نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:مامان من می رم خونه.
    آذر خانم:چرا لج می کنی،خوب همین جا باش فردا افشین میاد با هم می رین.
    نسیم:آخه فردا سالگرد ازدواجمونه،باید خونه را مرتب کنم،کیک درست کنم،کلی کار دارم،من امروز می رم شما هم با خاله پروین شب بیایید مثل هر سال دور هم باشیم.
    ششمین سالگرد ازدواج نسیم و افشین بود،نسیم خانه را مرتب کرد،تغییر دکوراسیون داد،کیک درست کرد،و هدیه ای را که خریده بود روی میز گذاشت.
    دوربین فیلمبرداری را اماده کرد،ساعت 4 بعد از ظهر بود،تا دو ساعت دیگر سر و کله ی افشین پیدا می شد،به خاطر سالگرد ازدواجشان میخواست به تهران بیاید.نسیم حتی قبول نکرده بود اشکان و نازنین در کارها به او کمک کنند،می خواست وقتی افشین امد تنها باشند.
    افشین گفته بود که نمی تواند بیاید ولی نسیم انقدر اصرار کرده بود که افشین به هر بدبختی که بود اجازه گرفته بود سری به تهران بیاید.
    فقط سه هفته ی دیگر مانده بود تا کار افشین تمام شود و برای همیشه پیش نسیم برگردد.
    نسیم دوربین را رو به در تنظیم کرد تا وقتی در را باز می کند و افشین وارد می شود فیلم داشته باشند.
    تصمیم گرفته بود امسال برای سالگرد ازدواجشان لباس عروسش را که حالا دنباله اش را جدا کرده بود بپوشد،می دانست که افشین چقدر دوست دارد نسیم را در لباس سفید عروسی ببیند.
    همه چیز اماده بود ساعت 6 بود الان دیگر باید سر و کله ی افشین پیدا می شد.
    چراغ ها را خاموش کرد،دور تا دور خانه را شمع چیده بود.محیط قشنگی درست کرده بود،شمع ها خونه را خیلی شاعرانه روشن کرده بود،حدود صد تا شمع روشن بود،در زدند،با عجله دوربین را روشن کرد و رفت تا در راباز کند با لبخندی به لب به طرف در رفت.خودش را برای رویارویی با افشین اماده کرد.در را باز کرد.
    ولی پشت در پدر و مادر خودش و پدر و مادر افشین بودند با ناراحتی گفت:شما قرار بود ساعت 8 بیایید.
    جوابی نشنید،چشم های پروین خانم پف داشت و قیافه ها غمگین و گرفته بود.
    نسیم:چیزی شده؟بفرمایید تو.
    اذر خانم با دیدن محیط خانه و دخترش در لباس عروس که حالا زیباییش دو چندان شده بود به گریه افتاد.سرهنگ سعی کرد ارامش کند.
    پروین خانم نسیم را بغل کرد و گفت:بدبخت شدیم.
    دکتر موحد در اپارتمان را بست تا همسایه ها متوجه نشوند.
    نسیم هیچ سر در نمی اورد:یکی بگه چی شده؟
    دکتر موحد با کلماتی شکسته گفت:نسیم جون برو لباستو عوض کن تا بهت بگم.
    سرهنگ چراغ ها را روشن کرد و مشغول خاموش کردن شمع ها شد.
    نسیم:چی کار می کنی بابا؟الان افشین میاد.تو رو خدا به چیزی دست نزنید.
    دکتر موحد:نه افشین نمی تونه بیاد،برو لباستو عوض کن بیا.
    نسیم:اون خودش به من قول داد،گفت ساعت 6 می اد.
    اذر خانم و پروین خانم نسیم را به اتاق بردند و کمک کردند تا لباس هایش را عوض کند.
    نسیم:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
    پروین خانم:افشین تو راه تصادف کرده،تو بیمارستانه.
    نسیم دو دستی زد تو سرش:بیمارستان؟منو ببرید ببینمش.
    پروین خانم:فایده ای نداره ملاقات ممنوعه.
    نسیم:من این حرفا سرم نمیشه.
    سرهنگ:خوب راست میگه نگرانه،باز تو بیمارستان باشه خیالش راحته.
    همگی به بیمارستان رفتند،نسیم اینقدر بی تابی می کرد که پرستار دلش سوخت و اجازه داد نسیم به اتاق برود ولی افشین بی هوش بود،دستهایش سرد بود و کلی دم و دستگاه از بدنش آویزتن بود.
    نسیم تا صبح بالای سر افشین نشست،هر چه سرهنگ گفت به خانه برود و استراحت کند قبول نکرد.
    ظهر پرستار گفت که افشین به هوش امده و خانمی را به نام نسیم صدا می کند نسیم رفت تو.
    نسیم:سلام.
    افشین:سلام،چطوری؟
    نسیم در حالی که گریه می کرد گفت:من خوبم ولی تو...
    افشین:چیزی نیست،خوب می شم.
    نسیم:همش تقصیر منه،اگه من مجبورت نمی کردم بیای اینجوری نمی شد...
    افشین:خودمم دوست داشتم بیام،دلم برات خیلی تنگ شده بود...
    نسیم:خونه رو درست کردم منتظر تو،هنوز هیچ کس کیک نخورده.
    افشین:وقتی از اینجا اومدم بیرون دوتایی می ریم سر وقتش،بعد با دستی که آزاد بود اشک های نسیم را پاک کرد و گفت:گریه نکن،ناراحت می شم ها.
    پرستار:لطفا بیرون خانم،دکتر می خواد مریض را معاینه کنه.
    نسیم بیرون امد و به همه گفت که با افشین حرف زده و حالش خوب است یکی دو روز بعد افشین کمی بهتر شد،نسیم هنوز به خانه برنگشته بود.
    صبح زود دسته گلی را که روز قبل ارشان و ارشیا اورده بودند در گلدان مرتب کرد و منتظر شد تا افشین بیدار شود.
    پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کشید تا با سر و صدا افشین را بیدار کند.
    نسیم:افشین نمی خوای بیدار شی؟حوصله ام داره سر می ره ها؟پاشو ببین چه صبحانه ای برات آوردم تنبل.
    نه حرکتی و نه پاسخی،نسیم ارام ملحفه را از روی افشین کشید و گفت:تنبل خان پاشو،چقدر بالا سرت بشینم؟
    ولی باز هم افشین هیچ عکس العملی نشان نداد،نسیم افشین را تکان داد شاید بیدار شود ولی انگار نه انگار،سرش را روی شانه افشین گذاشت تا صدای قلبش را بشنود ولی...
    یک دفعه همه ی بیمارستان را صدای جیغ و ضجه های نسیم پر کرد،دکتر وارد اتاق شد بعد از معاینه گفت که بر اثر خونریزی داخلی افشین مرده است نسیم توی سرش می زد و گریه می کرد،صورتش از جای ناخن قرمز شده بود و خون می امد،موهایش را می کند و فریاد می کشید.
    سرهنگ و دکتر موحد به همراه خانم ها رسیدند،با دیدن قیافه ی غم زده ی نسیم همه چیز رافهمیدند،پروین حالش به هم خورد و آذر گوشه ای نشست و ارام گریه کرد،دکتر موحد به سرهنگ تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/