نیما:نمی خوای بیای تو با بقیه اشون اشنا بشی؟
نسیم وقتی وارد سرسرای خانه شدند متوجه شد که دکوراسیون خانه عوض شده و یک سری دیوار اضافی کشیده اند،پیش خودش فکر کرد حتما همسر نیما این را می پسندد،خانه تمییز و مرتب بود و این نشانه ی وجود یک زن در خانه بود.پس بدون شک می توانست همسر نیما را ملاقات کند.
نیما به طرف یک در بزرگ رفت و گفت:بیا اینجا.
وقتی نیما در را باز کرد یک اتاق با 10 تخت دید،یعنی نیما 10 تا بچه دارد؟گیج شده بود!
نسیم:اینا همه بچه های خودتن؟
نیما:بیا تا معرفیشون کنم:بچه ها به صف.همه ی بچه ها در یک صف ایستادند و دختری هم که در حیاط بود ته صف ایستاد.
نیما:این نریمان،10 سالشه خیلی هم باهوشه،این فوژان،دختر خیلی خوبیه،6 سالشه خیلی هم پرخوره.این سروش،پسر نخبه ی من 8 سالشه،واسه خودش مخترعه،این هدی،دختر هنرمند من،باید کارهای عروسک سازی اش رو ببینی،7 سالشه،این سینا،متخصص کامپوتر 8 سالشه ولی به اندازه ی 18 ساله ها می فهمه،این یکی سپیده،5 سالشه یه کم لوسه ولی خوب میشه،این سهیل هنوز کار خاصی انجام نمی ده،فقط 4 سالشه.ایشون ساحل،سه ساله س و هنوز شیر خشک می خره و پسرم سامان 5 سالشه و عاشق باغبونیه،این یکی هم که می شناسی هم اسم خودته.
بچه ها همه به نسیم سلام کردند و برگشتند سراغ کارهایشان.
نیما:خوب؟
نسیم:من واقعا گیج شدم،خانومت کو؟باید خیلی حوصله داشته باشه که 10 تا بچه رو بزرگ کنه.
نیما بلند بلند می خندید و سرش را تکان می داد.
نیما:یعنی تو فکر می کنی من 10 تا بچه دارم؟اون هم تو این سن؟عقلت رو از دست دادی؟
نسیم:خوب تو درست حسابی حرف نمی زنی که...!
نیما:با من بیا.
نیما نسیم را به در پشتی برد و از انجا به خیابان رفتند،نیما از بیرون تابلویی را که بالای در قرار داشت به نسیم نشان داد:
کانون خصوصی کودکان بی سرپرست
نسیم:یعنی همه اینا؟
نیما:آره،همشون بی سرپرستن،من اونا رو بزرگ می کنم.
نسیم:از کی؟
نیما:دو سه سال بعد از اینکه تو رفتی.فکر می کردم مارال چیزی یبهت گفته باشه،پایه گذارش پدرم بود که بعد از فوت مادر همه چیز را فروخت و به نهادهای مختلف بخشید منم همان را ادامه دادم.
نسیم:پس خودت بچه نداری؟
نیما:زنم کو که بچه داشته باشم.
نسیم:از هم جدا شدین؟
نیما:من اصلا ازدواج نکردم.
نسیم جا خورد:ازدواج نکردی؟
نیما:نه،من به تو گفتم که دوستت دارم و گفتم که تا ستاره هست عشقمون از یادم نمی ره،هنوز هم ستاره ها هستن،من هم روی قولم هستم.
نسیم:یعنی تو...
نیما:من هنوز هم با یاد تو زندگی می کنم،این یکی را مطمئن بودم مارال بهت گفته،کتابمو خوندی؟
نسیم:این یکی را مارال بهم داد.
نیما:پس خوندی؟
نسیم:واقعا عالی بود،بهترین شعرهایی که خوندم.
نیما:بریم تو،یه پذیرایی کوچک لازمه.
نسیم:مزاحمت نیستم؟
نیما:نه هیچ وقت مزاحم نبودی،حتی تو خواب هم نمی دیدم دوباره ببینمت.
نسیم:اینجا را تنهایی می گردونی؟
نیما:نه،سه تا پرستار با تجربه یه روز در میون یکی یکی روزهایی که خودم هستن نمیان.
نسیم:خیلی کار خوبی کردی،خوش به حالت.
نیما:خیلی تنها بودم،مامانم هزار تا دختر را انداخته بود به جونم،من بچه ها را انتخاب کردم،سرمو گرم می کنن.
نسیم:من عاشق بچه هام.
نیما:پس چرا قبل از اینکه افشین فوت کنه،بچه دار نشدید؟6 سال خودش کلیه.
نسیم سری تکان داد و گفت:از بدشانسی بچه دار نمی شدم.
نیما:متاسفم.
نیما دو فنجان نسکافه روی میز گذاشت و گفت:می دونم که با گذشته ات زندگی می کنی ولی حالا بیخیال شو،بخور.
بعد از نیم ساعت گفتگو نسیم تصمیم گرفت به خانه برگردد.
دم در نیما گفت:می تونم بهت تلفن کنم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)