به نام خداوند بخشندۀ بزرگ،
داور برحق ،
خداوند ایثار و انصاف
فصل 1
در آن شب پاییزی طهران، باغ کافه گراند هتل شلوغ بود. با آنکه باد ملایمی که از عصر شروع شده بود با فرود آمدن شب شدت می کرفت، اما باز بیشتر جمعیت در باغ جمع بودند تا در ساختمان آجری کافه؛ به خصوص اطراف جایگاه نوازندگان و دور استخر. پیشخدمتها سینی به دست در گردش بودند و سینیهای انواع کباب و جوجه کباب و نوشابه های جورواجور را دور می گرداندند. باد ملایمی که می وزید بر سطح زلال آب استخر جلوی ساختمانِ آجری دست می کشید و بعد صدای موسیقی، همین طور همهمه و خنده ای را که در فضا شناور بود را با خودش تا ته آسمان می برد و تک تک ستاره های نقره ای را همچون پولکهای براق به لرزه می اند اخت. مشتریهای جوان کافه صندلیهای خود را کشیده بودند کنار استخر و در انتظار خالی شدن قایقی بودند که روی آب با این طرف و آن طرف می رفت.
مرد جوانی که در قایق نشسته بود و موهای روغن زده اش را سربالا به عقب شانه زده بود ناشیانه پارو می زد و قایق دور می چرخید. دختر جوانی که روبه روی او نشسته بود و کلاه لبه دار پهن پرداری به سر داشت از ترس افتادن در آب جیغ و داد می کرد و شاهدان را به خنده می انداخت. در این میان تنها یک نفر دور از جمعیت نشسته بود. او کنار دربسته کافه که به خیابان پشتی راه داشت، زیر نور کمرنگ لامپای درخت چنار بالای سرش قهوه می نوشید. او خانم میانسالی بود که موهای جلوی پیشانیش خاکستری رنگ بود و بارانی وروسری گلدارش هر دو کهنه بودند. پیشخدمتهای کافه شبهای اخیر او را زیاد دیده بودند. نی توانستند بفهمند که او چه علاقه ای به آن در بسته دارد که هروقت می آید آنجا بیتوته می کند. این مسئله برای آنان معمایی مجهول بود.
بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر و منزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند و بنویسد. چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد و گاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.
آن شب هم مثل همیشه با آن صورت رنگ پریده و چشمان ملتهب و تبداری که هرروز بیشتر در صورتش فرومی نشست کنار آن در بسته نشسته بود. درحالی که با طمأنینه قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشید از آن نقطه چشم دوخته بود به آلاچیق انتهای باغ که یک زن و سه مرد در آنجا دور میز با یکدیگر مشغول تمرین بودند.
مردها هرسه کلاه شاپو مخمل بر سر داشتند و در یک طرف میز نشسته بودند ولی زن که لباس دکلته زردرنگش هیچ با آن فصل جور نبود، درست روبه رویشان نشسته بود. آرایش غلیظ و گوشواره های بدلی بلند و موهایش که از وسط فرق باز کرده بود و شرابی رنگ بود زیر تلألؤ چند رشته لامپ که بالای سرش آویخته بود برق می زد.
هم نوا با کمانچه و ضربی که مردها می زدند، برنامه ای را که قرار بود ساعتی بعد در کافه اجرا کند تمرین می کرد. مردها گه گاه همان طور که می نواختند هم نوا با قسمتی از آواز هم خوانی می کردند.
«نکنه که بی معرفت بشی په وقتی...»
زن، همان طور در انزوا از دور به آنان چشم دوخته بود. پس از مدتی نگریستن به آنان سرش را پایین انداخت و به ته مانده قهوه ای که در فنجانش باقی بود خیره ماند. حالت نگاهش در آن لحظه طوری بود گویا دارد فال خودش را در قهوه ته فنجان می بیند. لحظه ای بعد پوزخند زد. انگار از فکرش خطور کرد کدام آینده. باید قهوه دیگری سفارش می داد. با دیدن پیشخدمتی که از آنجا می گذشت سرش را بلند کرد و او را صدا زد و قهوه ای سفارش داد.
پیشخدمت جوان، همان طور که می رفت با چشم غره ای به او گفت: «اینجا که قهوه خانه نیست مرشب تحصن می کنی.» وازکنارش گذشت.
زن درحالی که با نگاهی یکه خورده پیشخدمت جوان را دنبال می کرد و از فرط غصه و حقارت آب دهانش را قورت می داد ناگهان چشمش به آنیک، پیشخدمت سابقه دار کافه افتاد که سر راه پیشخدمت جوان سبز شد و به او تشر زد. درحالی که سینی به دست پیش می آمد خطاب به اوصدایش را بلند کرد و با لهجه شیرین ارمنی اش گفت:«هیچ وقت با مشتری این طور صحبت نکن مراد.»
خودش پیش آمد و فنجان قهوه خالی را از روی میز برداشت و کمی این پا و آن پا شد تا پیشخدمت جوان از آنجا دور شود. مثل آنکه دلواپسی چیزی را داشته باشد با کلماتی جویده و درحالی که به صورت رنگ پریده خانمی که پشت میز نشست بود نگاه می کرد گفت: «پری خانم به جزقهوه چیز دیگری هم می خوری؟»
زن سرش را بلند کرد و حق شناسانه به چشمان اونگاه کرد و گفت:«نه موسیو، فقط قهوه.»
آنیک دست بردار نبود. با لحنی که احساس هم دردی شدیدی در آن
موج می زد با لبخندی محوگفت: «نگران صورتحساب نباش، امشب را مهمان من.»
طوری این را گفت که بغض بی اختیار گلوی زن را گرفت و از آنچه می شنید رنگ به رنگ شد. با این حال بدون آنکه خودش را از تک وتا بیندارد با شرمندگی گفت:«مسئله این نیست، اگر بخواهم بیشتر بنشینم درشکه گیرم نمی آید.» و پس از این حرف به سرفه افتاد. سرفه ای خشک و صدادار که از درد کهنه ای گواهی می داد.
آنیک مثل آنکه از خدا خواسته باشد این را که شنید دیگر اصرار نکرد و لنگان لنگان سر کارش برگشت.
زن هم چنان که نشسته بود و با نگاهش آنیک را تعقیب می کرد چهره سالها پیش او در ذهنش جان گرفت. آنیک هم مثل او درب و داغان و شکسته شده بود. تنها چیزی که از همه آن گذشته برایش مانده بود، موهایش بود که همان طور مثل سابق پرپشت مانده بود، اما حالا یکدست سفید می زد. درحالی که در این افکار سیر می کرد از زیرروسری دست برد و موهای جوگندمیش که روی پیشانی اش ریخته بود را کنار زد. لحظ ای بعد صدای زدن ساز و ضرب در باغ کافه بلند شد. یکی از همان آهنکهای کافه ای را می نواختند.
همان زن جوانی که دکلته زردرنگ به تن داشت، حالا بالای جایگاه ایستاده بود و پیش از آنکه شروع به خواندن کند، شانه هایش را می لرزاند و از دور به حضار که به افتخارش کلاه شاپو برمی داشتند یا سوت می زدند با اشاره سر و دست اظهار ادب می کرد. کم کم صدای بارک الله و ماشاالله هایی بود که بلند شد و در همهمه کف زدن و ترق و تروق بشکن گم شد.
او هم چنان که به تنهایی در آن کنج دورافتاده از جمعیت نشسته بود برخلاف دیگر حضاردرباغ ،ازدیدن این صحنه هیچ گونه احساسی نداشت و تنها یک تماشاچی بی خیال بود. انگار که نه آن صحنه و نه آن آدمهایی که در باغ کافه درهم می لولیدند برای او اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایش مهم بود آن بود که هیح کس مزاحم خلوت و تنهایی اش نباشد تا او یک بار دیگر تمام دستنوشته هایی را که در یک ماه اخیر به سفارش خانم کارگردان جوانی تهیه کرده بود، پیش از تحویل یک بار دیگر مرور کند. پیشنهاد این کار از طرف همان پیشخدمت سالمند کافه، آنیک، شده بود.
یک روز عصر ساعتی پیش از شروع کار کافه، آنیک همراه خانم جوانی که می گفت از اقوام دور اوست به خانه اش آمد. خانم جوانی که همراه آنیک برای دیدن و صحبت با او به خانه اش آمده بود تحصیل کرده انگلیس بود. از آن معدود آدمهایی بود که در فرنگ تئاترملی خوانده بود و چند سالی هم سابقه کار در کمپانی مشهور سینمای هند داشت. خانم کارگردان جوان پس از بازگشت به وطن به این فکرافتاده بود که برای نخستین بار فیلمی را خودش کارگردانی کند و ازآنجایی که به دنبال سوژه ای پرفروش با موضوع ملی و مردمی می گشت به فکرش رسیده بود فیلمی بسازد با عنوان سرگذشت خواننده کافه. روی همین اصل از فامیل خودش، آنیک، که سالها سابقه پیشخدمتی در کافه را داشت کمک خواسته بود تا کسی را به او معرفی کند.آنیک هم او را معرفی کرده بود. خانم کارگردان به او گفت بود چنانچه بتوان سرگذشت خود را چنان بنویسد که او بتواند با دست مایه آن فیلمنامه اش را تهیه کند از این بابت دستمزد خوبی به او می پردازد، حتی این قول را هم به او داده بود چنانچه بعدها فیلم خوب فروش کند، از نفوذ آشنایانی که دارد استفاده خواهد کرد و در وزارت فرهنگ مقرری برای او معلوم می کند تا مِن بعد دیگردغدغه کرایه خانه و هزار بدبختی دیگر را نداشته باشد. او از سر ناچاری قبول کرد، آن هم فقط به خاطر خلاصی از تنگنای مالی که گرفتارش بود. به خاطر چند برج کرایه معوق اتاقی که در اختیار داشت و از پس آن برنمی آمد. فقط یک شرط با خانم کارگردان گذاشته بود آن هم اینکه بعضی از شبها برای آنکه کار جلو بیفتد با هزینه او به کافه بیاید و یادداشتهایش را بنویسد. دلیلش هم قانع کننده بود. حدود دو ماهی بود که در خانه دیگر برق نداشت. صاحبخانه برای آنکه هرچه زود تر از دست این مستاجر بد حساب خلاص شود برق اتاقش را قطع کرده بود. او حتی جرات نداشت از لامپای راهروی تنگ و تاریکی که به اتاقش منتهی می شد استفاده کند. آنیک، با آنکه از تمام این مشکلات خبر داشت، اما به خاطر حفظ موقعیت کارش چندان راه دستش نبود، اما وقتی دید خانم کارگردان این شرط را قبول دارد با توجه به سابقه شناختی که از قدیم با او داشت و از آنجا که مایل بود کمکی به او کرده باشد دیگرر حرفی نزد.
زن تنها درحالی که در این افکار سیر می کرد از صدای قهقهه رعدآسایی که زیر گوشش زده شد به خود آمد. سرش را به جهت صدا چرخاند و لحظه ای به چند مردی که روی صندلیها ولو شده بودند و تنشان از تشنج خنده در لرزه بود نگاه کرد. زن بی تفاوت دستنوشته هایش را از کیف دستیش که روی میزبود بیرون آورد و باز کرد. آن شب تصمیم داشت پیش از آنکه آخرین فصل خاطراتش را بنویسد و تمام کند باردیگر از ابتدا آنچه را بر کاغذ آورده بود مرور کند، دستنوشته هایش با خطی بچگانه و با این جمله شروع شده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)