نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر سانیا به دنیا امد،افشین به نسیم گفته بود برای اینکه سانیا فکر نکند که او ناراحت است یا حسادت می کند اولین نفر می ریم دیدنشون.
    نگار دقیقا شبیه سانیا بود،خیلی ظریف بود،نسیم وقتی بغلش می کرد احساس می کرد یک عروسک را بغل گرفته،وقتی افشین نگار را بغل می کرد و با او بازی می کرد نسیم فهمید که افشین چقدر دلش بچه می خواد.
    دیگر کسی راجع به بچه دار شدن نسیم حرفی نمی زد،نسیم دوباره آرامش گذشته را به دست اورده بود و به سر کارش برگشته بود.
    هر چه بیشتر با افشین زندگی می کرد خودش راخوشبخت تر احساس می کرد.
    نسیم:می دونی افشین:اگه با مرد دیگه ای ازدواج می کردم شاید خیلی احساس کمبود بچه را می کردم،ولی حالا که تو کنارمی هیچ ناراحت نیستم.
    افشین:خوشحالم که دیگر بیخودی خودتو ناراحت نمی کنی.
    نسیم:من می تونم یه پیشنهاد بدم.
    افشین:حتما.
    نسیم:ماا می تونیم یه بچه از پرورشگاه بیاریم و بزرگ کنیم.
    افشین:تو که گفتی احساس کمبود نمی کنی؟
    نسیم:حالا هم میگم،ولی یه بچه می تونه ما رو سرگرم کنه.
    افشین:باید خیلی روش فکر کنیم،الکی نیست،مسئولیتش زیاده.
    نسیم:ما از پسش بر می اییم.
    افشین:روش فکر می کنم.
    نسیم در حالی که گونه افشین را می بوسید گفت:ممنون.
    روز بعد که افشین امد سر حال نبود،نسیم متوجه شد،بعد از اینکه شام خوردند نسیم پرسید:حالت خوبه؟
    افشین:آره.
    نسیم:ولی قیافه ات داد می زنه که یه اتفاقی افتاده.
    افشین:مهم نیست.
    نسیم:ولی برای من مهمه،وقتی تو ناراحتی من اعصابم خورد میشه،تو امشب اصلا از دستپخت من تعریف نکردی،مثل هر شب نگفتی و بخندی.
    افشین:ببخشید که ناراحتت کردم.
    نسیم با نگرانی پرسید:نمی خوای بگی چی شده؟
    افشین:چرا،ولی تو باید قول بدی تا اخر حرف های منو گوش کنی،بعد نظرت را بگی.
    نسیم اهسته سرش را تکان داد.
    افشین:من باید یه مدت ازمایشی برم یکی از شهرستان های محروم برای خدمت ممکنه فقط یکی دو ماه طول بکشه.
    نسیم:پس من چی؟
    افشین:قرار شد به حرفام گوش کنی،من می خوام تو این دو ماه بری پیش مامان بابا تا من برگردم.
    نسیم:ولی...من نمی تونم.
    افشینکچرا؟تو خیلی قوی هستی به خاطر من هم که شده قبول می کنی مگه نه؟
    نسیم:چرا باید بری؟بگو نمی تونی بری،بگو یکی دیگر را جات بفرستن.
    افشین در حالی که نسیم را در بازوهایش می گرفت گفت:نمیشه،مجبورم،در غیر این صورت پروانه ی پزشکیم رو باطل می کنند.
    نسیم:نمیشه من هم باهات بیام؟
    افشین:اگه جای خوبی می رفتم تو را می بردم ولی اینجا یه منطقه ی محرومه.
    نسیم:من بدون تو می میرم.
    افشین:این چه حرفیه؟من قول می دم هر دو هفته یه بار بهت سر بزنم،ما می تونیم هر روز تلفنی با هم حرف بزنیم.
    نسیم:حالا کی باید بری؟
    افشین سرش را پایین انداخت و گفت:فردا صبح.
    نسیم:به این زودی؟این بی انصافیه.
    افشین نسیم را مقابلش نگه داشت و گفت:عوضش بهت قول می دم وقتی برگشتم با هم بریم و یه بچه از پرورشگاه بیاریم.
    برق شادی را می شد در چشمان نسیم دید ولی بعد قطره اشکی روی گونه اش ریخت و گفت:خیلی دلم برات تنگ می شه.
    افشین:من هم همینطور،حالا وسایلی را که لازم داری بردار تا صبح اول تورا برسونم خونتون.
    آن شب نسیم و افشین هیچ کدام نخوابیدند،تا صبح افشین برای نسیم حرف می زدو امیدوارش می کرد.
    صبح همه دم در خانه ی سرهنگ برای بدرقه ی افشین امده بودند.
    سرهنگ:افشین جان کاش با ماشین خودت نمی رفتی.
    پروین:آره مادر،با هواپیما برو،اینجوری راحت تری.
    افشین:آخه اونجا به ماشین احتیاج دارم،بعد هم دلم می خواد هر وقت دوست داشت هباشم بیام تهران،نه اینکه سه روز دنبال بلیط باشم.
    دکتر موحد:مراقب خودت باش،مدام با ما در تماس باش.
    افشین از همه خداحافظی کرد بعد نسیم را در آغوش گرفت و ازش خواست گریه نکند.
    افشین:نسیم را سپردم دست شما،خیلی مراقبش باشید،خودم هر روز بهش زنگ می زنم.
    سه چهار روز اول سر نسیم گرم بود و چیزی نمی گفت،از روز پنجم دلش تنگ شده بود.با اینکه افشین هر شب تلفن می کرد و با هم حرف می زدند باز هم نسیم جای خالی افشین را حس می کرد،افشین قول داده بود سه چهار روز دیگر یک سر به تهران بیاید.روزی که افشین امد تهران نسیم سر از پا نمیشناخت،حتی یک لحظه هم از افشین جدا نمی شد،افشین فقط یک روز ماند و دوباره برگشت.
    اشکان و نازنین سعی می کردند سر نسیم را گرم کنند ولی نسیم دائم به فکر افشین بود.شب ها تا با افشین حرف نمی زد خوابش نمی برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/