نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیما:نمی خوای بیای تو با بقیه اشون اشنا بشی؟
    نسیم وقتی وارد سرسرای خانه شدند متوجه شد که دکوراسیون خانه عوض شده و یک سری دیوار اضافی کشیده اند،پیش خودش فکر کرد حتما همسر نیما این را می پسندد،خانه تمییز و مرتب بود و این نشانه ی وجود یک زن در خانه بود.پس بدون شک می توانست همسر نیما را ملاقات کند.
    نیما به طرف یک در بزرگ رفت و گفت:بیا اینجا.
    وقتی نیما در را باز کرد یک اتاق با 10 تخت دید،یعنی نیما 10 تا بچه دارد؟گیج شده بود!
    نسیم:اینا همه بچه های خودتن؟
    نیما:بیا تا معرفیشون کنم:بچه ها به صف.همه ی بچه ها در یک صف ایستادند و دختری هم که در حیاط بود ته صف ایستاد.
    نیما:این نریمان،10 سالشه خیلی هم باهوشه،این فوژان،دختر خیلی خوبیه،6 سالشه خیلی هم پرخوره.این سروش،پسر نخبه ی من 8 سالشه،واسه خودش مخترعه،این هدی،دختر هنرمند من،باید کارهای عروسک سازی اش رو ببینی،7 سالشه،این سینا،متخصص کامپوتر 8 سالشه ولی به اندازه ی 18 ساله ها می فهمه،این یکی سپیده،5 سالشه یه کم لوسه ولی خوب میشه،این سهیل هنوز کار خاصی انجام نمی ده،فقط 4 سالشه.ایشون ساحل،سه ساله س و هنوز شیر خشک می خره و پسرم سامان 5 سالشه و عاشق باغبونیه،این یکی هم که می شناسی هم اسم خودته.
    بچه ها همه به نسیم سلام کردند و برگشتند سراغ کارهایشان.
    نیما:خوب؟
    نسیم:من واقعا گیج شدم،خانومت کو؟باید خیلی حوصله داشته باشه که 10 تا بچه رو بزرگ کنه.
    نیما بلند بلند می خندید و سرش را تکان می داد.
    نیما:یعنی تو فکر می کنی من 10 تا بچه دارم؟اون هم تو این سن؟عقلت رو از دست دادی؟
    نسیم:خوب تو درست حسابی حرف نمی زنی که...!
    نیما:با من بیا.
    نیما نسیم را به در پشتی برد و از انجا به خیابان رفتند،نیما از بیرون تابلویی را که بالای در قرار داشت به نسیم نشان داد:
    کانون خصوصی کودکان بی سرپرست
    نسیم:یعنی همه اینا؟
    نیما:آره،همشون بی سرپرستن،من اونا رو بزرگ می کنم.
    نسیم:از کی؟
    نیما:دو سه سال بعد از اینکه تو رفتی.فکر می کردم مارال چیزی یبهت گفته باشه،پایه گذارش پدرم بود که بعد از فوت مادر همه چیز را فروخت و به نهادهای مختلف بخشید منم همان را ادامه دادم.
    نسیم:پس خودت بچه نداری؟
    نیما:زنم کو که بچه داشته باشم.
    نسیم:از هم جدا شدین؟
    نیما:من اصلا ازدواج نکردم.
    نسیم جا خورد:ازدواج نکردی؟
    نیما:نه،من به تو گفتم که دوستت دارم و گفتم که تا ستاره هست عشقمون از یادم نمی ره،هنوز هم ستاره ها هستن،من هم روی قولم هستم.
    نسیم:یعنی تو...
    نیما:من هنوز هم با یاد تو زندگی می کنم،این یکی را مطمئن بودم مارال بهت گفته،کتابمو خوندی؟
    نسیم:این یکی را مارال بهم داد.
    نیما:پس خوندی؟
    نسیم:واقعا عالی بود،بهترین شعرهایی که خوندم.
    نیما:بریم تو،یه پذیرایی کوچک لازمه.
    نسیم:مزاحمت نیستم؟
    نیما:نه هیچ وقت مزاحم نبودی،حتی تو خواب هم نمی دیدم دوباره ببینمت.
    نسیم:اینجا را تنهایی می گردونی؟
    نیما:نه،سه تا پرستار با تجربه یه روز در میون یکی یکی روزهایی که خودم هستن نمیان.
    نسیم:خیلی کار خوبی کردی،خوش به حالت.
    نیما:خیلی تنها بودم،مامانم هزار تا دختر را انداخته بود به جونم،من بچه ها را انتخاب کردم،سرمو گرم می کنن.
    نسیم:من عاشق بچه هام.
    نیما:پس چرا قبل از اینکه افشین فوت کنه،بچه دار نشدید؟6 سال خودش کلیه.
    نسیم سری تکان داد و گفت:از بدشانسی بچه دار نمی شدم.
    نیما:متاسفم.
    نیما دو فنجان نسکافه روی میز گذاشت و گفت:می دونم که با گذشته ات زندگی می کنی ولی حالا بیخیال شو،بخور.
    بعد از نیم ساعت گفتگو نسیم تصمیم گرفت به خانه برگردد.
    دم در نیما گفت:می تونم بهت تلفن کنم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/