن جوانی که دکلته زردرنگ به تن داشت، حالا بالای جایگاه ایستاده بود و پیش از آنکه شروع به خواندن کند، شانه هایش را می لرزاند و از دور به حضار که به افتخارش کلاه شاپو برمی داشتند یا سوت می زدند با اشاره سر و دست اظهار ادب می کرد. کم کم صدای بارک الله و ماشاالله هایی بود که بلند شد و در همهمه کف زدن و ترق و تروق بشکن گم شد.
    ‏او هم چنان که به تنهایی در آن کنج دورافتاده از جمعیت نشسته بود برخلاف دیگر حضاردرباغ ،ازدیدن این صحنه هیچ گونه احساسی نداشت و تنها یک تماشاچی بی خیال بود. انگار که نه آن صحنه و نه آن آدمهایی که در باغ کافه درهم می لولیدند برای او اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایش مهم بود آن بود که هیح کس مزاحم خلوت و تنهایی اش نباشد تا او یک بار دیگر تمام دستنوشته هایی را که در یک ماه اخیر به سفارش خانم کارگردان جوانی تهیه کرده بود، پیش از تحویل یک بار دیگر مرور کند. پیشنهاد این کار از طرف همان پیشخدمت سالمند کافه، آنیک، شده بود.
    ‏یک روز عصر ساعتی پیش از شروع کار کافه، آنیک همراه خانم جوانی که می گفت از اقوام دور اوست به خانه اش آمد. خانم جوانی که همراه آنیک برای دیدن و صحبت با او به خانه اش آمده بود تحصیل کرده انگلیس بود. از آن معدود آدمهایی بود که در فرنگ تئاترملی خوانده بود و چند سالی هم سابقه کار در کمپانی مشهور سینمای هند داشت. خانم کارگردان جوان پس از بازگشت به وطن به این فکرافتاده بود که برای نخستین بار فیلمی را خودش کارگردانی کند و ازآنجایی که به دنبال سوژه ای پرفروش با موضوع ملی و مردمی می گشت به فکرش رسیده بود فیلمی بسازد با عنوان سرگذشت خواننده ‏کافه. روی همین اصل از فامیل خودش، آنیک، که سالها سابقه پیشخدمتی در کافه را داشت کمک خواسته بود تا کسی را به او معرفی کند.آنیک هم او را معرفی کرده بود. خانم کارگردان به او گفت بود چنانچه بتوان سرگذشت خود را چنان بنویسد که او بتواند با دست مایه آن فیلمنامه اش را تهیه کند از این بابت دستمزد خوبی به او می پردازد، حتی این قول را هم به او داده بود چنانچه بعدها فیلم خوب فروش کند، از نفوذ آشنایانی که دارد استفاده خواهد کرد و در وزارت فرهنگ مقرری برای او معلوم می کند تا مِن بعد دیگردغدغه کرایه خانه و هزار بدبختی دیگر را نداشته باشد. او از سر ناچاری قبول کرد، آن هم فقط به خاطر خلاصی از تنگنای مالی که گرفتارش بود. به خاطر چند برج کرایه معوق اتاقی که در اختیار داشت و از پس آن برنمی آمد. فقط یک شرط با خانم کارگردان گذاشته بود آن هم اینکه بعضی از شبها برای آنکه کار جلو بیفتد با هزینه او به کافه بیاید و یادداشتهایش را بنویسد. دلیلش هم قانع کننده بود. حدود دو ماهی بود که در خانه دیگر برق نداشت. صاحبخانه برای آنکه هرچه زود تر از دست این مستاجر بد حساب خلاص شود برق اتاقش را قطع کرده بود. او حتی جرات نداشت از لامپای راهروی تنگ و تاریکی که به اتاقش منتهی می شد استفاده کند. آنیک، با آنکه از تمام این مشکلات خبر داشت، اما به خاطر حفظ موقعیت کارش چندان راه دستش نبود، اما وقتی دید خانم کارگردان این شرط را قبول دارد با توجه به سابقه شناختی که از قدیم با او داشت و از آنجا که مایل بود کمکی به او کرده باشد دیگرر حرفی نزد.
    ‏زن تنها درحالی که در این افکار سیر می کرد از صدای قهقهه رعدآسایی که زیر گوشش زده شد به خود آمد. سرش را به جهت صدا چرخاند و لحظه ای به چند مردی که روی صندلیها ولو شده بودند و تنشان از تشنج خنده در لرزه بود نگاه کرد. زن بی تفاوت دستنوشته هایش را از کیف دستیش که روی میزبود بیرون آورد و باز کرد. آن شب تصمیم داشت پیش از آنکه آخرین فصل خاطراتش را بنویسد و تمام کند باردیگر از ابتدا آنچه را بر کاغذ آورده بود مرور کند، دستنوشته هایش با خطی بچگانه و با این جمله شروع شده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خدایا به نام تو می نویسم، به نام توکه هیچ زبانی در عالم هستی کرامت و عظمت تورا بیان نتواند کرد.
    ‏حال که می خواهم رویای گذشته را به یاد بیاورم مدتی زمان لازم دارد. انگار که از یک خواب موحش و پریشان چندین ساله برخاسته ام و می خواهم خاطرات آن روزهای پراز آشفتگی، غصه و رنج را در ذهن خود روشن کنم. چون نمی دانم ازکجا شروع کنم اول از معرفی خود آغاز می کنم.
    ‏من پریوش هستم. همان پریوشی که زمانی اهل کافه و خیلی از مردم او را به نام بانوی ناشناس می شناختند. همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالامی رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند غریو شادی وکف زدن جمعیت گوشها را کرمی کرد. همان خواننده به نامی که نه تنها مردم عادی، بلکه خپلی ازکله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردند و از او طلب می کردند تا او نیز شاخه گلی ازگلهای آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد. شاخه گلهایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پرپر می شد، تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شد وکار به کتک کاری می کشید و تا پاسبانهای نظمیه مداخله نمی کردند غائله نمی خوابید.
    ‏آری، من همان بانوی ناشناس دیروز و بریوش امروزهستم.. حال که خودم را به شما معرفی کردم بهتر می دانم که ازکودکی و از محیطی که در ´آن بزرگ شدم نیز برایتان بنوپسم. در طهران به دنیا آمدم، در محله وزیر.
    پدرم ماشاالله خان معروف سردابی است. همان ماشاالله خان که در میدان برای خودش بروبیایی داشت وهمیشه چندنفرازگنده لاتهای چاله میدان دورو برش را گرفته بودند و با اشاره آبروی او برای خلق خدا شربه پا می کردند. شاید وجه تسمیه پدرم به ماشاالله خان شرخرکه او را سر زبانها انداخته بود به همین برمی گشت.کار پدرم این بود که سفته ها و براتهایی را که صاحبانش از وصول آنها به دلایلی ناامید شده بودند خیلی پایین تر از ارزش واقعی می خرید و آن وقت با روشهایی که مخصوص به خودش بود آنها را وصول می کرد. خوب خاطرم است که یک بار سر بند نکول یکی از همین سفته های مورد دار بر سر صاحب آن سفته چنان بلایی آورد که آن بدبخت که یکی از اقوام دور مادرم بود یک ماهی از فرط کتکهایی که از نوچه های پدرم خورده بود درخانه خوابید تا توانست ازجا بلند شود. البته شرخری یکی از چند شغل پدرم بود. من تنها دختر همان پدرهستم. تنها دختر و تنها فرزند او. صورت مادرم را مثل خواب به یاد می آورم. مادرم از وقتی که خودم را شناختم مریض بود، خیلی مریض. همیشه با صورتی گچی و حلقه های دور چشم دررختخواب خوابیده بود و آه وناله می کرد. در خانه خدمتکار پیری داشتیم که به او شاباجی می گفتیم. قدیم رسم بود که بعضی از خانواده ها همراه جهیزیه دخترشان یک کلفت با او می فرستادند که به او سرجهازی می گفتند،. این شاباجی هم سرجهازیه مادرم بود. از وقتی به خاطر دارم همه کارهای خانه ما را شاباجی خودش انجام می داد، حتی رسیدگی به من هم با او بود. هفته ای یک بار شاباجی مرا با خودش به حمام وزیر می برد و موها و بدن مرا می شست. ناخنهایم را می چید و وقتی خسته و بی حال از حمام برمی گشتیم اناری خنک و آب لمبو شده را توی دهانم می فشرد. همه این کارها را با محبت و نوازشی مادرانه می کرد، حتی بعضی ازشبها که خوابم نمی برد این شاباجی بود که برایم قصه می گفت. اگر او نبود هیچ کس به من توجه نداشت. مادرم به خاطر مریض احوالی و پدرم هم به خاطر مشغله ای که داشت پی کار خودش بود. خوب یادم امت بعضی از شبها که مادرم بد احوال بود هرچه شاباجی به پدرم التماس می کرد تا او را در مریضخانه بخواباند قبول نمی کرد. همه اش می گفت اگر خوب شدنی بود تا به حال خوب شده بود. این کار پول تلف کردن است.گاهی که خیلی شاباجی پیله می کرد در جوابش حرفهای زشت و درشتی می زد که من به جای او ازموهای سفید شاباجی خجالت می کشیدم. چون مکرر از زبانش می شنیدم که مادرم رفتنی است در همان عالم بچگی از پدرم متنفر می شدم. آری پدرم با آنکه وضع مالی روبه راهی داشت می توانست خیلی کارها برای مادر بیچاره ام بکند، اما نمی کرد. درعوالم کودکی یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که پدرم تنها برای یک بار هم که شده کنار مادرم بنشیند و هم دردی خودش را به او ابراز کند، اما دریغ که این آرزوی کودکانه من مثل خپلی آرزو های دیگری که داشتم با مرگ مادرم همیشه بر دلم ماند.
    ‏روزی را که جسد مادرم را در حوضخانه می شستند هرگز فراموش نمی کنم. شاباجی به خیال خودش مرا درصندوقخانه محبوس کرده بود تا آن صحنه را نبینم. غافل از آنکه من خودم را از در پشتی صندوقخانه که به حیاط بیرونی راه داشت به حوضخانه رسانده و از پشت ستون سنگی ای صحنه ای را که نباید می دیدم دیدم.از ترس اینکه شاباجی مرا از حوضخانه بیرون نیندازد لبم راگازگرفته بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود. آخر نمی دانم چه کسی رسید و مرا از آنجا دور کرد. خوب یادم است که آن روز آخرین روزی بود که اقوام مادرم آنجا جمع شدند. پس از آن هیچ کس از فامیل مادرم دیگربه آنجا پا نگذاشت و رابطه من با آنان قطع شد. از اقوام پدرم نیزکسی را نمی شناختم. پدرم از مهاجران روس بود، عشق آباد روس. از اقوام او هم کسی به خانه ما نمی آمد. حالا دیگر من مانده بودم و شاباجی که پس از مرگ مادرم از نگرانی اینکه چه بر سرم خواهد آمد همیشه به او چسبیده بودم. این دلواپسی من چندان هم بی مورد نبود. خوب یادم است که هنوز چهل روز هم از مرگ مادرم نگذشته بو دکه پدرم به فکر تجدید فراش افتاد.
    ‏روزعقد کنان پدرم و تاجماه خانم را خپلی خوب یادم است.
    ‏تاجماه خانم را با چادر گلدار سرسفره عقد نشانده بودند و او به عوض آنکه خوشحال باشد گوله گوله اشک می ریخت. خانمهایی که با صورتهای بزک کرده و ابروهای وسمه کشیده بالای سرش قند می سابیدند با هم درگوشی پچ پچ می کردند. همان طور که توی دست و پایشان می لولیدم صدای بریده بریده و پچ پچهایشان را می شنیدم که راجع به پدرم حرف می زدند. هنوز صدای یکی از آنهادرگوشم است که گفت: برای حکیم و دوای آن خدا بیامرزکم گذاشت...ای روزگاربی وفا تف.
    ‏همان طور که کنار شاباجی روی صندلی لهستانی نشسته بودم سر در گودی کمراو گذاشته بودم و تاجماه خانم را نگاه می کردم، چون فکر می کردم او به خاطر مادرم است که اشک می ریزد. تصمیم گرفتم او را دوست بدارم، اما مدتی بعد فهمیدم گریه کردن تاجماه خانم علت دیگری داشته و به خاطر چیز دیگری بوده است.
    ‏خانه ما یک باغچه به نسبت بزرگ بود که از دو قست تشکیل می شد. یک عمارت بیرونی داشت که مخصوص پدرم بود و یک ساختمان اندرونی این طرف باغ بود که چند اتاق و پنجدری و سرسرا و شاه نشین داشت.کف این اتاقها، جز دو اتاقی که یکی دست تاجماه خانم و یکی دست من بود، هیچ کدام نه فرشی داشت و نه اثاثیه ای در عوض تا بخواهید پدرم درعمارت بیرونی برای خودش دم و دستگاه چیده بود. پدرم اغلب روزها را تا ظهر می خوابید. همیشه وقت خوابیدن سه چهار متکای حجیم زیر سرش می گذاشت که نمی فهمیدم چطور با وجود آن همه متکا خوابش می برد.

    ‏در خانه به جز شاباجی خدمتکار دیگری داشتیم به نام کرامت که مثل آستر پوستین همیشه همراه پدرم بود و من عمو صدایش می زدم. در خانه ما به جزعمو کرامت کسی حق نداشت پا به عمارت بیرونی بگذارد، حتی نامادری ام، تاجماه خانم، نیز حق ورود به آنجا را نداشت. فقط گاهی با اجازه پدرم برای نظافت به آنجا می رفت. هر روز همین که پدرم از خواب بیدار می شد عمو کرامت سینی بساط پدرم را با عجله آماده می کرد و می برد به عمارت بیرونی. سینی پدرم بیشتر روزها شامل کله پاچه بود و دو سه جور ترشی و یک دوری نیمرو که همیشه یک بند انگشت روغن کرمانشاهی رویش بود و پای اصلی این بساط یک تنگ سرنیزه ای عرق.. از وقتی خودم را شناختم یادم نمی آید حتی یک بار هم او را در حالت طبیع یدیده باشم . همیشه وقت راه رفتن از مستی سکندری می خورد. به خاطر همین هم اکثر اهالی محله وزیر که مردمان دیندار و متدینی بودند وقتی پدرم را در محل می دیدند، قدمهایشان را تند می کردند و به عمد رویشان را بر می گرداندند تا به او سلام نکنند. نه به او، بلکه با تاجماه خانم و من هم که منسوبین او بودیم همین طور برخورد می کردند. اهالی محل، حتی دخترانشان را از نزدیک شدن و بازی با من منع کرده بودند. برای همین هم تا پیش از رفتن به مدرسه هیچ دوستی نداشتم. برای سرگرم کردن خودم، هزار جور جانور و حشره داشتم که همه را توی جعبه نگه می داشتم.جوجه، پروانه،لاک پشت هم داشتم. جوجه هایم را با آب و صابون


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    می شستم و پروانه هایم را با نخ می بستم و روی آب بازی می دادم.گاهی که خودم هم هوس آب تنی به سرم می زد می پریدم توی حوض سنگی که وسط باغ بود و شنا می کردم. شنا کردن را ازعمو کرامت یاد گرفته بودم. اوایل که خیلی کوچک بودم از آب می ترسیدم. عمو کرامت برای آنکه ترسم از آب بریزد یک روز طنابی به کمرم بست و مرا پرت کرد وسط آب. همین اجبار به دست و پا زدن بود که باعث شد ترسم بریزد و خیلی زود آب تنی را فرا بگیرم. گاهی اوقات که حوصله آب تنی نداشتم می رفتم زیر کاجهای آخر باغ و در آن خلوت از برگهای سوزنی کاجها که روی زمین ریخته بود برای خودم گردنبند درست می کردم. بعضی از برگهای سوزنی کاج را که به هم چسبیده بودند و ته شان در غلاف کوتاه مشترکی فرو رفته بود برمی داشتم. یکی ازبرگهای سوزنی را از غلاف جدا می کردم وبعد سر برگ دیگررا که هم چنان درغلاف بود خیلی ملایم، جوری که نشکند برمی گرداندم و نوک تیزش را در جای خالی شده برگ دیگر فرو می بردم و حلقه ای سبز درست می کردم. حلقه های دیگر را هم با دقت و علاقه، طوری که از هم نگسلد به هم متصل می کردم تا گردنبندی سبز از برگهای سوزنی کاج درست می شد.گاهی گلهای شاه پسند باغچه های عمارت را به نخ می کشیدم و برای خودم دستبند و تاج سر درست می کردم وگاهی از فرط دلتنگی با گلهای میمون که با حرکت دستهای کوچک من به نظر می آمد دهانشان را باز و بسته می کنند هم صحبت می شدم و این چنین خلوت تنهایی خودم را پر می کردم.
    ‏زمستانی را به یاد می آورم که شاید پنج سال بیشتر نداشتم. شبی سرد بود و برف می آمد. آن شب پدرم مهمان داشت و تاجماه خانم خانه نبود. پس از چند ماه رفته بود ده خودش تا از مادر بیمارش عیادت کند. آن شب چون پدرم راه دستش نبود این آقایانی که به دیدنش می آیند دم و دستگاه عمارت بیرونی را ببینند به عمو کرامت حکم کرد که هرچه زودتر دست به کار شود و یکی از اتاقهای عمارت اندرونی را فرش کند. آن بیچاره هم فوری اطاعت کرد و قالیچه خرسکی را از عمارت بیرونی آورد و قسمتی از شاه نشین را فرش کرد.
    ‏خلاصه مهمانها آمدند و نشستند. انگار همین دیروز بود. شاباجی قلیانهایی را که برای آقایان چاق کرده بود، یکی یکی به عمو کرامت می داد تا برای آنان ببرد. وقتی آقایان قلیانها راکشیدند باز پدرم شاباجی را صدا زد تا قلیانها را جمع کند. آن وقت شاباجی آنجا نبود و من جای او رفتم. همان طور که یکی از قلیانها را از دست عمو می گرفتم بی هوا پایم به قلیانی که پشتم بود خورد و قلیان افتاد روی قالی. البته چون دیگرزغال سرقلیان خاکستر و سرد شده بود قالی طوری نشد. آن موقع پدرم چیزی نگفت. فقط نگاه سختی به من اند اخت که توی دلم خالی شد. عمو کرامت با عجله آمد و آنجا را تمیز کرد. من هم به خیال آنکه اتفاقی نیفتاده و پدرم از این خطا چشم پوشیده بی خیال رفتم توی باغ و سرم به بازی گرم شد تا آنکه مهمانهای پدرم رفتند. هنوزگمان نمی کنم پای آنان به سرکوچه رسیده بود که پنجره بزرگ اُرسی شاه نشین بالا رفت و هیکل تنومند پدرم در چهارچوب آن ظاهر شد. پدرم غضب آلود مرا صدا زد و خواست نزدش بروم. با آنکه ازهیبت پدرم متوجه بودم که واقعه بدی در انتظارم است، اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. درحالی که قلبم در سینه به مانند گنجشکی اسیرمی تپید نردههای طارمی را گرفتم و از پله های عمارت بالا رفتم. حقیقتش وقتی به آنجا رسیدم از هیبت غضب آلود پدرم که دستانش را ازپشت در هم قلاب کرده بود و خیره نگاهم می کرد جرات نکردم جلوتر بروم و همان جا سرپله ها ایستادم. این بار پدرم خودش جلو آمد و از من خواست تا کف هر دستم را پیش روی او بگیرم وسرم را پایین بیندازم. من بیچاره هم غافل از آنکه چه مصیبتی در انتظارم است، به خیال آنکه پدرم ترکه ای پشت خود پنهان کرده و می خواهد کف دستم بزند، با ترس و لرز سرم را پایین انداختم و دستانم را پیش روی اوگرفتم. پدرم در یک آن انبری را که درمنقل تریاکش مثل آ تش قرمز شده بود و تا آن لحظه در پشت خود مخفی کرده بود به کف دستانم چسباند و همان دم با ضربه لگدی از بالای پله ها پرتم کرد توی باغ. از صدای فریاد سوزناک من شاباجی شتابان آمد. وقتی به من رسید که پایین پله ها نقش بر زمین شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. شاباجی وقتی مرا از زمین بلند کرد و دید گوشه پیشانی ام بر اثر اصابت به سنگ پله شکسته و دستانم به چه روزی افتاده به گریه و شیون افتاد و برای نخستین باربه پدرم اعتراض کرد. هنوز صدای شاباجی در گوشم است که گفت: «این طفل معصوم مادرکه ندارد، آخر چطور دلت آمد؟»
    ‏نور به قبرش ببارد. آن روز وقتی دید پدرم اهمیتی به حرفش نمی دهد جلدی مرا روی کولش انداخت و با عجله رساند به دواخانه أدیب. دکتری که در دواخانه أدیب کار می کرد اول پیشانیم را بست و بعد با دقت تاولهای دستم را چید و دوایی گذاشت و پانسمان کرد. وقتی با شاباجی به خانه برگشتیم پدرم جلوی در به انتظار بود. همین که خواستیم ازدر وارد شویم پدرم از شاباجی که مرا در بغل گرفته بود خواست مرا زمین بگذارد. آن بنده خدا هم بی خبر از همه جا اطاعت کردم. پدرم همان دم دست پانسمان شده مرا گرفت و با قساوت کشید داخل و شاباجی را هل داد بیرون و محکم در را پشت سرمان بست. خدا از سر تقصیراتش بگذرد، انگار که رحم در دلش نبود.
    ‏آن طور که بعدها از زبان همسایه ها شنیدیم گویا آن شب شاباجی تا خود سحر کنار در خانه نشسته بوده تا بلکه تاجماه خانم از راه برسد و وساطت اورا نزد پدرم بکند، اما از بخت بد، تاجماه خانم نه آن شب به خانه آمد و نه چند شب بعد. من از درد و سوزش آه و ناله می کردم. باز هم گلی به جمال عمو کرامت که در این چند روزه هوای مرا داشت، والا هیچ معلوم نبود که در آن مدت چه بر سر من می آمد، تا اینکه تاجماه خانم از ده برگشت. پدرم بی هیچ توضیحی به او حکم کرد که من بعد باید همه کارهای خانه را خودش انجام دهد. او هم چون نمی توانست روی حرف پدرم حرف بزند تا می توانست از من کارمی کشید.
    ‏همان موقعها بودکه تاجماه خانم حامله شد. خیلی هم چاق و تنبل شده بود. حالا دیگر بیشترکارهای خانه را انداخته بود گردن من. خودش فقط پخت وپز می کرد. شاید هم این از بخت بد من بود که هرگز این فرصت را نداشتم که مثل هم سن و سالهای خودم زندگی کنم. در آن سن و سال کم باید کارهایی را انجام می دادم که درست از پس آنها برنمی آمدم. با آنکه هنوز شش سالم تمام نشده بود باید همه ظرفها را می شستم و همه جا را جارو می زدم. خوب یادم است که آب حوض خیلی سرد بود و چربی دیگهایی که روی هیزم بار می گذاشتند به راحتی پاک نمی شد به همین علت بیشترروزها از تاجماه خانم کتک می خوردم. آن زمان موهای بلند و زیبایی داشتم که تا کمرم می رسید. تاجماه خانم هروقت می دید پشت دیگهاا خوب شسته نشده عصبانی می شد، موهایم را می کشید و می گفت بی عرضه هستم. بعد مرا اجبار می کرد که دوباره پشت دیگها را با گرد آجر و چوبک بسابم. به همین خاطر همیشه پشت دستانم ترک خورده بود و از آن خونمی آمد.
    ‏مدتی بعد تاجماه خانم دختر بسیارزییا وملوسی به دنیا آورد که اسمش را گذاشتند پری سیما. پری سیما را خپلی دوست داشتم و از او نگهداری می کردم. برای من مثل یک عروسک بود. با تمایل خودم کهنه هایش را می شستم و برایش قنداغ درست می کردم. برخلاف من تاجماه خانم چندان توجهی به او نداشت. شبها برای آنکه از سر و صدای پری سیما بدخواب نشود، او را پهلوی من می خواباند. وقتی پری سیما به گریه می افتاد من با قنداغ ساکتش می کردم و برایش لالایی می خواندم. پری سیما روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد. او نیز رفته رفته به من وابسته شده بود. هر طرفی که می رفتم با چشمان درشتش که شبیه چشمان آهو بود مرا دنبال می کرد. برای آنکه بیشتر به او برسم اکثر کارهای خانه را سرهم بندی و ناقص انجام می دادم. آن وقت تاجماه خانم از دستم ناراحت می شد و باز کتکم می زد و از من می خواست همان کارها را درست انجام دهم. برای همین هم بازی کردن با خواهر نازنینم برای من عقده شده بود.
    ‏حالا دیگر هفت ساله شده بودم و باید به مدرسه می رفتم، اما نامادریم مخالفت کرد. می گفت مدرسه برای دخترها لازم نیست. تو باید در خانه بمانی و به من کمک کنی. من خیلی درس خواندن را دوست داشتم. خوشبختانه با گریه و التماس توانستم عمو کرامت را راضی کنم تا با پدرم صحبت کند و اسم مرا در مدرسه بنویسد. خدا رحمت کند عمو کرامت را. همین کوره سوادم را از او دارم. او بود که اسم مرا در مد رسه نوشت.
    ‏با شروع مدرسه ها باید صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدم و سماور زغالی را روشن می کردم، حتی بساط صبحانه را خودم آماده می کردم. عصرها هم وقتی از مدرسه برمی گشتم باید ظرفها وکهنه های خواهرم پری سیما را می شستم و تازه اغلب روزها طبق معمول از تاجماه خانم کتک می خوردم.
    ‏بدین ترتیب سه سالی گذشت. در این سه سال من شاگرد موفق و باانضباطی بودم. هربار خانم ناظم برای بازدید سر صف می آمد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    به بچه هایی که ناخنهایشان بلند یا یقه روپوشی اُرمکشان چرک بود پس گردنی می زد و آنها را مجبور می کرد روی یک پا بایستند و دستهایشان را بالای سرشان نگه دارند، اما مرا به خاطر تمیز بودن و شاگرد اول بودنم همیشه تشویق می کرد. در مدرسه دوستی داشتم که دختر خیلی مهربانی بود. ولی مسلمان نبود. اسمش کارولین بود. او تنها دوستی بود که در مدرسه داشتم با آنکه ازنظر درسی شاگرد موفقی بودم، اما دخترها مثل آنکه از طرف پدر ومادرهایشان منع شده باشند با من دوستی نمی کردند. با کارولین هم به خاطر آنکه مسلمان نبود دوست نمی شدند. ما دو نفر به خاطر موقعیت خاصی که در مدرسه داشتیم خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
    ‏پدرکارولین سر چهار راه مختاری مغازه دو دهنه آبجوفروشی دا شت. علاوه برآن یک گاراژ بزرگ هم داشت. روی هم رفته وضع مالیشان خوب بود. اوایل فکر می کردم او از من خوشبخت تر است، اما بعدها که با هم صمیمی تر شدیم فهمیدم آن طورها هم که فکر می کردم نیست. آخر یک روز خود کارولین همه چیز را برایم تعریف می کرد. او هم مثل من وقتی خیلی کوچک بوده مادرش را از دست داده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود. نامادری کارولین زن بد اخلاق و حسودی بود که او را اذیت می کرد. من هم کم وبیش از زندگی خودم برای کارولین گفته بودم و همین باعث محکم تر شدن دوستی ما شده بود. حالا آن قدر با هم صمیمی شده بودیم که اغلب بچه ها با آنکه حاضر به دوستی با ما نبودند، اما به دوستی ماحسودیشان می شد. این دوستی تا کلاس چهارم هم ادامه داشت. تا اینکه یک روز بهانه ای سبب شد تا رابطه این دوستی گسسته و من بخت برگشته از درس و مدرسه محروم شوم.
    خوب یادم است آن روزکارولین به خاطر کتک سختی که از نامادریش خورده شاکی بود. آن روزکارولین بعدازمشورت با من تصمیم گرفت دو نفری با هم به گاراژ پدرش برویم و از دست نامادریش به او شکایت کنیم. من هم ازبس که دلم به حال اوسوخته بود این کاررا کردم.گاراژی که متعلق به پدرکارولین بود خیلی دور از مدرسه بود. یک تعمیر گاه بزرگ بود که در آن انواع و اقسام مغازه وجود داشت. از مکانیکی گرفته تا تراشکاری و صافکاری و رنگ کاری. خوب یادم است آن روز از بخت بد کارولین پدرش درگاراژنبود. تا از آنجا به خانه برگردم خیلی دیر شد و سر بند همین قضیه دیر آمدن از پدرم کتک سختی خوردم. آن روز پدرم درحالی که به مادر بیچاره ام که دیگر دستش از دنیا کوتاه بود بد و بیراه می گفت، با هرچه دم دستش بود آن قدر مرا زد تا اینکه عاقبت عمو کرامت آمد و خودش را میان اند اخت و مرا از زیر مشت و لگد او خلاص کرد. از فردای آن روز دیگر رفتن به مدرسه برای من غدغن شد. بعد از آن هرچه به پدرم التماس کردم که اجازه بدهد به مدرسه بروم فایده نداشت.گفت که دیگر اجازه نخواهد داد و همین سه چهار سالی هم که درس خواندی از سرت زیادی است.
    ‏ناچاردر خانه نشستم وکارهای سنگین را انجام دادم. در آن روزها تنها دلخوشی من خواهرم پری سیما بود که بی نهایت دوستش داشتم. هرروز لباسهایش را عوض می کردم و موهای نرم و لطیفش را که پیچ و تاب قشنگی داشت برایش شانه می زدم. از بس به او رسیده بودم حسابی تپل مپل شده بود. در باغچه حیاط اندرونی چند گلدان بزرگ شاه پسند و یاس وسوسن داشتیم.گلها را می چیدم و نخ می کردم و مثل تاج روی سر پری سیما می گذاشتم.گاهی هم گلبرگهای گل شمعدانی را روی لبهایش می چسباندم و با همین گلها برایش گردنبند و النگو درست می کردم. درست مثل فرشته ها زیبا می شد. آن وقت درحالی که از دیدنش حظ می کردم برایش دست می زدم و می خواندم : «نازپَری، وَر نپری.»
    انگار همین دیروز بود. پری سیما همان طور که مرا در این حالت نگاه می کرد ذوق زده می شد و خودش را می انداخت تو بغلم و من محکم می بوسیدمش. پری سیما دوست داشتنی ترین کسی بود که در این دنیا داشتم. پدرم هیچ توجهی به من و پری سیما نداشت. اکثر شبها دست چند نفر از یار غارهای خودش را می گرفت و می آورد به عمارت بیرونی و تا صبح به خوشگذرانی سرگرم می شد. بعضی شبها صدای خنده های مستانه پدرم را با مهمانانش می شنیدم. یک نفر بود به نام یاری خان که بند و بساط خو ش گذرانی پدرم را او جور می کرد. صدای خوشی هم داشت. شبهایی که او می آمد مجلس بزم پدرم گرم تر می شم.گاهی که او می خواند بقیه هم با او دم می گرفتند. از بس آن ترانه ها را شنیده بودم دیگر ملکه ذهنم شده بود و گاهی که تنها بودم و دلم می گرفت زیر لب با خودم زمزمه می کردم. تاجماه خانم اگر آن دور وبر بود و صدای مرا می شنید می زد توی ذوقم. هنوز صد ایش درگوشم است که می گفت: «‏والله قباحت دارد.»
    ‏باز صد رحمت به اوکه همین اندازه توجه را داشت، والا اگر به پدرم بود که انگار نه انگار من و پری سیما پاره های تنش هستیم. دریغ از یک دست نوازشی، دریغ از یک کلام حرف محبت آمیز، حتی به اندازه یکی از هفتاد هشتاد کبوتری که نگه می داشت هم به من و پری سیما توجه نداشت.
    ‏پدرم کبوترهایش را در قفسی روی بام عمارت بیرونی نگه می داشت. غروب که می شد می رفت روی پشت بام و پَرشان می داد. شاید باورتان نشود، اما از بس که از پدرم بی محبتی دیده بودم به خاطر توجهی که به کبوترها داشت به آنها حسودیم می شد. پدرم تک تک کبوترهایش را به اسم صدا می زد و باهاشان حرف می زد وگاهی می کردشان توی یقه لباده اش . نه من ، تاجماه خانم هم نسبت به این کبوترها حساسیت پیدا کرده بود . می گفت کبوتر های آقات هم مثل خودش تریاکی هستند.


    ‏پری سیما دیگر شش ساله شده بود که باز تاجماه خانم حامله شد. یادم می آید که هفت ماهش داشت تمام می شد که یک روز عصر پدرم عمو کرامت را فرستاد به عمارت اندرونی. عمو کرامت از طرف پدرم برای تاجماه خانم پیغام آورد که امشب شام میهمان داریم. پدرم اکثر شبها زود تر از نیمه شب به خانه نمی آمد، اما آن شب سر شب بودکه به خانه برگشته بود. یک دختر خیلی جوان هم که شاید سه چهار سالی بزرگ تر از من بود و لباس و چارقد گلی اش نشان می داد باید از دهات آمده باشد همراهش بود. با آن سن کم و با آنکه می توانستم رابطه بین پدرم و آن دختر سفید و خوشگل را حدس بزنم، اما باز از دیدن او که جای دختر پدرم بود خیلی تعجب کردم. پدرم هنوز از راه نرسیده من و پری سیما را که در باغ مشغول بازی بودیم به صدای بلند صدا زد و با اشاره دست از ما خواست جلو برویم. من هم دست پری سیما را که مثل همیشه دنبالم ریسه بود گرفتم و با کنجکاوی جلو رفتم. پدرم وقتی دید هر دوی ما با تعجب به او و آن دختر جوان نگاه می کنیم به آن دختر جوان اشاره کرد وگفت: «این نازآفرین، مادر جدید شماست.»
    ‏بعد پدرم با صدای بلند تاجماه خانم را صدا زد. آن بیچاره هم بی خبرازهمه جا دوان دوان خودش را رساند. با اشاره پدرم، نازآفرین جلو آمد و به تاجماه خانم سلام کرد. تاجماه خانم بی آنکه جواب سلام او را بدهد درحالی که با تعجب سرتا پای او را براندازمی کرد گفت: «خانم کی باشند؟»
    ‏پدرم مثل آنکه حرف نا بجایی شنیده باشد با اَخم به نازآفرین اشاره کرد وگفت: «مِن بعد خانم اینه.»
    ‏تاجماه خانم که تا آن لحظه مات وگیج نازآفرین را نگاه می کرد با شنیدن این حرف حسابی جا خورد، اما از آنجایی که جرات نداشت به پدرم چیزی بگوید نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن. من و خواهرم پری سیما همان طور که گوشه ای ایستاده بودیم و تماشا می کردیم ازگریه تاجماه خانم اشک به چشمانمان آمد. طفلک خواهرم پری سیما که مثل من بغض کرده بود. برای آنکه مادرش را آرام کند به طرف او رفت تا بغلش کند. تاجماه خانم در آن لحظه به قدری از دست پدرم عصبی بود که نتوانست خودش را آرام کند و پری سیما را هل داد عقب و او نقش زمین شد. من که دلم برای پری سیما سوخته بود رفتم جلو و بلندش کردم. داشتم نوازشش می کردم که یک مرتبه صدای نعره پدرم بلند شد. شلاق را کشید و افتاد به جان تاجماه خانم. آن چنان او را زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم می رفت. شاید پدرم به این طریق می خواست از نازآفرین هم زهرچشم بگیرد. آن روز پدرم آن چنان تاجماه خانم را زیر مشت و لگد و شلاق گرفت که خون از سر و رویشی جاری شد. من و پری سیما هم که سعی داشتیم خودمان را به نحوی سپر بلای تاجماه خانم کنیم از ضربه هایی که پدرم به آن بیچاره می زد بی نصیب نماندیم تا اینکه عمو کرامت با شنیدن این سر و صداها دوان دوان خودش را رساند آنجا و جلوی دست پدرم را گرفت. با رفتن پدرم و نازآفرین من و پری سیما بالای سر تاجماه خانم نشستیم و با او اشک ریختیم. تاجماه خانم از درد آن چنان گریه می کرد که دل سنگ به حالش آب می شد. عمو کرامت که وخامت حال او را دید ‏همان شبانه قابله پیری را که می شناخت بالای سرش آورد. نیمه های همان شب بود که تاجماه خانم بر اثر ضربه های مشت و لگدی که خورده بود بچه اش را سقط کرد و تا آخر عمر هم دیگر بچه دار نشد.
    ‏بچه تاجماه خانم یک پسر بود، یک یسرکامل. وقتی عصر کرامت جنازه `او را نشان پدرم داد بی آنکه حتی نیم نگاهی به آن طفل معصوم بیندارد از عموکرامت خواست درانتهای باغ چالش کند. نمی دانم در دلش عاطفه ای بود یا نه . از همان روز تا کنون خیلی به این موضوع فکر کرده ام که او چه جور آدمی بود. عاقبت هم نفهمیدم . بیچاره تاجماه خانم تا چند روز بی هوش و گوش در رختخواب افتاده بود و از فرط غصه درست حسابی لب به غذا نیم زد. در آن چند روز آشپزی هم افتاده بود گردن من. عاقبت پس از چند روز تاجماه خانم با اصرار من شروع به غذا خوردن کرد.






    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏چند روزی گذشت که دوباره سروکله پدرم پیدا شد. مطابق معمول آن روز هم مست بود. همین که چشمش به تاجماه خانم افتاد لگد محکمی به او زد وگفت: «تا چند وقت می خوای عین جنازه توی رختخواب بیفتی؟ پاشو جمع کن ببینم.»
    ‏آن روز تاجماه خانم بی اهمیت به لگدی که خورده بود فقط او را نگاه کرد، اما وقتی پدرم رفت، لحاف را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. فردای آن روز همین که سر وکله پدرم پیدا شد، تاجماه خانم با وجود ضعفی که داشت از ترس پدرم ناچار از جا بلند شد و باز روز از نو و روزی از نو.
    ‏یک سال دیگرگذشت. یک سالی که سراسر درد و رنج و بدبختی بود. هنوز مدت زمان زیادی از آمدن نازآفرین به آنجا نگذشته بود که او هم تازگی اش را برای پدرم از دست داد و به جمع از نظرافتاده های عمارت اندرونی ملحق شد. به دستور پدرم عمو کرامت یکی از اتاقهای دم دستی عمارت را برای او باگلیمی فرش کرد و فقط یک دست رختخواب برای خوابیدن به او داد. با ورود نازآفرین به عمارت اندرونی جنگ پنهانی بین تاجماه خانم و او شروع شد. البته از حق نگذرم نازآفرین فقط از خودش دفاع می کرد، ولی بدبختی آن بود که قربانی این جنگ اکثر اوقات من بودم. تاجماه خانم یک دستورمی داد و نازآفرین یک دستور دیگر. شده بود لج و لجبازی، به خصوص تاجماه خانم که مقصود اصلی اش از امر و نهی کردن به من نشان دادن حضور پرقدرتش به رقیب بود. خلاصه همه در آن خانه شده بودند بلای جان من، جز پری سیما که دلم فقط به او خوش بود و دیگر مدرسه می رفت. آن روزها خودم او را به مدرسه می بردم و می آوردم. هر روزصبح خودم موهایش را برایش شانه می زدم و می بافتم. رسیدگی به درس و مشقش را هم خودم انجام می دادم. انگار که دختر خودم باشد همه کارهایش با من بود.

    روزها از پی هم می گذشتند. حالا دیگر برای خودم دوشیزه خانمی چهارده ساله شده بودم. بلندی قامت و تناسب اندامم شانزده ساله نشانم می داد. هر بارکه خودم را در آینه تماشا می کردم از دیدن زیبایی ام خودم حظ می کردم. صورتم به شادابی و طراوت غنچه های گل حیاط اندرونیمان بود و چشمان درشت و آبی رنگم هم رنگ آسمان. چشمانی که دل ازدیدن آن مسحور می شد. صورتی گرد داشتم و ابروهایی کمانی، همین طور گیسوانی انبوه و لخت به رنگ شبق. بلندی قد واندام موزونم را ازپدرم به ارث برده بودم و خوشگلی ام را از مادرم. دستانم به قدری قشنگ بود که حتی پدرم که اغلب به من توجه نداشت، دستانم را در دست می گرفت و در حالی که با نگاه تحسینگری به آنها خیره می شد خطاب به نامادری ام می گفت من این همه دست زن دیده ام، اما به این زیبایی ندیده ام. این دستها نهایت هنرپروردگاراست. هربار که پدرم با تمام اخلاقهای بدش از من تعریف می کرد حس نخوت و رضایتی به من دست می داد که بی اختیارتا آخر آن روز چندبار می رفتم جلوی آینه و خودم را تماشا می کردم.
    ‏وظیفه بردن و آوردن پری سیما از مدرسه با من بود. خوب به یاد دارم اواسط همان سال دختری را در آن مدرسه ثبت نام کردند که گفته می شد تنها نوه شازده والامقام است. در آن زمان شازده والامقام تنها شخصی بود که در محله وزیر برای خودش اتومبیل شخصی و شوفر و دم و دستگاه داشت. هرروز صبح نوه اش، شعله، را نوکری که در خانه شان خدمت می کرد می برد و می آورد. نوه شازده والامقام با آنکه دو سالی از پری سیما کوچک تر بود، اما او خیلی حسرتش را می خورد و همیشه ازاو برای من می گفت. از اینکه پدرش عالیجناب سالارخان والامقام سرهنگ است، ازاینکه خودش را تافته جدا بافته می داند، ازاینکه از مدیر تا فراش مدرسه چطور قربان و صدقه اش می روند، از روپوش آهار خورده اش که بوی نشاسته می داد و همین طورازکفشهای ورنی اش که جرق جرق صدا می کرد و ازکیفش که پراز کتابچه های نو و مدادهای رنگی بود همیشه تعریف می کرد. هربارکه پری سیما با حسرت از او برایم تعریف می کرد برای آنکه مبادا غصه بخورد درحالی که گونه های رنگ پریده اش را با دست نوازش می کردم به او می گفتم خوب درس خواندن به این چیزها نیست. آن طفلک هم همیشه سعی خودش را می کرد و برای همین همیشه شاگرد اول بود.
    ‏یکی از همان روزها که منتظر پری سیما مقابل درمدرسه ایستاده بودم ،اتومبیل اشرافی شازده والامقام که آن طرف خیابان توقف کرده بود توجه مرا به خود جلب کرد. مرد جوانی جلوی اتومبیل لم داده بود وکلاه پهلوی بر سر داشت. مثل آن بود که کلافه چیزی باشد با انگشتان دستش به فرمان ضرب گرفته بود. چند روزی بود که او را دم مدرسه می دیدم. همیشه سر ساعت مقرر با اتومبیل دنبال نوه شازده والامقام می آمد. در آن چند روزتا زمانی که منتظر بود تا زنگ مدرسه به صدا درآید گاهی برمی گشت و به من نگاه می کرد. نگاهش مثل نسیم صبح روی پوستم می ماند. هربارکه درگیر نگاهش می شدم فوری رویم را برمی گرداندم. آن روزهم همین طور بود. با آنکه به ظاهر توجه اش به نقطه دیگری بود، اما زیرچشمی مرا زیر نظرداشت.همان طور که با کنجکاوی او را می پاییدم دیدم که از اتومبیل پیاده شد وبه این طرف خیابان آمد. تا رسید مقابل من با صدای رسایی پرسید:«سر کارخانم، شما می دانید مدرسه کی تعطیل می شود؟»
    ‏تحت تاثیر لحن رسمی وگیرایی کلام او که مرا سرکار خانم خطاب کرده بود بی اختیار سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. در یک آن نگاه خیره و تحسین گر او نگاه مرا بی اختیار ثابت نگه داشت. هیکلی مردانه و چشمانی سیاه و مهربان داشت. درحالی که کمی دستپاچه شده بودم سرم را پایین انداختم و با تردید برسیدم: «با من هستید؟»
    ‏مثل آنکه از پرسش من خنده اش گرفته باشد با لبخند پاسخ داد: «بله، مگر به جز شما کس دیگری هم اینجا هست؟»
    ‏درحالی که از پرسش خود شرمنده شده بودم خودم را جمع و جور کردم وگفتم: «سه چهار دقیقه بیشتر نمانده است. همیشه سرساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل می شود»
    ‏هنوز این حرف از دهان من خارج نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و در یک آن جلوی در مدرسه شلوغ شد. مرد جوان هم چنان که به انتظار نوه شازده والامقام ایستاده بود، با چشمان درشت و سیاهش به من خیره شد.بیش از این طاقت ایستادن مقابل او را نداشتم که خریدرانه مرا برانداز می کرد. به محض آنکه پری سیما آمد دست او را گرفتم و با عجله به خانه برگشتم.
    آن روز هم هنوز پای من و خواهرم به خانه نرسیده بود که با جار و جنجال تازه ای مواجه شدیم. این بار پدرم شلاق را کشیده بود به تن نازآفرین و آن بدبخت را طوری کتک می زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم شنیده می شد.

    ‏نه من، نه پری سیما که وحشتزده به من چسبیده بود و نه حتی تاجماه خانم جرات نداشتیم به قصد پا درمیانی جلو برویم. تا اینکه بازعمو کرامت از راه رسید و جلو دست پدرم را گرفت و او را از آنجا دور کرد. آن وقت تاجماه خانم و من که تا آن لحظه درمانده و مستاصل ایستاده بودیم سراغ نازآفرین رفتیم و او را کشان کشان به عمارت بردیم و برایش رختخواب پهن کردیم. بیچاره نازآفرین از ظهر تا خود شب بی هوش و گوش در رختخواب افتاد و همه اش از درد ناله می کرد.
    ‏آن شب، پس از آنکه به زحمت چشمهایش را بازکرد و ما را دید که بالای سرش نشسته بوایم زد زیر گریه. بعد کم کم شروع کرد و داستان زندگی خودش را برای ما تعریف کرد. آن بیچاره هم مثل من مادر نداشت، اما هفت خواهر و برادر قد و نیم قد کوچک تر از خودش داشت که با پدرش در ده زندگی می کردند. آن طور که خودش می گفت پدرم او را پای طلب برداشته بود. به چند؟ به صد و پنجاه تومان پول سفته ای که پدرش نتوانسته بود از پس پرداخت آن برآید. آن روز وقتی نازآفرین برای ما گفت که در این یک سال و اندی که به آنجا آمده بود پدرم او را وادار می کرده کنارش بنشیند و وافور دهانش بگذارد، از اینکه دختر چنین پدری هستم هم از او و هم از تاجماه خانم شرمنده شدم. آن طور که نازآفرین گفت کتک خوردن آن روزش هم به خاطر یک بست تریاک بود که از دستش در آتش افتاده و سوخته بود.
    ‏وقتی تاجماه خانم درد دلهای نازآفرین را شنید چون خودش هم در وضعیت مشابه او به خانه پدرم آمده بود از همان روز با او مهربان تر شد. حال دیگر آن بکش و واکشهای سابق بین آن دو نبود. پدرم هربار که به عمارت اندرونی می آمد و می دید آن درگیریهای سابق دیگرنیست با ‏تعجب به آن دو نگاه می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ‏بگذریم ... چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز زیر باران تند و ریزی که به صورتم می خورد دست پری سیما را گرفته بودم و پا به پای او داشتم به خانه برمی گشتم ناگهان صدای بوق اتومبیلی که ازکنارمان رد شد وحشتزده ام کرد. وقتی سرم را برگرداندم از دیدن اتومبیل سبز شازده والامقام و شوفرجوان اوکه چند روز پیش او را دیده بودم یکه خوردم. مثل آنکه نوه دردانه شازده را به خانه رسانده بود و برمی گشت. همین که چشمش به ما افتاد که زیر باران با عجله می رفتیم اتومبیل را نگه داشت و به ما اشاره کرد سوار شویم. من در شک و تردید بودم که سوار شوم یا نه که پری سیما مهلت نداد و پیش از آنکه من تصمیم بگیرم سرخود سوار شد. به طبع او من هم در میان دلواپسی سوار شدم. همه اش تشویش این را داشتم که مبادا پدرم سر برسد و ما را ببیند. طفلک پری سیما که هیچ وقت در عمرش سوار اتومبیل نشده بود از اینکه صدقه سری به جای نوه شازده نشسته بود کلی ذوق می کرد و از مرد جوانی که ما را سوار کرده بود سوالهایی می کرد. او هم حسابی سر شوق آمده بود و بر ایش راجع به اتومبیل و نحوه راندن آن با آب و تاب توضیح می داد. آن روز از پاسخهایی که به پری سیما می داد و از میان حرفهایش فهمیدم نامش فرخ است و یا سمت شوفر درکلوپ صاحب منصبان قشون به جناب سالار خان والامقام ، پدر شعله خدمت می کند و فقط تا مدتی که علی خان، نوکر شازده از دهشان برگردد شعله را می برد و می آورد.
    از بس که دلشوره پدرم را داشتم پیش از آنکه به کوچه خودمان بپیچیم از آقا فرخ خواستم ما را پیاده کند. بعد از آنکه خداحافظی کردیم و او رفت، پیش از وارد شدن به خانه به پری سیما کلی سفارش کردم که راجع به این قضیه برای کسی چیزی تعریف نکند. آن طفلک هم طبق قولی که به من داد به کسی حرفی نزد اما برخلاف آنچه خیال می کردم غائله به همین جا ختم نشد. از فردای آن روز دیگر آقا فرخ دست بردار نبود. اول با عجله نوه شازده والامقام را می رساند خانه و با عجله برمی گشت عقب ما.
    ‏آقا فرخ می دانست پری سیما از شنیدن چه چیز خوشش می آید و بیشتر از نوه شازده والامقام برایش تعریف می کرد. از عروسکهای زیبا و فرنگی که پدرش و عمه هایش به او هدیه می دادند، از سه چرخه قشنگی که داشت و با رکاب زدن راه می رفت و خپلی چیزهای دیگر که پری سیما مشتاق شنیدن آنها بود. جالب آنکه همیشه نصفی از تعریفهای آقا فرخ می ماند برای فردا.
    ‏آن روزها وقتی آقا فرخ ما را پیاده می کرد و به خانه می آمدیم تا مدتی آهنگ صدای مهربان و طنین مؤدبانه کلام او درگوشم صدا می کرد. هربار که در تنهایی آدب و متانت و طرز صحبت کردن او را با پدرم مقایسه می کردم از سبک سری و لات مآبی پدرم احساس اشمئزاز می کردم.گاهی از تصور اینکه آقا فرخ ممکن است بداند پدرم کیست از خجالت خیس عرق می شدم.
    ‏دو هفته ای از این جریان گذشت. یک روز جمعه ای بود. پری سیما در ایوان جلوی عمارت اندرونی نشسته بود و با عروسک پارچه ای که خودم بر ایش دوخته بودم و اسم گلی خانم را روی آن گذاشته بود بازی می کرد. همان طور که لب درگاه پشت به حیاط نشسته بودم و برای گلی خانم لباس تازه ای می دوختم گه گاه برمی گشتم و پری سیما را نگاه می کردم که در عالم خودش بود و با گلی خانم حرف می زد. ناگهان از دور سر وکله پدرم پیدا شد. با سرفه و اهن و تلپ به حیاط اندرونی آمد. در آن چند روز فقط یک بار او را دیدم که از عمارت بیرونی آمد و به خمخانه رفت، آن روز هم همین طور. پشت زیرزمین دخمه درازی بود که پدرم خمره های شرابی را که آقا موسی جهود برایش می آورد در آنجا نگهداری می کرد و به آنجا خمخانه می گفتیم.

    آ‏ن روز همین که پدرم با خمره بزرگی که در بغلش بود از پله های خمخانه بالا آمد با توپ و تشر پری سیما را صدا زد و از او خواست تا سر خمره ای را که دستش بود با او بگبرد. طفلک پری سیما هم از ترس گلی خانم را گذاشت لب ایوان و با تمام توان سر خمره را گرفت و با کمک پدرم از میان حیاط اندرونی گذشتند تا اینکه رسیدند سر پله هایی که حیاط اندرونی را از حیاط بزرگ بیرونی مجزا می کرد. آنجا بود که پری سیما نتوانست وزن سنگین آن را تحمل کند و خمره ازدستش رها شد و به سنگ سر پله خورد و شکست . پدرم درحالی که با چشمهای از حدقه درآمده به او زل زده بود ناگهان مانند یک حیوان زخمی شلاق را کشید و حمله کرد طرف پری سیما تا او را بزند. طفلک پری سیما همبن قدر فرصت یافت که فرار کند. پدرم همان طور که شلاق به دست دنبالش می دوید نمی توانست به او برسد. پری سیما درحالی که مثل یک آهوی کوچک که شیری درنده در پی شکار او باشد هراسان می دوید خودش را به ایوان رساند. همان طور که هراسان این منظره را نگاه می کردم نفهمیدم چطور خود را برسانم به ایوان. تاجماه خانم که قبل از من به ایوان رسیده بود سعی کرد خودش را سپر بلای پری سیما کند، اما از بخت بد پیش از آنکه بین او و پدرم قرار بگیرد پدرم زود تر رسید و راه را بر پری سیما بست. خواهر کوچولوی بیچاره ام که خودش را در معرض تهدید شلاق و لگدهای پدرم می دید چون نمی خواست به چنگ او بیفتد و راه به جایی نداشت همان طور که از وحشت عقب عقب می رفت از طارمی شکسته ایوان پرت شد توی باغ و از دریچه چهار گوش دهلیز انباری سقوط کرد پایین. لحظه ای صدای فریادش را شنیدیم که زود خاموش شد.
    تاجماه خانم که مثل من تا آن لحظه تلاش می کرد کاری بکند با شنیدن این صدا دودستی توی سرش زد و دوید طرف انباری. من هم که این صحنه را دیدم دیگر حال خودم را نفهمیدم و با عجله خودم را رساندم آنجا. همین که چشممم به پری سیما افتاد تکان خوردم. خواهر نازنینم بر اثر سقووط به ته انباری از هوش رفته بود. تاجماه خانم که کنار او نشسته بود همان طور که جیغ می کشید و خودش را می زد صورتش را می خراشید. وحشتزده این صحنه را تماشا می کردم.آهسته کنارش نشستم و سرش را درآغوش گرفتم. مردمک چشمانش هیچ حرکتی نداشت. هرجه صدایش زدم جواب نداد. وقتی سرش را برگرداندم متوجه شدم از کنار سرش خون جاری شده .با دیدن این صحنه وحشت غیرقابل وصفی به قلبم چنگ انداخت. درحالی که با دست خون از روی پیشانیش پاک می کردم با گریه صدایش زدم، ولی باز هم صدایی نشنیدم. صدای تاجماه خانم را می شنیدم که ضجه می زد و مرتب می گفت : گلم پرپر شد. با آنکه به چشم خود می دیدم ، اما هنوز نمی توانستم باور کنم. برای همین باز هم درحالی که به شدت می گریستم به او التماس کردم که چشمهایش را باز کند. بی فایده بود. صدای عمو کرامت از دور به گوشم خورد. پدرم تا آن لحظه از بالای دهلیز مثل برج زهر مار بی اهمیت و بی اعتنا به ما نگاه می کرد. با آمدن عمو راهش را کشید و رفت. هنوز هم یادآوری این خاطره پس از سالها که آن را می نویسم مثل یک زخم قدیمی به دلم نیش می زند. لحظه ای تاب نمی آورم و قلم را زمین می گذارم. نجوایی مثل گردبادی آشفته در گوشم زمزمه می کند که پدرم چقدر بی رحم بود. همان طور که اشک به پهنای صورتم می غلتید باز آن صحنه ها را در ذهنم مجسم می کنم. صحنه هایی که تداعی آن همان قدر زجرآور است که آن روز بود.
    ‏عمو درحالی که مثل ما از دیدن این صحنه توی سر و کله اش می زد پری سیما را روی دست از پله های انباری به باغ برد و کنار عروسکش گلی خانم خواباند. نازآفرین بی خبراز همه جا تازه ازعمارت بیرونی برگشته بود و سینی بساط پدرم دستش بود. با دیدن این صحنه سینی را انداخت زمین و توی سرزنان خودش را رساند. تاجماه خانم همین که چشمش به او افتاد به گریه و شیون بیشتر افتاد. بعضی از صحنه ها هست که قلم هرچه توانا و نویسنده هرچه صاحب تجربه و استاد باشد و بتواند نکات دقیق و سایه و روشنهای آن را به رشته تحریر درآورد بازهم توصیف کامل آن امکان پذیر نیست. مثل همین صحنه.آیا احساسی را که در آن لحظه ها از قلب من می گذشت قابل توصیف است. آیا آن طوفانی را که در آن لحظه ها قلب یک مادر داغدیده را درمی نوردید می توان روی صفحه کاغذ آورد. خیر... نه این صحنه و نه صحنه های بعدی آن روز هرگز قابل تعریف و توصیف نیست. برای همین هم فقط به توصیف آخرین صحنه کفایت می کنم. صحنه ای که تا عمر دارم هرگز از لوح ذهنم پاک نمی شود. خوب یادم است هنگامی که داشتند جنازه پری سیما را ازباغ خارج می کردند پدرم بی اعتنا به چند نفری که من و تاجماه خانم و عموکرامت را در تشییع همراهی می کردند مثل یک تماشگربی خیال ایستاده بود و تماشا می کرد. همان طور که از کنار او می گذشتم در یک آن دیگر نتوانستم آن همه سنگدلی را تاب بیاورم و بی اختیار و بدون واهمه شروع کردم فریاد زدن. درحالی که از اعماق جانم فریاد می کشیدم فقط یک جمله را مدام تکرار می کردم
    تو انسان نیستی ، او انسان نیستی.
    ‏پدرم که این جسارت را از من باور نداشت برای لحظه ای یکه خورد و بر و بر مرا نگاه کرد. بعد ناگهان چنگ زد و شانه ام را گرفت و با تمام توان چنان مرا عقب کشید که به زمین پرت شدم. آنگاه باران مشت و لگدی بود که بر سرم فرود آمد. تا آن روز به آن همه شقاوت پدرم پی نبرده بودم. پدرم طوری با خشم و عقده مرا زیر مشت و لگد گرفت که تا دو روز بی هوش بودم. دیگر چه کسی جلوی پدرم را گرفت و مرا از دست او خلاص کرد نفهمیدم. پس از دو روز وقتی به زحمت لای چشمانم را گشودم خودم را در رختخواب دیدم. بیچاره تاجماه خانم که در اثر این ضربه به حال خودش نبود بالای سرم نشسته بود و اشکریزان نگاهم می کرد. همین که چشمم به او افتاد حواسم سر جا آمد و شروع کردم به گریه. در آن لحظه مثل آنکه همه استخوانهایم شکسته باشد از درد نمی توانستم حرکت کنم، اما درد اصلی در قلبم بود. جای خالی پری سیما را نمی توانستم ببینم. انگار که خانه به آن بزرگی از قفس کوچکی برایم تنگ تر شده بود. عمو کرامت هربار که برای انجام کاری به عمارت اندرونی می آمد به من سر می زد و دلداریم می داد. تا چند روز از فرط غصه حتی آب هم ازگلویم پایین نمی رفت. مدام اشکم جاری بود. هربار که به یاد پری سیما می افتادم دلم برای پاکی و بی گناهیش به آتشی کشیده می شد.


    پایان فصل اول


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 2

    ‏روزی سرد و برفی بود. از سر خاک پری سیما برمی گشتم. بدون توجه به آمد و شد درشکه ها و کالسکه ها و و رهگذرانی که از کنارم می گذشتند سرم را انداخته بودم پایین و توی گل و شل آزاردهنده ای که سنگفرش خیابان را پوشانده بود به خانه برمی گشتم. همان طور که درگیر افکارم بودم و دانه های برف به صورتم می خورد احساس کردم کسی مرا تعقیب می کند. برای آنکه مطمئن شوم بدون آنکه نگاه کنم قدمهایم را کند کردم. همان طور که می رفتم صدای کسی را شنیدم که با لحنی مردانه و خوش آهنگ مرا به نام کوچک صدا زد.
    ‏رو برگرداندم و در یک آن از دیدن فرخ که در چند قدمی من ایستاده بود جا خوردم. با آنکه حال خوشی نداشتم، اما سعی کردم با لبخندی محزون خوشحالیم را از دیدن او نشان بدهم. گفتم:« شما هستید!؟»
    کمی دستپاچه جلو آمد و سلام کرد. بعد بی دلیل از من عذر خواهی کرد و گفت:«می بخشید که بی خداحافظی سرم را پایین انداختم و رفتم. جناب شازده والامقام که پیششان کار می کنم از این محل اسباب کشی کردند به عین الدوله. راستی از خواهر کوچولو چه خبر؟»
    احوالپرسی او را که شنیدم باز دلم آتش گرفت. نگاحی به آقا فرخ

    انداختم که مثل همیشه پالتو وکلاه پهلوی لبه دار بر سر داشت و زیر برف منتظر پاسخ ایستاده بود و نگاهم می کرد. وقتی دید پای چشمانم اشک نشسته و حرف نمی زنم پرسید: «پری خانم، چرا این قدررنگت پریده؟ خپلی ساکتی. برای پری سیما جان اتفاقی افتاده؟»
    ‏پس از مکثی کوتاه با صدایی که آهنگ گریه داشت پاسخ دادم: «الان از سر خاکش برمی گردم.»
    ‏درحالی که از آنچه می شنید حیرت کرده بود و درحالی که با چشمهای مبهوت به من خیره شده بود ناباورا ه گفت: «چی؟»
    ‏بغضی که تا آن لحظه گلویم را می فشرد دیگر به من اجازه نداد چیزی بگویم و یک مرتبه زدم زیر گریه. آقا فرخ با چشمانی که حالا پراز اشک شده بود همان طور که بهت زده به من می نگریست گفت:«انمی توانم باور کنم... هرگز!»
    ‏با پشت دست اشکهایم را از روی صورتم پاک کردم و آهی از ته دل کشیدم.گفتم: «خودم هم هنوز باور نکرده ام.»
    ‏فرخ هم دست بردار نبود. از من پرسید: « آخر چطور شد؟»
    ‏باز اشکم سرازیر شده بود. بی توجه به آنکه شاید پدرم را بشناسد هرآنچه را بر سر پری سیمای نازنین آمده بود برای او تعریف کردم.
    ‏چشمانش سرخ شدند و برای آنکه مرا دلداری بدهد گفت: «هرکس مقدر و سرنوشت خودش را دارد پری خانم. شاید باور نکنید، اما انگار به دلم افتاده بود که برای شما یک اتفاقی افتاده. امروز هم که به اینجا آمدم فقط به خاطر دیدن شما بود. آخر دلم برایتان تنگ شده بود. دلم می خواست بیشتر با هم صحت کنیم، ولی انگار شما عجله دارید. من هم اینجا غریبم در طهران کسی را ندارم. اگر بشود هرهفته مقابل سقاخانه سرگذر شما را ببینم خوشحال می شوم... هر چهارشنبه سر این ساعت خوب است؟»

    اگر هر زمان دیگری جز آن ایام بود و او چنین درخواستی از من می کرد بی برو برگرد دست رد به سینه اش می زدم؛ اما پس از پری سیما به قدری احساس تنهایی می کردم که بدم نمی آمد او را بینم. فرخ هنوز هم برای من عطر پری سیما را داشت. عطر روزهایی که او و من و پری سیما با هم بودیم. من هم مثل پری سیما دوستش داشتم. پیشنهاد او را بذیرفتم و بعد خداحافظی با او یکراست به خانه آمدم.
    ‏تا چهارشنبه بعد در شک و تردید بودم که بروم یا نه. اگر می رفتم باید به عاقبتش هم فکر می کردم. به طور حتم اگر پدرم بو می برد تکه تکه ام می کرد. با این حال مهربانیهای فرخ در دلم جایی باز کرده بود که خودم هم بی میل نبودم گاه گداری او را ببینم. روز چهارشنبه از راه رسید. چهارشنبه ای که آغاز بزرگ ترین دگرگونی در زندگی ام بود. آن روز بهانه ای جور کردم و از خانه خارج شدم. انگار همین دیروز بود. تا به سقا خانه برسم صد بار مردم و زنده شدم. فرخ که پیش از من رسیده بود از اتومبیل پیاده شده بود و انتظار مرا می کشید. همین که از دور چشمش به من افتاد که دزدانه به سویش می رفتم مثل همیشه در سلام پیش دستی کرد.
    ‏« سلام پری جان ، اگر دیرتر می رسیدی چیزی از قلبم نمی ماند.»
    در حالی که از لحن صمیمانه کلامش که برای اولین بار مرا پری جان خطاب می کرد هیجانزده شده بودم با هراس به دور و برم نگاهی انداختم و چون متوجه شدم کسی متوجه ما نیست من هم به رویش لبخند زدم.
    «سلام آقا فرخ»
    از من خواست سوار اتومبیل شوم. از ترس آنکه کسی مرا کنار او ببیند با عجله در صندلی عقب نشستم و مثل دختربچه ای که مرتکب عمل بدی شده در گوشه ای نزدیک به درکز کردم. هنوز راهی نرفته بودیم که اتومبیل را مقابل یک کافه قنادی پارک کرد. از آنجا برای من و خودش فالوده وبستنی گرفت. به شدت معذب و شرمنده بودم و میلی به خوردن نداشتم. اما برای آنکه او تصور نکند دستش را رد کرده ام هرطور بود آن را خوردم .
    ‏همان طور که پشت فرمان نشسته بود جعبه کوچکی بیرون آورد و پیش رویم گرفت. درحالی که با تعجب آن را از دستش می گرفتم برسیدم :« مناسبتی دارد؟»
    ‏با لبخندی شیرین و دلنشین گفت: «دیدار تو بهترین مناسبت است.»
    اگر بگریم از جسارت کلامش لذت نبردم دروغ گفته ام. خیلی راحت حرف دلش را می زد. همان طور که نگاهش می کردم در جعبه را گشودم یک انگشتری ظریف طلا میان آن بود که سنگ فیروزه داشت. مهربانانه نگاهم می کرد.گفت: «به دستت کن ببین خوشت می آید؟»
    ‏برای آنکه خوشحال بشود لحظه ای انگشتر را به انگشتم کردم وگفتم:« دست شما درد نکند.»
    ‏با نگاه تحسین گری به دستم خیره شده بود. پرسید: « موافقی با هم گشتی در لاله زار بزنیم.»
    ‏از پیشنهاد او دست و پاپم را گم کردم. نمی دانستم چه بگریم یا چه بهانه ای بتراشم تا بتوانم خود را از گردش با او معاف گردانم.
    ‏پیش از آنکه حرفی بزنم او مجال مخالفت نداد. با لحن خواهش گونه ای به چشمانم خیره شد و گفت: « خپلی طول نمی کشد. قول می دهم زود برگردیم.»
    ‏متل آن بود که زبانم بند آمده، فقط نگاه کردم و لبخند زدم
    ‏فرخ پیش از آنکه حرکت کند در آینه به وارسی سر و صورتش پرداخت و دستی به موهای روغن خورده اش که رو به عقب شانه شده بود کشید .سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و هر دو دستش را عمود به فرمان گرفت و راه افتاد. گردش کردن با او در لاله زار با آنکه همراه با دلهره بود، اما خالی از لطف هم نبود. گردش آن روز چندان طول نکشید. آن روز بدون آنکه از اتومبیل پیاده شویم گشتی زدیم و با هم صحبت کردیم. بیشتر او حرف می زد تا من. فرخ بیشتر از خودش برای من گفت، از اینکه اهل شیراز است. نه در آنجا و نه در طهران کس و کاری ندارد و خیلی چیزهای دیگر که حالا درست در خاطرم نیست.
    آن روز پیش از آنکه از فرخ جدا شوم برای چهارشنبه بعد با من قرار گذاشت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    چند هفته ای از این جریان گذشت. حالا دیگر هر چهارشنبه یکدیگر را می دیدیم. با آنکه می دانستم وارد بازی خطرناکی شده ام که هر آن ممکن است به قیمت جان یکی از ما دو نفر تمام شود، اما می رفتم. آن روزها فرخ برای من از آینده ای شیرین حرف می زد. از عشقی که تا پیش از دیدن من هرگز طعم آن را نچشیده بود و خیلی حرفهای عاشقانه و دلگرم کننده دیگر که ناخودآگاه در قلبم نفوذ می کرد. حرفهایی که باعث می شد باز به زندگی و آینده ام امیدوار شوم وکمتر به غم وغصه های گذشته فکرکنم. با این همه هربار که از قرار برمی گشتم به نوعی احساس گناه می کردم تا آن چهارشنبه ای که فرخ سر قرار نیامد. در تمام مدتی که در انتظارش ایستاده بودم و آمد و شد درشکه ها و رهگذران را نظاره می کردم مدام دلم شور می زد و نگران بودم. هرچه چشم گرداندم تا بلکه او را ببینم، ندیدم. عاقبت از آمدن او مایوس شدم و به خانه برگشتم. آن روز آسمان هم مثل دل من گرفته و ابری بود. آن قدر دمق بودم که حتی ریزش نرم دانه های درشت باران را که به صورتم می خورد احساس نمی کردم. وقتی پا به خانه گذاشتم پدرم با دوست قدیمی اش یاری خان دم در عمارت بیرونی مشغول صحبت بود. این مرد همان کسی بودکه راجع به او و اینکه صدای خوشی داشت

    ‏برای شما نوشتم. او هم مثل پدرم قد دیلاقی داشت و همیشه برای پدرم تریاک می آورد. از وقتی بچه بودم از قیافه یاری خان که قیافه ای مثل قصابها داشت و همین طور از سبیلهای کلفت و آویزان او بدم می آمد. آن روزهمان طور که از دور او و پدرم را می پاییدم خیلی بی سرو صدا خودم را رساندم پشت تنه درخت تنومند چناری که بین عمارت اندرونی و بیرونی بود. آن قدرکمین کشیدم تا اینکه پدرم برای کاری به عمارت برگشت. من که مترصد چنین فرصتی بودم تا سر پدرم را دور دیدم تر و فِرز راه افتادم داشتم از مقابل عمارت بیرونی می گذشتم که یک آن چشمم به چشمهای تنگ و ریز یاری خان افتاد که از دور سر تا پای مرا با نگاه خریدارانه ای برانداز می کرد. تا چشمش به چشمم افتاد تعظیم و عرض سلام بندگانه ای کرد که من به عمد جواب او را ندادم. با اشمئزاز رویم را برگرد اندم و به دو خودم را رساندم به عمارت اندرونی.
    ‏آن روزگذشت. فردای آن روز روشنایی بر روی شاخه های لخت سرشاخه های درختان باغ آهسته آهسته رنگ می باخت که باز یاری خان آمد. یک ساعتی را نزد پدرم در عمارت بیرونی بود. پس از رفتن او پدرم عمو کرامت را فرستاد دنبال من. عمو کرامت به من گفت بروم عمارت بیرونی وگفت آقات با شما کار دارد، ولی توضیح نداد چه کاری. با این همه از آنجایی که خودم تا حدی با اخلاق و منش پدرم آشنا بودم با همه بچگی و سادگیم بوی پیشامد بدی را حس می کردم که سخت نگرانم می کرد. چاره ای جز رفتن نداشتم. در همه عمرم بیش از چند بار به عمارت بیرونی نرفته بودم. در و دیوار عمارت بوی تریاک می داد. پدرم لباده زرشکی رنگی به تن داشت که در ناحیه کمر شال سیاه رنگی آن را روی شکم ورم کرده اش نگه می داشت. مثل همیشه به چند متکا یله داده بود حلقه وافور توی دستش بود. جلوی پدرم یک منقل ورشویی مزین به نقش و نگار گل و بته بود. روی منقل هم دو تا قوری با نقش ناصرالدین شاهی به چشم می خورد. به جز پدرم نازآفرین هم با بزک غلیظی که توی ذوق می زد کنارش نشته بود و انبر در دستش بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پایش نشستم. صدای موچ موچ پک زدن پدرم به سوراخ حقه وافور تنها صدای عمارت بود. او سرش را به عقب داده بود و نفس حبس شده در سینه اش را با فوت طولانی بیرون می داد. با حرکت ابرو به ناز آفرین اشاره کرد. نازآفرین فوری روی زانو نیم خیز شد و بند و بساطی را که جلوی پدرم بود جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. پدرم با نگاهش او را دنبال کرد، بعد قدری تامل کرد، آن گاه با صدای نشئه ای که همراه با اخم و سردی بود گفت: « یاری خان دم غروب آمده بود اینجا.»
    ‏وقتی دید گیج و منگ نگاهش می کنم برای آنکه خودش را خلاص کند بی مقدمه گفت: « تو را از من خواسته. دوشنبه هین هفته با کس و کارش می آیند خواستگاری.گفتم آماده باشی.»
    ‏از آنچه شنیدم انگار آسمان را بر سرم کوبیدند و بی اختیار صدایم بلند شد.
    ‏« ولی یاری خان تا به حال چندین بار زن گرفته...»
    ‏پدرم مهلت نداد حرفم را تمام کنم و با عصبانیت گفت: «خب گرفته گرفته باشد چه اشکالی دارد؟ا» و با افتخار به خودش اشاره کرد وگفت: « مگر من نگرفته ام. تازه یاری خان از دو عیال قبلی اولادش نشده.»
    ‏در حالی که چشمهایم پر از اشک شده بود گفتم: « ولی...»
    ‏این بار پدرم مهلت نداد شروع کنم و باز رفت توی شکمم. درحالی که به یکباره لحن گفتارش را تغییر داده بود پرید وسط حرفم و گفت: « ولی چه؟ خفه خون می گیری یا نه؟ من باهاس بفهمم که می فهمم.» و با اشاره دست مرخصم کرد.

    ‏دهان به دهان گذاستن با پدرم بی فایده بود. می دانستم از همین حالا تکلیفم روشن است. وقتی داشتم ازعمارت بیرونی خارج می شدم برای لحظه ای نگاهم به چهره نازآفرین افتاد که دم در ایستاده بود و با حالتی محزون و با تاسف به صورت خیس از اشک من نگاه می کرد. بی آنکه حرفی بزنم سرم را اندا تم پایین و یکراست رفتم به مطبخ. همان جا در خلوت با خودم آن قدر اشک ریختم که تا شب دیگر لای چشمهایم باز نمی شد.
    ‏کم کم روز دوشنبه نزدیک می شد. به دستور پدرم عمو کرامت پنجدری را آماده کرده بود وکلی قالی و قالیچهه از عمارت بیرونی آورده بود و اینجا و آنجا پهن کرده بود. تاجماه خانم که خودش کمی از خیاطی سررشته داشت با پارچه هایی که از مادر خدا بیامرزم ته صندوق برای من به یادگار مانده بود یک پیراهن زری بلند با دامن دور چین و یک چادر وال سفید دوخت که گلهای ریز صورتی رنگی داشت. بعدازظهر دوشنبه یک ساعت مانده به غروب یاری خان با چندنفر ینگه آمدند. عمو کرامت مدام در رفت و آمد بود و میوه و شیرینی و قلیان را از مطبخ می آورد و دور می گرداند و گاهی با اشاره پدرم آتش قلیانها را تازه می کرد. آن روز وقتی با سینی چای پا به پنجدری گذاشتم در اولین نگاه چشمم به تاج طلا خانم، مادر یاری خان افتاد که خال سیاه درشتی گوشه بینی اش بود و ابروهای سیاه عین ماهوت پاک کن داشت. برای یذیرایی ازاو شروع کردم. همان طور که از سینی وَرشابی که پیش رویش گرفته بودم انگاره چای را برمی داشت و با لحن نرم وگرمی که نشانه پسندیدن بود رو کرد به پدرم که آن طرف اتاق روی یک زانو نشسته بود و پرسید: «عروس خانم ایشون باشند؟»
    ‏پدرم تکانی به سر وگردنش داد و با لحن جاهل مآبانه و خودمانی گفت: «کنیز شوماست.»

    ‏این را که شنیدم دندانهایم را از فرط خشم برهم سابیدم. بعد ازتاج طلا خانم نوبت خانمی بود که بعدها فهمیدم زن اوستای حمامی است. خود تاج طلا خانم هم سالها سردلاک آن حمام بود. او نیز بادی در غبغب انداخت و مرا براندازکرد و چای برداشت. بعد از او نوبت خاله یاری خان بود. او هم چای را برداشت و دست چاق و سفیدش را کرد توی قندان . قندها را کنار زد و یک آب نبات درشت برداشت و گذاشت دهانش و به علامت پسندیدن من لبخند زد. آخر نوبت یاری خان بود. برای آنکه زیبایی مرا که به صد ناز جلوه می فروخت از نزدیک وبه دل سیر تماشا کند عجله ای برای برداشتن انگاره چای نداشت. درحالی که معطل بودم انگاره را ودارد دیدم که از دور با حرکت ابرو به تاج طلا خانم اشاره کرد. او خیلی خوب متوجه منظور او شد وناگهان خم شد و پای دامن چادر مراگرفت و در یک چشم برهم زدن آن را از سرم کشید. تا به خود بیاپم چادر از سرم رفت و موهای شبقم که تا کمرم می رسید و روی شانه هایم ریخته بود نمایان شد. برای لحظه ای آن چنان غافگیر شده بودم که برجا میخکوب شدم.گیج و حیران به دور و برم نگاه کردم. از فرط هیجان آن قدر دستپاچه شده بودم ، گویی در نظرم همه چهره ها پاک شده بود. فقط چهره یاری خان را می دیدم که مشتاقانه محو وجاهت من شده بود. با اشمئزاز از او رو برگرداندم و دیگر نفهمیدم چه می کنم. با غیظ سینی چای راگذاشتم و چون کبوتری که در دام افتاده باشد خودم را به در زدم و از پنجدری گریختم. صدای فریاد پدرم از پشت سرم بلند شد.«کجا؟»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تمام تنم می لرزید. به حالت دو خودم را به صندوقخانه رساندم و از ترس پدرم چفت در را از داخل انداختم. نشستم و به بدبختی تازه ای که دامنگیرم شده بود فکر کردم. هنوز هم چهره کسانی که در پنجدری نشسته بودند، جلوی چشمانم رژه می رفت. یاری خان با آن چشمهای سرخ و ‏سبیل چخماقی ولبخند وقیحانه اش. تاج طلاخانم با آن ابروهاای پرپشت و خال گوشتی که گوشه بینی اش بود و بقیه. همان طور که ساکت و بی حرکت نشسته بودم در دل خدا خدا می کردم که آن روز هرچه زود تر تمام شود و من از این بدبختی خلاص شوم.
    ‏هنوز پای یاری خان و بقیه به کوچه نرسیده بود که چفت در صندوقخانه بر اثر ضربه لگد محکمی از جا کنده شد و در چهارتاق باز شد و محکم به دیوار خورد. دیدن پدرم که غضبناک و برافروخته وارد شد، قبضه روحم کرد آن روز پدرم طوری با قلاب کمربندش مرا زد که فقط کار خدا بود که کور نشدم. طوری با شلاق به بدنم می کوبید که پیراهن به تنم پاره پاره شد و از محل ضربه ها خون بیرون زد.
    ‏عمو کرامت بیچاره تا آمد مثل همیشه پا در میانی کند پدرم با یک دست چنان توی سینه اش کوبید که از پشت نقش بر زمین شد. پدرم با تمام قدرت چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که همه جا در برابر چشمانم تیره و تارشد. بعد دست و پای مرا گرفت وکشان کشان برد به انباری و همان جایی که مدتی قبل جنازه خواهرم بر زمین افتاده بود چنان رهایم کرد که پشتم محکم به زمین کوبیده شد و آه از نهادم بلند شد. این سقوط آخرین رمق مرا گرفت وکم و بیش از حال رفتم، اما هنوز صدای پدرم را می شنیدم. پیش از آنکه پا از انباری بیرون بگذارد به عنوان اتمام حجت برایم خط و نشان کشید. هنوز هم پس از این همه سال صدایش درگوشم است. صدایی رعب آورکه بند بند بدنم را به لرزه می اند اخت. از میان دندانهای به هم فشرده اش گفت: «اگر باز بخواهی جفتک بینداری گردنت را خورد می کنم.»
    ‏پس از این خط و نشان در انباری را محکم به چهارچوب کوبید وکلون آن را ازپشت اند خت و قفل زد. نمی دانم چند ساعت گذشت، اما وقتی ‏به هوش آمدم تازه دردهایم شروع شد. صورتم، دستم وهمه جای بدنم در اثر شلاق و ضربه های لگدی که خورده بودم درد می کرد و می سوخت. کورسوی نوری که ازبالای انباری به درون می تابید مرا به خود آورد. چراغ موشی دود زده ای بود که عمو کرامت برایم روشن کرده و در چهارچوب دهلیز انباری گذاشته بود تا از تاریکی وحشت نکنم. مثل آنکه از خواب ترسناکی پریده باشم به دور و برم نگاه کردم. چهار طرف انباری تا تاق پر بود از خمره های گلی شراب که در طبقه بندیهای آجری چیده شده شده بود. همان طور که به خمره ها نگاه می کردم صدای پدرم در گوشم زنگ ‏می زد. در آن لحظه ها تاریکی و تنهایی انباری مثل گور تنگی مرا در برگرفته بود و روی قلبم فشار می آورد. اینجا قتلگاه خواهرم پری سیما بود. حالا اوکجا بود؟ می دیدمش که کنارم نشسته و باز از وحشت پدرم به من پناه آورده است. دوباره از درد وکوفتگی از هوش رفتم.
    ‏وقتی دوباره چشمانم را گشودم در رختخواب خودم بودم. یک نفر مرا آورده بود به اتاق تاجماه خانم، اما خودش نبود. آفتابی که از پشت دریهای توری به درون می تابید اتاق را گرم و روشن کرده بود، اما من سردم بود ومی لرزیدم.کمی بعد در اتاق روی پاشنه چرخید و تاجماه خانم با سینی گرد مسی که در دستش بود از در وارد شد.
    ‏تا چشمم به او افتاد با ضعف پرسیدم: «چه کسی مرا به اینجا آورده؟»
    کرامت خان. به حال مرگ بودی که آوردت اینجا. خدایی بود که زنده ماندی»
    ‏بی آنکه بغض کرده باشم باز اشکم سرازیر شد. باگریه گفتم: «اما خودم ترجیح می دادم بمیرم.»
    تاجماه خانم درحالی که با تأسف نگاهم می کرد آهسته درکنارم نشست و سینی مسی را که در دستش بود زمین گذاشت وکمکم کرد تا بنشینم.

    ‏دو روزی بود که چیزی نخورده بودم ودلم ازگرسنگی مالش می رفت تازه خوردن غذا را شروع کرده بودم که متوجه چهره تاجماه خانم شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. صورت او نیزگله به گله زخمی وکبود بود. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم روی از من برگرداند و به هوای کنار زدن پشت دریهای توراز جا برخاست وکنار پنجره رفت. درحالی که با نگاهم او را دنبال می کردم پرسیدم: « آقام باز هم روی شما دست بلند کرده؟»
    ‏کنار پنجره بلند اُرسی ایستاده بود و منظره باغ را تماشا می کرد. با لبخندی غمگین برگشت و نگاهم کرد. آرام گفت: «عیبی ندارد، من به این چیزها عادت دارم.»
    ‏نگاهش می کردم که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. تاجماه خانم که دید دست از خوردن کشیده ام دوباره صدایش بلند شد.گفت: «نمی خواهد خودت را سرزنش کنی.کتک خوردن من دخلی به تو ندارد، مقصر این نازآفرین آتش پاره است.»
    ‏وقتی دید با استفههام نگاهشش می کنم خودش با ناراحتی توضیح داد که :«خانم خانمها ازدیروز تا حالا غیبش زده.کجا رفته خدا عالم است. آقا گمان می کند من درگوشش خوانده ام که فرارکند»
    ‏همان طور که می شنیدم رفتم توی فکر.
    ‏پس از رفتن نازآفرین دیگر صدا از صدا در نمی آمد.کم کم حالم داشت جا می آمد که باز سر وکله این مردک، یاری خان پیدا شد. پدرم آن شب او را ‏برای شام نگه داشت. می دانستم بازدارند برای من نقشه می کشند. ساعتی از رفتن یاری خان نگذشته بود که پدرم به عمارت اندرونی آمد.بازهم حالت طبیعی نداشت. همین که چشمش به من افتاد، درحالی که روی ‏پای خودش بند نبود و تلوتلو می خورد خطاب به من با لحنی محکم واخم و تخم گفت: «فردا قراراست یاری خان و کس و کارش بییند اینجا. مثل آدم رفتار می کنی. وای به روزگارت اگر دوباره بازی دربیاوری.»
    بی آنکه حرفی بزنم فقط با غصه نگاهش کردم. هرچه فکرکردم چه کنم عقلم به جایی نرسید. در دل آرزو می کردم ای کاش می تو انستم به نحوی فرخ را ببینم و ازاوکمک بخواهم، اما بدبختانه نه از او نشانی داشتم و نه اینکه می توانستم پا از خانه بیرون بگذارم. بعد از فرار نازآفرین به دستور پدرم نه من و نه تاجماه خانم حق نداشتیم از خانه بیرون برویم. پدرم قفل در خانه را عوض کر‏ده بود و روزها هم کلون در را با قفل و زنجیر می بست.
    ‏فردای آن روز باز سروکله یاری خان و همراهانش پیدا شد. این بار تاج طلا خانم برخلاف دفعه قبل که برای من زبان می ریخت حسابی خودش را گرفته بود. نه او، بقیه هم صد درجه بدتر از او برای من قیافه گرفته بودند. خاله یاری خان که عینهو بخت النصر به من نگاه می کرد. موقع حرف زدن به عمد به سرودست وگردنش قرمی داد تا النگو وگوشواره های بلندی را که به خودش آویزان کرده بود به رخ من بکشد.
    ‏آن روز به دستور تاج طلا خانم همگی دورو برم جمع شدند و امتحانم کردند. صحنه نمایش مسخره ای بود که بازی در آن برایم اجباری بود.تاج طلا خانم برای امتحان اول از موهایم شروع کرد. انگشتان حنا بسته وخشنش را درخرمن موهایم فرو برد وگیره ای را که به آن بسته بودم ازسرم باز کرد. بعد موهای انبوه و بلندم را که یادآور ظلمت شبهای یلدا بود باز کرد و دسته دسته امتحان کرد که مبادا عاریه باشد. بعد از موهایم نوبت انگشتان پاهایم بود. برای آنکه مبادا شش انگشتی باشم به امر تاج طلا خانم جورابهایم را کندم تا او انگشتان پاهایم را وارسی کند. همه نمایش، داستان محکومیت من بود. درمانده و مستاصل زیر دست او نشسته بودم. صورتم بستر اشکهایی بود که ناامیدانه و بی پروا از چشمان درشت و آسمانی رنگم فرو می غلتید و از گونه های سرازیر می شد. درست مثل کنیزکی زیبا که پیش از خریداری اندام او را بررسی می کنند، آنان هم با من چنین معامله کردند. پس از مطمئن شدن از همه چیز قرار عقدکنان را برای روز جمعه گذاشتند.
    خوب یادم است که آن شب از فکر و خیال این بدبختی که به سرم می آمد تا خود صبح نخوابیدم. آن شب بی آنکه چراغی روشن کنم ، کلافه و مضطرب در تاریکی نشستم و به بازی جدید که سرنوشت با من آغاز نموده بود اندیشیدم. هرچه فکر کردم پدرم مرا به چه کمال این مردم جاهل و لااُبالی می خواهد بفروشید سر در نمی آوردم.
    فردای آن روز توی مطبخ بود. برای آنکه سر خودم را گرم کنم بیهوده وقت گذرانی می کردم که ناگهان صدای سرفه و بعد صدای گیرا و خوش آهنگ فرخ به گوشم خورد. صدا از دهلیز بالای سقف می آمد. زیر سقف دهلیز قاب پنجره ماننده بود که در زمستانها آن را با چیزی مثل دم کنی می بستند تا سرما به داخل نیاید و تابستانها آن را باز می کردند. همیشه نور شیری رنگ ملایمی از این قاب درون مطبخ می تابید و روزها آنجا را روشن می کرد. اول که صدای او را شنیدم مردد بودم. بعد وقتی بلندتر صدایم زد دیگر مطمئن شدم. از آنجا پرسید:« پری خودت هستی؟»
    با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم:«آره ، خودم هستم»
    با عجله گفت:« می توانی یک دقیقه بیایی دم در.»
    با دلواپسی گفتم:« نه ، ممکن نیست . تو هم از اینجا برو»
    با نارحتی گفت:« بروم؟ پس مهر و محبتت کو؟ من این همه راه آمده ام که تو را ببینم.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/