نسیم:چرا که نه؟خوشحال می شم اگه بتونم تو شادیت با بچه ها سهیم بشم وشماره ی جدیدش را به نیما داد.
سه روز بعد نیما به نسیم تلفن کرد و گفت به دنبالش می رود تا شام را با هم بخورند.دوباره به رستوران کویر رفتند،هیچ تغییری نکرده بود،مثل همان زمان که دو تایی می امدند و حرف های عاشقانه می زدند.
نیما:باورت نمیشه ولی از وقتی تو را دیدم انگار دوباره جوون شدم،هر شب خوابت رو می دیدم،مطمئن بودم که دوباره می بینمت.هر شب بی اختیار صدات می کردم و باهات حرف می زدم سعی می کردم یه جورایی باهات تله پاتی داشته باشم.
نسیم:ولی این واقعا تصادفی بود.
نیما:خوب،شانس من بود دیگه.
نسیم:یعنی تو حتی به کسی علاقمند نشدی؟
نیما:نه چون هنوزم تو را دوست دارم،به جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم فکر کنم،تازه عذاب وجدان هم داشتم،وقتی دیدم صورتت اونجوری شده و نمی تونی راه بری داشتم می مردم ولی حالا همان نسیم قبلی هستی،البته کمی غمگین.
نسیم:اصلا فکر نمی کردم همچین سرنوشتی داشته باشم.
نیما:من از اونچه فکر می کردم برام بهتر شده،نمی دونی چقدر خوشحالم که تو را می بینم،تو هنوز کار می کنی؟
نسیم:برای اینکه سرگرم شم و فکرو خیال به سرم نزنه آره.
نیما:می تونی تو اداره کردن کانون به من کمک کنی؟
نسیم:من؟
نیما:آره،مگه چه عیبی داره؟خودت گفتی که بچه ها را دوست داری.
نسیم:خوب راستش نمی دونم.
نیما:روش فکر کن،من روت حساب می کنم.
نسیم مدت ها روی پیشنهاد نیما فکر کرد تا اینکه پدر و مادرش برگشتند،وقتی نسیم برای سرهنگ و اذر همه چیز را تعریف کرد اول سرهنگ حسابی مقابله کرد ولی کم کم دید که اینده ی نسیم خیلی برایش مهمتر است و تا به حال به اندازه ی کافی سختی کشیده،بنابراین وقتی دید نسیم با همه چیز کنار امده سعی کرد با مسئله کنار بیاید.سلامتی روحی نسیم مهمتر بود تا مقابله به مثل پسری که مادرش یعنی عامل اصلی بدبختی را از دست داده بود.
نسیم در کانون مشغول شد،در مدت خیلی کمی بچه ها به او وابسته شدند و شب ها که نسیم می خواست برگردد خانه پشت سرش گریه می کردند.سرهنگ و آذر خانم تصمیم گرفته بودند که دوران پیری را در کانادا پیش نازنین و نوه و دامادشان بگذرانند،سرهنگ به نسیم هم اصرار می کرد که فکرهایش را بکند بعد تصمیم بگیرد.نسیم دو دل بود از طرفی دوست داشت با پدر و مادرش باشد و از طرفی نمی خواست از ایران برود و از بچه های کانون دل بکند.
یک شب که نسیم تازه از کانون برگشته بود و داشت با سرهنگ در مورد رفتن با کانادا صحبت می کرد تلفن زنگ زد،نیما سراسیمه و نگران به نسیم گفت که یکی از دخترها تب کرده و حالش بد است،نسیم سریع خودش را به کانون رساند.دو تایی بچه را که همان دختری بود که نیما بخاطر چشم هایش اسم نسیم را رویش گذاشته بود پاشویه کردند.نسیم به او قرص داد و تا نزدیک های صبح بالای سرش نشست،نیما خسته و بی حال چرت می زد.
نسیم:تو خیلی خسته شدی پاشو برو بخواب من مواظبم.
نیما:فرقی نمی کنه،تو هم همینطور.
نسیم:نه من خسته نیستم.
نیما رفت تا بخوابد.
دخترک به هوش امد،نسیم با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت:حالت خوبه؟
دخترک:بله،شما از دیشب تا حالا بالای سر من بودید؟
نسیم:آره عزیزم.
دخترک:تا حالا کجا بودید؟نیما جون همیشه برای ما از شما تعریف می کرد.
نسیم:چی می گفت؟
دخترک:می گفت شما یکی از بهترین دوستاش هستید،می گفت همیشه منتظر شماس،هر چی ازش می پرسیدیم می گفت نسیم.اسم من هم گذاشت نسیم،یه بار ازش پرسیدم چرا اسم منو گذاشتی نسیم؟گفت چون یه فرشته ای رو می شناختم که خیلی مهربون بود،چشمای تو مثل چشمای اونه،انگار توش یه عالم ستاره س،اسم اون هم نسیم بود.
نسیم لبخندی زد و گفت:تو واقعا دختر قشنگی هستی.
دخترک:چون شبیه شما هستم.نیما جون اینجا منو از همه بیشتر دوست داره.فقط من اجازه دارم برم اتاقش تا برام قصه بگه،نیما جون خیلی شما رو دوست داره،چرا شما با هم عروسی نمی کنین؟ما هم یمشیم بچه های شما،نمیشه؟
نسیم:نه.
دخترک:چرا؟مگه شما نیما جون رو دوست ندارید؟
نسیم:چرا.
دخترک:پس چی؟
نیما به در تکیه داده بود و همه ی حرف های نسیم و دخترک را گوش می داد.چقدر خوشحال شده بود که نسیم هم هنوز دوستش دارد.
نسیم:بگیر بخواب وگرنه مجبور می شی آمپول بزنی ها،الان استراحت کن بعدا دوباره با هم حرف می زنیم.
دخترک:قول می دی؟
نسیم برای اینکه از زیر سوال های دخترک فرار کندگفت:باشه.قول،قول،قول.و بعد از اینکه پتو را روی دخترک کشید از اتاق بیرون امد.
به محض اینکه برگشت نیمارا دید که به در تکیه داده بود.چشم های نیما نمناک بود.نسیم فهمید که همه ی حرف هایشان را گوش داده.
نسیم:اگه استراحت کردی من دیگه برم خونه.
نیما:مرسی،خیلی خسته شدی،واقعا نمی دونم چه جوری از زحماتت تشکر کنم.
نسیم:کار خاصی نکردم.
نیما:یه فنجون قهوه می خوری؟
نسیم:مگه تو خسته نیستی؟
نیما:با تو خستگی ام در می ره.در اشپزخانه نشستند.
نیما دو فنجان روی میز گذاشت و گفت:نسیم یعنی تو واقعا هنوز منو دوست داری؟
نسیم فنجان قهوه را برداشت و گفت:آره مثل یه دوست قدیمی،مثل مارال،مثل معراج،عیبی داره؟
نیما:نه،ولی خوب...
نسیم:من از اول هم تو را دوست داشتم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
نیما:خودت که می دونی همش تقصیر مامانم بود.البته اونم کلی زجر کشید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)