مارال و معراج به همراه رامبد عازم انگلستان شدند،نسیم خیلی ناراحت بود مارال گفت که نامه می نویسد و قول می داد به او سر بزند و از نسیم و افشین هم دعوت کرد تا پیش انها بروند.
نسیم تعجب می کرد که نیما نیامده ولی سوالی نکرد،فکر کرد شاید گرفتار زندگی شده و سرگرم زن و بچه اش شده.
افشین با پولی که کنار گذاشته بود و با کمک پدرش زمین بزرگی خرید و با کمک نسیم طرح و نقشه ی خانه را به پیمانکار داد،هر روز با هم به زمین سر می زدند تا پیشرفت کار را ببینند،قرار بود هر وقت کار خانه تمام شد عروسی بگیرند،نسیم و افشین از سر زمین بر می گشتند که موبایل نسیم زنگ زد.
نسیم:بله؟...سلام...اِ جدی؟...باشه من و افشین تا نیم ساعت دیگر اونجاییم.خداحافظ.
افشین:کی بود؟
نسیم:مامان.
افشین:چیزی شده؟
نسیم:نه،گفت بچه ها،ارشان اینا را میگم میان خونه ما تا ما رو ببینن.
نسیم وقتی بیمارستان بود اجازه نداد هیچ کس به ملاقاتش بیاید،بعد هم که رفته بود کانادا،حالا همه می خواستند برای دیدنش بیایند،نسیم با دیدن سانیا و سونیا،ارشان و سیندخت و سامان که حالا خیلی بازیگوش شده بود و ارشیا خیلی خوشحال شد،سه چهار ساعتی دور هم بودند،سانیا خیلی بهتر از قبل شده بود و با نسیم مهربان بود،اینطور که معلوم بود سانیا و ارشیا با هم نامزد بودند و منتظر بودند تا سانیا سال آخر دانشگاه را تمام کند.سیندخت برای دومین بار حامله بود و ارشان مثل دفعه ی قبل سر از پا نمی شناخت.همه خوشحال بودند که نسیم دوباره سلامتی اش را به دست اورده.به افشین تبریک می گفتند که بالاخره توانسته نسیم را راضی به ازدواج کند.
در طول سه چهار ساعتی که با بودند خاطرات گذشته را مرور می کردند،آذر خانم از اینکه می دید بچه ها خوشحالند راضی بود و همه را برای شام نگه داشت.
نسیم توانست دوباره پشت ماشین بنشیند و رانندگی کند،افشین برای نسیم یک کار نیمه وقت در یک شرکت پیدا کرد تا سرش گرم باشد و حوصله اش سر نرود.در مدتی که افشین نبود،ارشیا خیلی خوب از پس مطب برامده بود و روز به روز به تعداد بیمارانشان اضافه می شد.
کار خانه به خوبی پیش می رفت،اسکلت تمام شده بود و نمای ظاهر نیمه کاره بود خرید وسایل داخلی خانه همه با سلیقه ی نسیم انجام شد.کم کم کار تزئینات داخلی هم تمام شد و سرهنگ خانه را مبله در احتیار نسیم وافشین گذاشت.قرار عروسی برای دو هفت هی بعد گذاشته شده بود،مارال قول داده بود که به ایران بیاید.نسیم و افشین برای اخرین بار به خانه سر زدند.
نسیم:واقعا عالی شده.
افشین:همه اش سلیقه توئه.
نسیم:بیا بریم بالا اتاق ها را ببینیم.
آذر خانم با سلیقه ی خودش اتاق خواب قشنگی برای عروس و داماد حاضر کرده بود،دو تا اتاق دیگر هم خالی بودند.
نسیم به یکی از اتاق های خالی نورگیر عالی داشت رفت و گفت:اینجا میشه اتاق بچه، عالیه مگه نه؟
افشین:اره،البته نه به این زودی ها.
نسیم:ولی من عاشق بچه هام.
افشین:خوب منم دوست دارم ولی اول باید از جوونیمون و از با هم بودنمون لذت ببریم،بعد خودمون رو درگیر کنیم.
نسیم:چیه؟به بچه حسودیت میشه؟
همه ی کارها انجام شده بود،لباس عروس نسیم آماده به چوب بود،حیاط خانه ی دکتر موحد تزئین شده بود،اشکان ماشین عروس را اماده کرده بود و نازنین و سانیا و سونیا به همراه نسیم به ارایشگاه رفته بودند.ارشیا و اشکان زودتر رفتند دنبال سانیا و نازنین و سونیا،بعد هم افشین رفت دنبال نسیم،وقتی نسیم با لباس سفید و دسته گل قشنگی که دستش بود به طرف ماشین عروس می امد افشین غرق لذت بود،هنوز باور نمی کرد که نسیم در زندگیش پا گذاشته باشد،افشین در ماشین را باز کرد و نسیم نشست.
افشین:مثل یه خواب می مونه.
نسیم:برای من هم همینطور.
افشین:دیگر این لحظه هیچ وقت تو زندگیمون تکرار نمیشه،خیلی قشنگ شدی.
نسیم:حالا یه وقت تصادف نکنی؟
افشین:تقصیر توئه،حواسم را پرت می کنی.با ورود افشین و نسیم مهمان ها هلهله کشیدند و تبریک گفتند.
همه از زیبایی عروس و جذابیت داماد حرف می زدند.اشک در چشم اذر و پروین جمع شده بود،سرهنگ و دکتر موحد با افتخار عروس و داماد را تا جایگاهشان همراهی کردند.
نسیم با دیدن مارال و معراج و رامبد به وجد امده،خیلی دلش برای مارال تنگ شده بود.
مارال:تو قشنگ ترین عروسی هستی که من دیدم.
تا ساعت 4 صبح همه می زدندو می رقصیدند،ساعت 4:30 صبح عروس و داماد را تا خانه ی خودشان بدرقه کردند.
سرهنگ نسیم و افشین را دست به دست داد و از انها خواست تا همدیگر را دوست داشته باشند و در لحظات غم و شادی شریک هم باشند.
وقتی نسیم و افشین تنها شدند افشین گفت:یکی از آرزوهام براورده شد بالاخره به چیزی که سال ها تلاش می کردم به دست بیارم رسیدم.
نسیم:من می ترسم.
افشین:از من؟
نسیم:نه،از مسئولیت.
افشین:اگه با هم باشیم هیچ فشاری بهمون نمیاد،ما خوشبختیم.
روز بعد افشین و نسیم برای ماه عسل به کیش رفتند.
از صبح که بلند می شدند بعد از خوردن صبحانه ی مفصل می رفتند لب دریا،بعد خرید،بعد دوچرخه سواری،بعد غواصی و ...
نسیم عاشق غروب دریای جنوب شده بود،موقع غروب دو تایی روی تخته سنگ های کنار دریا می نشستند و بهخ ورشید نگاه می کردند.
افشین:قشنگه نه؟
نسیم:خیلی،از غروب دریای شمال هم قشنگ تره.
افشین:ولی از تو که قشنگ تر نیست.
نسیم:و به مهربونی تو هم نیست.
افشین:می یای مثل گذشته همه ی ساحل را راه بریم تا اون ته؟
نسیم:آره.
افشین:البته بدون کفش،با پای برهنه.
یک هفته ماه عسل در کیش حسابی نسیم را تنبل کرده بود،وقتی رسیدند تهران سری به پدر و مادرها زدند و رفتند سراغ کارشان.
نسیم از زندگی با افشین لذت می برد،صبح ها می رفت شرکت و بعد از ظهر بر می گشت،میز شام دو نفره و شیکی می چید و منتظر افشین می شد بعد از شام با هم تلویزیون نگاه می کردند و صحبت می کردند.
ارشیا و سانیا کارت عروسی برای نسیم و افشین اوردند،افشین سر به سر ارشیا می گذاشت و می گفت خودش را بدبخت نکند.
ارشیا:حالا مگه تو و ارشان بدبخت شدید؟
افشین:ارشان رو نمی دونم ولی از جمله خوشبخت ترین مردهای دنیام.
سانیا:خوش به حال نسیم.
نسیم:ارشیا هم پسر خوبیه،شما دو تا خیلی به هم می یاین.
افشین:بیچاره بچه ی شما ها،از این پدرو مادر که خودشون هنوز بچه ان چه بچه ای می خواد بزرگ شه.
سانیا:حالا بذار ما بچه ی شما را ببینیم،یاد می گیریم.
ارشیا:به نسیم می اد مامان شه ولی به افشین نمی اد پدر شه.
افشین:خوب من هم مامان می شم.
مجلس عروسی ارشیا و سانیا به خوبی بر پا شد و ان ها هم سر و سامان گرفتند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)