نسیم:فکر کردی مامان بابای من عذاب نکشیدند؟پدرم یه دفعه پیر شد،مادرم تعادلشو از دست داد،اگه کمک های افشین نبود من الان زنده نبودم.
نیما:دوستش داشتی؟
نسیم:خیلی،همه ی زندگیم بود،نگاه نکن من الان صحیح و سالم جلوت نشستم،سه چهار ماه به عنوان یه بیمارروانی تحت درمان بودم.
نیما:پدر وم ادرش چه کار می کنند؟
نسیم:رفتند پیش اشکان و نازنین کانادا،پدر من هم میگه ما هم بریم کانادا برای همیشه.
نیما فنجان قهوه را روی میز کوبید و گفت:می خوای بری؟
نسیم:نمی دونم،دل به شکم،مطمئن نیستم.هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم،پدرم تمام خاطرات افشین را سعی کرد از زندگی من پاک کنه حتی خونه مون رو فروخت.تنها چیزی که از 6 سال زندگی و فداکاری افشین مونده آرامگاه افشینه که با رفتن سر خاکش کمی اروم می گیرم.
نیما:می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
نسیم:حتما.
نیما:منو تنها نذار،یه دفعه تنها شدم برای هفت پشتم کافیه،این دفعه دیگر نه.
نسیم:دست خودم نیست،اینجا دیگه کاری ندارم.
نیماکچرا؟این بچه ها تو را دوست دارن،ما می تونیم دو تایی اینجا را وسعت بدیم.
نسیم:من دیگر به هیچ چیز امیدوار نیستم،همه چیز اون جوری که ادم دلش می خواد پیش نمی ره،من خیلی ضربه خوردم.
نیما:می تونیم زندگی گذشته را جبران کنیم،اگه تو قبول کنی ما با هم ازدواج کنیم،مگه چند سالمونه؟
نسیم:نه.
نیما:آخه چرا؟من فقط به خاطر تو تنهایی راتحمل کردم.
نسیمکمن نمی تونم،من افشین را دوست دارم هنوز هم خاکش بهترین ارام بخشه.
نیما:اینا چه ربطی به هم داره،فکرشو بکن...با پدر و مادر افشین مشکلی داری؟
نسیم:نه اتفاقا اونا هم منو تشویق کردن ازدواج کنم،حتی از طرف خود پدر دو تا خواستگار برام اومد.
نیما:پس چی؟از من خوشت نمیاد؟
نسیم:بچه شدی؟
نیما:نسیم خواهش می کنم،بذار من هم به ارزوهام برسم،اگه تو 6 سال زندگی خوب و خوش با افشین را داشتی من که اصلا زندگی نکردم من تمام این سالها را فقط با یاد تو زندگی کردم.هنوز مزه زندگی را نچشیدم.تو هم کار مامانم راتکرار نکن!اون جوونی من را حروم کرد تو دیگر ادامه اش نده،بذار حتی برای زمان کوتاه لذت با تو بودن را بچشم.
نسیم:می ترسم،از همه چیز می ترسم،می ترسم این دفعه هم شکست بخورم.دیگر تحملشو ندارم.
نیما:ولی من بهت قول می دم که خوشبختت کنم.
نسیم:افشین هم این قول را داد ولی تنهام گذاشت،تو هم قبلا این قول را بهم داده بودی.
نیما:مرگ که دست خود آدم نیست،اون همه جوره هر کاری می تونست برای تو انجام داد،ولی خوب خدا نخواست بیشتر از این زنده بمونه.
نسیم:من هم از همین می ترسم.اصلا شاید خدا نخواست من روز خوش ببینم اون وقت تو هم باید مثل افشین به پای من بسوزی.
نیما:یه کم خوش بین باش همیشه که آدم بد نمیاره،یه بار دیگر امتحان کن.
نسیم بلند شد:من باید برم خونه.
نیما:با پدر و مادرت هم صحبت کن،خواهش می کنم بیشتر روش فکر کن،من هنوز با تمام وجودم تو را دوست دارم.
نسیم رفت،نمی دانست چه حالی دارد،مگر این همان نیمایی نبود که حاضر بود برایش بمیرد،مگر نمی خواست نیما را به دست بیاورد؟پس چرا معطل می کرد؟
موضوع را به سرهنگ و آذر گفت،آن ها وقتی دیدند که نسیم نیما را دوست دارد مخالفتی نکردند چون می دانستند که نسیم دارد از تنهایی می پوسد.خبر به گوش دکتر موحد و پروین هم رسید،ان ها هم هیچ مخالفتی نکردند چون می فهمیدند که نسیم روز به روز از بین می رود.
وقتی نسیم به نیما گفت که با پیشنهادش مخالفتی نشده از خوشحالی بال دراورد.برای خواستگاری امد و سرهنگ هم حرف هایش را با نیما زد و گفت که نسیم را به او می سپرد چون خودش برای همیشه به کانادا می رود.به شرطی که او هم جبران مافات کند.مهمانی کوچکی گرفتند.جمع دوستانه بود.
مارال و معراج هم امدند،ارشان و سیندخت با سامان و سهیل،ارشیا و سانیا با نگار و دختر تازه متولد شده شان نگین،نازنین و اشکان با جاسمین و سونیا با نامزدش فواد همگی دور هم بودند.
نسیم با دیدن دوستان قدیمی خوشحال بود ولی جای خالی افشین را حس می کرد.نیما با همه ی بچه ها اشنا شد،بچه های کانون هم همگی دعوت داشتند،نسیم کوچولو حتی یک لحظه هم از نیما و نسیم دور نمی شد.
اخر شب همه به خانه هایشان برگشتند و نیما و نسیم تنها شدند.
نیما:از اول هم ما برای هم بودیم،با وجود همه ی سختی ها و جدایی ها.حالا باز هم کنار هم هستیم،امشب بهترین شبه.
نسیم:بهم قول بده که تنهام نذاری،به هیچ وجه.
نیما:قول می دم،خیلی دوستت دارم.
نسیم:تا کی؟
نیما:تا ستاره هست...
پ ـ ای ـ ان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)