صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 89 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

  1. #81
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    مارال و معراج به همراه رامبد عازم انگلستان شدند،نسیم خیلی ناراحت بود مارال گفت که نامه می نویسد و قول می داد به او سر بزند و از نسیم و افشین هم دعوت کرد تا پیش انها بروند.
    نسیم تعجب می کرد که نیما نیامده ولی سوالی نکرد،فکر کرد شاید گرفتار زندگی شده و سرگرم زن و بچه اش شده.
    افشین با پولی که کنار گذاشته بود و با کمک پدرش زمین بزرگی خرید و با کمک نسیم طرح و نقشه ی خانه را به پیمانکار داد،هر روز با هم به زمین سر می زدند تا پیشرفت کار را ببینند،قرار بود هر وقت کار خانه تمام شد عروسی بگیرند،نسیم و افشین از سر زمین بر می گشتند که موبایل نسیم زنگ زد.
    نسیم:بله؟...سلام...اِ جدی؟...باشه من و افشین تا نیم ساعت دیگر اونجاییم.خداحافظ.
    افشین:کی بود؟
    نسیم:مامان.
    افشین:چیزی شده؟
    نسیم:نه،گفت بچه ها،ارشان اینا را میگم میان خونه ما تا ما رو ببینن.
    نسیم وقتی بیمارستان بود اجازه نداد هیچ کس به ملاقاتش بیاید،بعد هم که رفته بود کانادا،حالا همه می خواستند برای دیدنش بیایند،نسیم با دیدن سانیا و سونیا،ارشان و سیندخت و سامان که حالا خیلی بازیگوش شده بود و ارشیا خیلی خوشحال شد،سه چهار ساعتی دور هم بودند،سانیا خیلی بهتر از قبل شده بود و با نسیم مهربان بود،اینطور که معلوم بود سانیا و ارشیا با هم نامزد بودند و منتظر بودند تا سانیا سال آخر دانشگاه را تمام کند.سیندخت برای دومین بار حامله بود و ارشان مثل دفعه ی قبل سر از پا نمی شناخت.همه خوشحال بودند که نسیم دوباره سلامتی اش را به دست اورده.به افشین تبریک می گفتند که بالاخره توانسته نسیم را راضی به ازدواج کند.
    در طول سه چهار ساعتی که با بودند خاطرات گذشته را مرور می کردند،آذر خانم از اینکه می دید بچه ها خوشحالند راضی بود و همه را برای شام نگه داشت.
    نسیم توانست دوباره پشت ماشین بنشیند و رانندگی کند،افشین برای نسیم یک کار نیمه وقت در یک شرکت پیدا کرد تا سرش گرم باشد و حوصله اش سر نرود.در مدتی که افشین نبود،ارشیا خیلی خوب از پس مطب برامده بود و روز به روز به تعداد بیمارانشان اضافه می شد.
    کار خانه به خوبی پیش می رفت،اسکلت تمام شده بود و نمای ظاهر نیمه کاره بود خرید وسایل داخلی خانه همه با سلیقه ی نسیم انجام شد.کم کم کار تزئینات داخلی هم تمام شد و سرهنگ خانه را مبله در احتیار نسیم وافشین گذاشت.قرار عروسی برای دو هفت هی بعد گذاشته شده بود،مارال قول داده بود که به ایران بیاید.نسیم و افشین برای اخرین بار به خانه سر زدند.
    نسیم:واقعا عالی شده.
    افشین:همه اش سلیقه توئه.
    نسیم:بیا بریم بالا اتاق ها را ببینیم.
    آذر خانم با سلیقه ی خودش اتاق خواب قشنگی برای عروس و داماد حاضر کرده بود،دو تا اتاق دیگر هم خالی بودند.
    نسیم به یکی از اتاق های خالی نورگیر عالی داشت رفت و گفت:اینجا میشه اتاق بچه، عالیه مگه نه؟
    افشین:اره،البته نه به این زودی ها.
    نسیم:ولی من عاشق بچه هام.
    افشین:خوب منم دوست دارم ولی اول باید از جوونیمون و از با هم بودنمون لذت ببریم،بعد خودمون رو درگیر کنیم.
    نسیم:چیه؟به بچه حسودیت میشه؟
    همه ی کارها انجام شده بود،لباس عروس نسیم آماده به چوب بود،حیاط خانه ی دکتر موحد تزئین شده بود،اشکان ماشین عروس را اماده کرده بود و نازنین و سانیا و سونیا به همراه نسیم به ارایشگاه رفته بودند.ارشیا و اشکان زودتر رفتند دنبال سانیا و نازنین و سونیا،بعد هم افشین رفت دنبال نسیم،وقتی نسیم با لباس سفید و دسته گل قشنگی که دستش بود به طرف ماشین عروس می امد افشین غرق لذت بود،هنوز باور نمی کرد که نسیم در زندگیش پا گذاشته باشد،افشین در ماشین را باز کرد و نسیم نشست.
    افشین:مثل یه خواب می مونه.
    نسیم:برای من هم همینطور.
    افشین:دیگر این لحظه هیچ وقت تو زندگیمون تکرار نمیشه،خیلی قشنگ شدی.
    نسیم:حالا یه وقت تصادف نکنی؟
    افشین:تقصیر توئه،حواسم را پرت می کنی.با ورود افشین و نسیم مهمان ها هلهله کشیدند و تبریک گفتند.
    همه از زیبایی عروس و جذابیت داماد حرف می زدند.اشک در چشم اذر و پروین جمع شده بود،سرهنگ و دکتر موحد با افتخار عروس و داماد را تا جایگاهشان همراهی کردند.
    نسیم با دیدن مارال و معراج و رامبد به وجد امده،خیلی دلش برای مارال تنگ شده بود.
    مارال:تو قشنگ ترین عروسی هستی که من دیدم.
    تا ساعت 4 صبح همه می زدندو می رقصیدند،ساعت 4:30 صبح عروس و داماد را تا خانه ی خودشان بدرقه کردند.
    سرهنگ نسیم و افشین را دست به دست داد و از انها خواست تا همدیگر را دوست داشته باشند و در لحظات غم و شادی شریک هم باشند.
    وقتی نسیم و افشین تنها شدند افشین گفت:یکی از آرزوهام براورده شد بالاخره به چیزی که سال ها تلاش می کردم به دست بیارم رسیدم.
    نسیم:من می ترسم.
    افشین:از من؟
    نسیم:نه،از مسئولیت.
    افشین:اگه با هم باشیم هیچ فشاری بهمون نمیاد،ما خوشبختیم.
    روز بعد افشین و نسیم برای ماه عسل به کیش رفتند.
    از صبح که بلند می شدند بعد از خوردن صبحانه ی مفصل می رفتند لب دریا،بعد خرید،بعد دوچرخه سواری،بعد غواصی و ...
    نسیم عاشق غروب دریای جنوب شده بود،موقع غروب دو تایی روی تخته سنگ های کنار دریا می نشستند و بهخ ورشید نگاه می کردند.
    افشین:قشنگه نه؟
    نسیم:خیلی،از غروب دریای شمال هم قشنگ تره.
    افشین:ولی از تو که قشنگ تر نیست.
    نسیم:و به مهربونی تو هم نیست.
    افشین:می یای مثل گذشته همه ی ساحل را راه بریم تا اون ته؟
    نسیم:آره.
    افشین:البته بدون کفش،با پای برهنه.
    یک هفته ماه عسل در کیش حسابی نسیم را تنبل کرده بود،وقتی رسیدند تهران سری به پدر و مادرها زدند و رفتند سراغ کارشان.
    نسیم از زندگی با افشین لذت می برد،صبح ها می رفت شرکت و بعد از ظهر بر می گشت،میز شام دو نفره و شیکی می چید و منتظر افشین می شد بعد از شام با هم تلویزیون نگاه می کردند و صحبت می کردند.
    ارشیا و سانیا کارت عروسی برای نسیم و افشین اوردند،افشین سر به سر ارشیا می گذاشت و می گفت خودش را بدبخت نکند.
    ارشیا:حالا مگه تو و ارشان بدبخت شدید؟
    افشین:ارشان رو نمی دونم ولی از جمله خوشبخت ترین مردهای دنیام.
    سانیا:خوش به حال نسیم.
    نسیم:ارشیا هم پسر خوبیه،شما دو تا خیلی به هم می یاین.
    افشین:بیچاره بچه ی شما ها،از این پدرو مادر که خودشون هنوز بچه ان چه بچه ای می خواد بزرگ شه.
    سانیا:حالا بذار ما بچه ی شما را ببینیم،یاد می گیریم.
    ارشیا:به نسیم می اد مامان شه ولی به افشین نمی اد پدر شه.
    افشین:خوب من هم مامان می شم.
    مجلس عروسی ارشیا و سانیا به خوبی بر پا شد و ان ها هم سر و سامان گرفتند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #82
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    نسیم مشغول اماده کردن کیک چهارمین سالگرد ازدواجشان بود،از پدرو مادر خودش و افشین دعوت کرده بود که دور هم جمع شوند.
    بهترین غذاها را به کمک نازنین درست کرده بود و منتظر مهمان ها بود.افشین اخرین نفری بود که امد.نسیم و افشین هر سال سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند و دور هم جمع می شدند.
    همه از دسپخت نسیم تعریف می کردند،هدیه ها باز شد و کیک را خوردند.
    پروین:بزنم به تخته شما که وضعتون خوبه،کار به خصوصی هم که ندارید فکر کنم بد نباشه سر و کله ی یه بچه تو زندگیتون پیدا شه.
    سرهنگ:به نظر من هم تا ما زنده ایم اجازه بدید نوه هامون رو ببینیم.
    دکتر:دلم برای بچه ی کوچولو اون هم نوه که رو پام بشینه و بهم بگه بابابزرگ ضعف می ره.
    آذر:تا ما پیر نشدیم و از پس نگهداری بچه تون بر می اییم دست به کار شید.
    بعد از رفتن مهمان ها نسیم گفت:افشین نشرت در مورد بحث امشب چیه؟
    افشین:نمی دونم،تو چی؟
    نسیم:من که می دونی عاشق بچه ام.
    افشین:فکر کنم یه بچه بتونه کمی از یکنواختی درمون بیاره.
    نسیم امیدوار بود تا چند ماه آینده خبر پدر شدن را به افشین بدهد.حالا 9 ماه گذشته بود ولی...
    نسیم:من فکر کنم باید بریم دکتر.
    افشین:حالا چه عجله ای یه؟
    نسیم:من نگرانم،ضرری که نداره.
    صبح زود افشین و نسیم رفتند دکتر.یک سری آزمایش دادند و هفته ی بعد دوباره به دکتر مراجعه کردند.
    دکتر:من آزمایشات شما را مورد بررسی قرار دادم،با چند تا از همکارانم هم مشورت کردم،نتیجه ی جلسه ی ما این بود که شما آقای موحد مشکلی ندارید ولی شما خانم سلطانی توانایی بچه دار شدن ندارید،یک بیماری نادر در شما وجود داره که باعث جلوگیری از بچه دار شدن شما می شه.
    نسیم ناباورانه به افشین نگاهی کرد و سرش را انداخت پایین.
    افشین:یعنی هیچ راه درمانی نداره؟
    دکتر:خیر،این مورد استثنائیه.
    بغض گلوی نسیم را گرفته بود،دیگر در ماشین نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه.
    افشین:نسیم...خانومم...عزیزم چرا گریه می کنی؟
    نسیم جوابی نداد.
    افشین:شاید اصلا اشتباه شده باشه،فردا می ریم یه ازمایش دیگر می دیم پیش یه دکتر دیگه.
    نسیم:فایده ای نداره،من خیلی بدشانسم.
    افشین:این حرف را نزن،همه چیز که بچه نیست.
    نسیم:ولی من خیلی بچه دوست دارم،تو هم دوست داری.
    تا خانه نسیم گریه می کرد حتی جواب تلفن آذر را هم نداد،افشین هم چیزی درباره ی آزمایش و دکتر نگفت.
    صبح روز بعد افشین با خواهش و التماس نسیم را نزد دکتر دیگری برد.او هم نظر دکتر قبلی را داشت.
    نسیم روز به روز ضعیف تر می شد،ضربه ی اخر را حاملگی سانیا به او زد ارشیا جشن گرفته بود و همه را دعوت کرده بود ولی نسیم و افشین نرفتند کم کم آذر خانم و پروین از موضوع با خبر شدند.
    نسیم کسل شده بود،یک هفته مرخصی گرفت،دل و دماغ کار کردن نداشت.
    افشین:می خوای منم مرخصی بگیرم با هم بریم مسافرت؟دوست داری بریم پیش مارال؟
    نسیم:که بچه ی اونو ببینم و غصه بخورم.
    افشین:خوب می ریم یه جای دیگه.
    نسیم:نه،حوصله شو ندارم.
    افشین:تو داری خودتو از بین می بری،اتفاق مهمی نیفتاده.
    نسیم:تظاهر نکن،تو هم دوست داشتی یه بچه زندگیمون رو تغییر بده.
    افشین:خوب حالا نشد.
    نسیم:من خیلی بدشانسم،اصلا بدقدمم.
    افشین:چه ربطی داره،بابا من اصلا بچه نمی خوام.
    نسیم:تو می گی نمی خوای ولی من می خوام،پدر و مادرت نوه می خوان،شنیدی پدر چی می گفت اون شب.
    افشین:خوب حالا اشکان براشون نوه می اره،دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
    آذر خانم و سرهنگ خیلی برای نسیم ناراحت بودند بودند،پروین خانم با اینکه در ظاهر چیزی نمی گفت و به روی نسیم نمی اورد ولی دلش برای پسرش می سوخت،بالاخره او هم دوست داشت پدر شود.
    دکتر موحد مدام پروین خانم را دلداری می داد و می گفت:حتما صلاحشون اینه.
    هر وقت برنامه ای می شد و دور هم جمع می شدند نسیم با دیدن بچه ها مخصوصا سامان و دیدن شکم برجست هی سانیا و مراقبت های ارشیا ناراحت می شد و تو خودش می رفت.
    افشین سعی می کرد حواسش را پرت کند و به او بگوید که همینجوری هم خیلی دوستش دارد و گاهی برای اینکه اذیتش کند خودشو لوس می کرد و می گفت:اصلا اینجوری خیلی بهتره،اگه قرار بود بچه داشته باشیم،اونوقت تو حواست به اون پرت می شد و تازه دوست داشتنت هم نصف می شد،ولی حالا فقط من و توئیم.
    نسیم:نمی خواد بگی که بچه نمی خوای.
    افشین:من هیچ وقت به تو دروغ نگفتم حالا هم نمیگم،چرا بچه می خوام ولی حالا هم احساس کمبودی نمی کنم،برام هیچ فرقی نکرده.مهم اینه که ما همدیگر را دوست داشته باشیم.
    نسیم:تو خیلی خوبی افشین،این غیر قابل باوره.
    افشین:ولی تو باید یه قولی بهم بدی،اونم این که دیگر به حرف هیچ کسی توجه نکنی،فقط خودم و خودت.
    نسیم لبخندی زد و گفت:چشم.
    افشین:حالا هم پاشو چمدونا رو ببند،فردا باید بریم.
    نسیم:کجا؟
    افشین:مگه نگفتی دلم برای مارال تنگ شده.
    نسیم:افشین؟جدی که نمی گی؟
    افشین دو تا بلیط از جیبش دراورد و گفت:چرا،زود باش.
    نسیم و افشین یک ماه در انگلستان کنار معراج و مارال و رامبد پسر تازه متولد شده ی مارال فربد ماندند،با حرف هایی که افشین به نسیم می زد،نسیم از دیدن بچه ها نه تنها ناراحت نشد،بلکه خیلی هم خوشحال شد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #83
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دختر سانیا به دنیا امد،افشین به نسیم گفته بود برای اینکه سانیا فکر نکند که او ناراحت است یا حسادت می کند اولین نفر می ریم دیدنشون.
    نگار دقیقا شبیه سانیا بود،خیلی ظریف بود،نسیم وقتی بغلش می کرد احساس می کرد یک عروسک را بغل گرفته،وقتی افشین نگار را بغل می کرد و با او بازی می کرد نسیم فهمید که افشین چقدر دلش بچه می خواد.
    دیگر کسی راجع به بچه دار شدن نسیم حرفی نمی زد،نسیم دوباره آرامش گذشته را به دست اورده بود و به سر کارش برگشته بود.
    هر چه بیشتر با افشین زندگی می کرد خودش راخوشبخت تر احساس می کرد.
    نسیم:می دونی افشین:اگه با مرد دیگه ای ازدواج می کردم شاید خیلی احساس کمبود بچه را می کردم،ولی حالا که تو کنارمی هیچ ناراحت نیستم.
    افشین:خوشحالم که دیگر بیخودی خودتو ناراحت نمی کنی.
    نسیم:من می تونم یه پیشنهاد بدم.
    افشین:حتما.
    نسیم:ماا می تونیم یه بچه از پرورشگاه بیاریم و بزرگ کنیم.
    افشین:تو که گفتی احساس کمبود نمی کنی؟
    نسیم:حالا هم میگم،ولی یه بچه می تونه ما رو سرگرم کنه.
    افشین:باید خیلی روش فکر کنیم،الکی نیست،مسئولیتش زیاده.
    نسیم:ما از پسش بر می اییم.
    افشین:روش فکر می کنم.
    نسیم در حالی که گونه افشین را می بوسید گفت:ممنون.
    روز بعد که افشین امد سر حال نبود،نسیم متوجه شد،بعد از اینکه شام خوردند نسیم پرسید:حالت خوبه؟
    افشین:آره.
    نسیم:ولی قیافه ات داد می زنه که یه اتفاقی افتاده.
    افشین:مهم نیست.
    نسیم:ولی برای من مهمه،وقتی تو ناراحتی من اعصابم خورد میشه،تو امشب اصلا از دستپخت من تعریف نکردی،مثل هر شب نگفتی و بخندی.
    افشین:ببخشید که ناراحتت کردم.
    نسیم با نگرانی پرسید:نمی خوای بگی چی شده؟
    افشین:چرا،ولی تو باید قول بدی تا اخر حرف های منو گوش کنی،بعد نظرت را بگی.
    نسیم اهسته سرش را تکان داد.
    افشین:من باید یه مدت ازمایشی برم یکی از شهرستان های محروم برای خدمت ممکنه فقط یکی دو ماه طول بکشه.
    نسیم:پس من چی؟
    افشین:قرار شد به حرفام گوش کنی،من می خوام تو این دو ماه بری پیش مامان بابا تا من برگردم.
    نسیم:ولی...من نمی تونم.
    افشینکچرا؟تو خیلی قوی هستی به خاطر من هم که شده قبول می کنی مگه نه؟
    نسیم:چرا باید بری؟بگو نمی تونی بری،بگو یکی دیگر را جات بفرستن.
    افشین در حالی که نسیم را در بازوهایش می گرفت گفت:نمیشه،مجبورم،در غیر این صورت پروانه ی پزشکیم رو باطل می کنند.
    نسیم:نمیشه من هم باهات بیام؟
    افشین:اگه جای خوبی می رفتم تو را می بردم ولی اینجا یه منطقه ی محرومه.
    نسیم:من بدون تو می میرم.
    افشین:این چه حرفیه؟من قول می دم هر دو هفته یه بار بهت سر بزنم،ما می تونیم هر روز تلفنی با هم حرف بزنیم.
    نسیم:حالا کی باید بری؟
    افشین سرش را پایین انداخت و گفت:فردا صبح.
    نسیم:به این زودی؟این بی انصافیه.
    افشین نسیم را مقابلش نگه داشت و گفت:عوضش بهت قول می دم وقتی برگشتم با هم بریم و یه بچه از پرورشگاه بیاریم.
    برق شادی را می شد در چشمان نسیم دید ولی بعد قطره اشکی روی گونه اش ریخت و گفت:خیلی دلم برات تنگ می شه.
    افشین:من هم همینطور،حالا وسایلی را که لازم داری بردار تا صبح اول تورا برسونم خونتون.
    آن شب نسیم و افشین هیچ کدام نخوابیدند،تا صبح افشین برای نسیم حرف می زدو امیدوارش می کرد.
    صبح همه دم در خانه ی سرهنگ برای بدرقه ی افشین امده بودند.
    سرهنگ:افشین جان کاش با ماشین خودت نمی رفتی.
    پروین:آره مادر،با هواپیما برو،اینجوری راحت تری.
    افشین:آخه اونجا به ماشین احتیاج دارم،بعد هم دلم می خواد هر وقت دوست داشت هباشم بیام تهران،نه اینکه سه روز دنبال بلیط باشم.
    دکتر موحد:مراقب خودت باش،مدام با ما در تماس باش.
    افشین از همه خداحافظی کرد بعد نسیم را در آغوش گرفت و ازش خواست گریه نکند.
    افشین:نسیم را سپردم دست شما،خیلی مراقبش باشید،خودم هر روز بهش زنگ می زنم.
    سه چهار روز اول سر نسیم گرم بود و چیزی نمی گفت،از روز پنجم دلش تنگ شده بود.با اینکه افشین هر شب تلفن می کرد و با هم حرف می زدند باز هم نسیم جای خالی افشین را حس می کرد،افشین قول داده بود سه چهار روز دیگر یک سر به تهران بیاید.روزی که افشین امد تهران نسیم سر از پا نمیشناخت،حتی یک لحظه هم از افشین جدا نمی شد،افشین فقط یک روز ماند و دوباره برگشت.
    اشکان و نازنین سعی می کردند سر نسیم را گرم کنند ولی نسیم دائم به فکر افشین بود.شب ها تا با افشین حرف نمی زد خوابش نمی برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #84
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:مامان من می رم خونه.
    آذر خانم:چرا لج می کنی،خوب همین جا باش فردا افشین میاد با هم می رین.
    نسیم:آخه فردا سالگرد ازدواجمونه،باید خونه را مرتب کنم،کیک درست کنم،کلی کار دارم،من امروز می رم شما هم با خاله پروین شب بیایید مثل هر سال دور هم باشیم.
    ششمین سالگرد ازدواج نسیم و افشین بود،نسیم خانه را مرتب کرد،تغییر دکوراسیون داد،کیک درست کرد،و هدیه ای را که خریده بود روی میز گذاشت.
    دوربین فیلمبرداری را اماده کرد،ساعت 4 بعد از ظهر بود،تا دو ساعت دیگر سر و کله ی افشین پیدا می شد،به خاطر سالگرد ازدواجشان میخواست به تهران بیاید.نسیم حتی قبول نکرده بود اشکان و نازنین در کارها به او کمک کنند،می خواست وقتی افشین امد تنها باشند.
    افشین گفته بود که نمی تواند بیاید ولی نسیم انقدر اصرار کرده بود که افشین به هر بدبختی که بود اجازه گرفته بود سری به تهران بیاید.
    فقط سه هفته ی دیگر مانده بود تا کار افشین تمام شود و برای همیشه پیش نسیم برگردد.
    نسیم دوربین را رو به در تنظیم کرد تا وقتی در را باز می کند و افشین وارد می شود فیلم داشته باشند.
    تصمیم گرفته بود امسال برای سالگرد ازدواجشان لباس عروسش را که حالا دنباله اش را جدا کرده بود بپوشد،می دانست که افشین چقدر دوست دارد نسیم را در لباس سفید عروسی ببیند.
    همه چیز اماده بود ساعت 6 بود الان دیگر باید سر و کله ی افشین پیدا می شد.
    چراغ ها را خاموش کرد،دور تا دور خانه را شمع چیده بود.محیط قشنگی درست کرده بود،شمع ها خونه را خیلی شاعرانه روشن کرده بود،حدود صد تا شمع روشن بود،در زدند،با عجله دوربین را روشن کرد و رفت تا در راباز کند با لبخندی به لب به طرف در رفت.خودش را برای رویارویی با افشین اماده کرد.در را باز کرد.
    ولی پشت در پدر و مادر خودش و پدر و مادر افشین بودند با ناراحتی گفت:شما قرار بود ساعت 8 بیایید.
    جوابی نشنید،چشم های پروین خانم پف داشت و قیافه ها غمگین و گرفته بود.
    نسیم:چیزی شده؟بفرمایید تو.
    اذر خانم با دیدن محیط خانه و دخترش در لباس عروس که حالا زیباییش دو چندان شده بود به گریه افتاد.سرهنگ سعی کرد ارامش کند.
    پروین خانم نسیم را بغل کرد و گفت:بدبخت شدیم.
    دکتر موحد در اپارتمان را بست تا همسایه ها متوجه نشوند.
    نسیم هیچ سر در نمی اورد:یکی بگه چی شده؟
    دکتر موحد با کلماتی شکسته گفت:نسیم جون برو لباستو عوض کن تا بهت بگم.
    سرهنگ چراغ ها را روشن کرد و مشغول خاموش کردن شمع ها شد.
    نسیم:چی کار می کنی بابا؟الان افشین میاد.تو رو خدا به چیزی دست نزنید.
    دکتر موحد:نه افشین نمی تونه بیاد،برو لباستو عوض کن بیا.
    نسیم:اون خودش به من قول داد،گفت ساعت 6 می اد.
    اذر خانم و پروین خانم نسیم را به اتاق بردند و کمک کردند تا لباس هایش را عوض کند.
    نسیم:یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
    پروین خانم:افشین تو راه تصادف کرده،تو بیمارستانه.
    نسیم دو دستی زد تو سرش:بیمارستان؟منو ببرید ببینمش.
    پروین خانم:فایده ای نداره ملاقات ممنوعه.
    نسیم:من این حرفا سرم نمیشه.
    سرهنگ:خوب راست میگه نگرانه،باز تو بیمارستان باشه خیالش راحته.
    همگی به بیمارستان رفتند،نسیم اینقدر بی تابی می کرد که پرستار دلش سوخت و اجازه داد نسیم به اتاق برود ولی افشین بی هوش بود،دستهایش سرد بود و کلی دم و دستگاه از بدنش آویزتن بود.
    نسیم تا صبح بالای سر افشین نشست،هر چه سرهنگ گفت به خانه برود و استراحت کند قبول نکرد.
    ظهر پرستار گفت که افشین به هوش امده و خانمی را به نام نسیم صدا می کند نسیم رفت تو.
    نسیم:سلام.
    افشین:سلام،چطوری؟
    نسیم در حالی که گریه می کرد گفت:من خوبم ولی تو...
    افشین:چیزی نیست،خوب می شم.
    نسیم:همش تقصیر منه،اگه من مجبورت نمی کردم بیای اینجوری نمی شد...
    افشین:خودمم دوست داشتم بیام،دلم برات خیلی تنگ شده بود...
    نسیم:خونه رو درست کردم منتظر تو،هنوز هیچ کس کیک نخورده.
    افشین:وقتی از اینجا اومدم بیرون دوتایی می ریم سر وقتش،بعد با دستی که آزاد بود اشک های نسیم را پاک کرد و گفت:گریه نکن،ناراحت می شم ها.
    پرستار:لطفا بیرون خانم،دکتر می خواد مریض را معاینه کنه.
    نسیم بیرون امد و به همه گفت که با افشین حرف زده و حالش خوب است یکی دو روز بعد افشین کمی بهتر شد،نسیم هنوز به خانه برنگشته بود.
    صبح زود دسته گلی را که روز قبل ارشان و ارشیا اورده بودند در گلدان مرتب کرد و منتظر شد تا افشین بیدار شود.
    پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کشید تا با سر و صدا افشین را بیدار کند.
    نسیم:افشین نمی خوای بیدار شی؟حوصله ام داره سر می ره ها؟پاشو ببین چه صبحانه ای برات آوردم تنبل.
    نه حرکتی و نه پاسخی،نسیم ارام ملحفه را از روی افشین کشید و گفت:تنبل خان پاشو،چقدر بالا سرت بشینم؟
    ولی باز هم افشین هیچ عکس العملی نشان نداد،نسیم افشین را تکان داد شاید بیدار شود ولی انگار نه انگار،سرش را روی شانه افشین گذاشت تا صدای قلبش را بشنود ولی...
    یک دفعه همه ی بیمارستان را صدای جیغ و ضجه های نسیم پر کرد،دکتر وارد اتاق شد بعد از معاینه گفت که بر اثر خونریزی داخلی افشین مرده است نسیم توی سرش می زد و گریه می کرد،صورتش از جای ناخن قرمز شده بود و خون می امد،موهایش را می کند و فریاد می کشید.
    سرهنگ و دکتر موحد به همراه خانم ها رسیدند،با دیدن قیافه ی غم زده ی نسیم همه چیز رافهمیدند،پروین حالش به هم خورد و آذر گوشه ای نشست و ارام گریه کرد،دکتر موحد به سرهنگ تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #85
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    چهل روز گذشت ولی هیچ تغییری در حال نسیم به وجود نیامد،نه با کسی حرف می زد و نه چیزی می خورد،فقط با خودش حرف می زد.
    پروین و آذر تنهایش نمی گذاشتند،نازنین و اشکان نگران نسیم بودند.
    یک روز صبح آذر مشغول تهیه ی ناهار بود که دید نسیم لباس پوشیده و بیرون می رود.
    آذر خانم:نسیم جون کجا؟
    ولی نسیم جواب نمی داد.
    نازنین:مامان کجا می خواد بره؟می خوای به بابا تلفن کنم؟
    اذر خانم:نه،اونم نگران میشه،کجا می ری نسیم؟
    نسیم:می رم خونه،الان دیگر افشین پیداش می شه،شام نداریم.
    آذر خانم دو دستی تو سرش زد و به نازنین گفت:باهاش برو.
    نازنین نسیم را تا دم در رساند ولی نسیم نگذاشت نازنین داخل شود.
    کلید انداخت و در را باز کرد،هنوز شمع ها سر جایشان بودند،میز شام چیده شده بود و لباس عروسی اش روی تخت بود.
    رفت شمع ها را روشن کرد،چراغ ها خاموش بودند،لباس عروسش را پوشید و سر میز شام نشست،کیکی را که مثل سنگ سفت شده بود به زور با چاقو نصف کرد و قسمتی از ان را در بشقاب گذاشت و طرف دیگر میز قرار داد و گفت:بخور افشین جان،ببین چقدر خوشمزه س.
    برای خودش هم تکه ی دیگری گذاشت و مقابل میز نشست.
    نسیم:به نظر من که طعمش عالیه،تو چی میگی؟
    ولی جوابش فقط سکوت بود،تنها صدایی که می امد صدای تیک تیک ساعت بود.
    نسیم بلند شد بسته ای را که کادو کرده بود کنار بشقاب گذاشت و گفت:اصلا قابل تو را نداره،امیدوارم خوشت بیاد،خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم.خوب حالا تو برای من چی خریدی؟هیچی؟عیبی نداره تو خودت همه چیز منی.دوست داری یه کم با هم والس برقصیم؟
    بعد بلند شد ضبط را روشن کرد و موزیک مورد نظرش را که از ماه ها قبل اماده گذاشت،دستش را در هوا روی شانه ی افشین خیالی گذاشت و دست دیگرش هم در هوا ازاد بود و شروع کرد به رقصیدن.
    نسیم:سرتو باید بالا بگیری،آهان،تو چشمای من نگاه کن،حالا1،2،2،1،1 آفرین خیلی خوب پیشرفت کردی.
    تا اخر موزیک با خودش رقصید،بعد که خسته شد به اشپزخانه رفت و گفت:افشین،قهوه می خوری؟
    زنگ در به صدا درامد،دکتر موحد و سرهنگ با پروین و آذر و اشکان و نازنین آمدند.
    نسیم در حالی که هنوز لباس عروسش را به تن داشت در را باز کرد:اِ...سلام...چقدر دیر اومدید،داشتم به افشین می گفتم که دیگر نگرانتونم.
    اشکان و نازنین با دلسوزی به نسیم نگاه می کردند.
    اذر گریه می کرد.
    نسیم:افشین بیا کمک کن شام را بکشم.
    اشکان جلو رفت:بذار من کمکت کنم نسیم.
    نسیم:نه اشکان جان،افشین هست تو برو بشین.


    t8a


    این ماحرا ادامه داشت،تا یک ماه نسیم با افشین خیالی زندگی می کرد.دکتر موحد با چند تا از دوستانش که روانشناس بودند صحبت کرد.دکترها سعی می کردند به نسیم بفهمانند که افشین مرده است.
    دکتر:ببین دخترم شوهر تو فوت کرده،یادته؟تصادف کرد،تو بیمارستان...نسیم فقط می خندید و می گفت:ولی اون اینجا نشسته،شما نمی بینیش.

    صفحه 250


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #86
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بالاخره اخرین دکتری که به او مراجعه کردند گفت باید سحنه بازسازی شود و یک روز که به خیال نسیم افشین خانه نیست شما به خانه ی انها بروید و بگوید که افشین تصادف کرده و مرده.
    این نقشه خیلی خوب اجرا شد،نسیم با شنیدن این جمله از دهان پروین شوکه شد و گفت:یعنی دیگر نمیاد.
    پروین خانم:نه مادر،تصادف کرده،الان هم تشییع جنازه س،لباستو عوض کن بریم.
    نسیم تا ان روز قبو نکرده بود به بهشت زهرا برود ولی حالا به زور برده بودنش با دیدن سنگ قبری که اسم افشین رویش حک شده بود تازه همه چیز برای نسیم روشن شد.خیلی گریه کرد.
    سرهنگ و دکتر موحد برای اینکه نسیم دیگر به انخ انه برنگردد همه چیز را فروختندو پولش را در بانک به حساب نسیم ریختند.
    حالا نسیم پیش پدر و مادرش بود و کمتر سراغ افشین را می گرفت،باز هم گاهی به سرش می زد و می پرسید:افشین کی بر می گرده؟
    هر شب جمعه می رفت سر خاک و گریه می کرد،خیلی لاغر به نظر می رسید و زیر چشمانش گود افتاده بود،هر غریبه ای با دیدن قیافه ی ماتم زده ی نسیم و شنیدن داستان زندگیش به گریه می افتاد.

    ***

    بعد از دو سال هنوز هم می شد غم و اندوه رادر چشمان نسیم دید.در داین دو سال خواستگارهای زیادی برای نسیم امده بودند،پروین هم با دیدن حال نسیم قبول کرده بود که دوباره ازدواج کند ولی نسیم زیر بار نمی رفت.
    اشکان و نازنین با هم ازدواج کردند،نسیم سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد ولی با دیدن اشکان در کت و شلوار دامادی،افشین جلوی چشمش ظاهر می شد.اشکان و نازنین 5 ماه بعد از ازدواجشان برای ادامه تحصیل و زندگی به کانادا رفتندو نسیم از قبل هم تنهاتر شد.
    با رفتن نازنین نسیم در خانه تنها بود و مدام فکر و خیال های عجیب می کرد.
    مارال با شنین خبر فوت افشین خودش را رساند وسه چهار ماهی پیش نسیم ماند،دیدن مارال کلی حال و هوای نسیم را عوض کرد.
    مارال:نسیم تو هنوز هم شعر می نویسی،شعر می گی؟
    نسیم:نه خیلی وقته چیزی ننوشتم.
    مارال:چرا دوباره سعیت رو نمی کنی؟
    نسیم:دل و دماغشو ندارم.
    مارال:من یه کتاب آوردم می دم بخونیش،بعد نظرتو راجع بهش بهم بگو.
    نسیم با بی حوصلگی کتاب را در کتابخانه گذاشت،مارال برگشت انگلستان و نسیم دوباره تنها شد.
    یک روز که خیلی حوصله اش سر رفته بود سراغ کتاب رفت،بی توجه به جلد و نام شاعر صفحه ی اول را باز کرد:
    "برای اولین نسیم خوش زندگیم:
    نسیم شانسی یک صفحه کتاب را انتخاب کرد و خواند.
    روزی اگر سراغ من امد به او بگو
    من می شناختم اورا
    نام تو را همیشه بر لب داشت
    حتی
    در حال احتضار
    آن دلشکسته عاشق بی نام و نشان
    ان مرد بی قرار
    روزی اگر سراغ من امد به او بگو
    هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
    و گفتگو نمی کرد
    جز با درخت سرو،در باغ کوچک همسایه
    شبها به کارگاه خیال خویش
    تصویری از بلندی اندام می کشید و در تصورش
    تصویر تو بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود
    روزی اگر سراغ من امد به او بگو
    او پاک زیست
    پاک تر از چشمه های نور
    همچون زلال اشک
    یا چون زلال قطره ای باران به نوبهار
    ان کوه استقامت
    آن کوه استوار
    وقتی به یاد روی تو می بود می گریست
    روزی اگر سراغ من امد به او بگو
    او ارزوی دیدن رویت را
    حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
    اما برای دیدن تو چشم خویش را
    آن در سرشگ غوطه ور
    ان چشم پاک را
    پنداشت
    آلوده است و لایق دیدار یار نیست
    شاید
    روزی اگر...
    چه؟
    او؟
    نه؟
    اه...
    نمی اید...
    نسیم با خواندن شعر احساس لذت کرد،از شعرهایی بود که همیشه سبکش را می پسندید،شاعرش که بود؟
    نسیم روی جلد را نگاه کرد فقط نوشته شده بود:شاعر:دلتنگ
    چقدر دوست داشت توانایی گفتن این سبک شعرها را داشته باشد.چند روز بعد مارال تلفن کرد،می خواست بداند نسیم کتاب را خونده یا نه؟
    نسیم:خوندم،یکی دو تا شو خیلی دوست داشتم.
    مارال:پس خوشت اومد؟
    نسیم:اره،حیف که شاعرش اسمشو ننوشته.
    مارال:تو باشاعرش چه کار داری؟
    نسیم:آخه سبک خاصیه،تو که اهل کتاب شعر نبودی؟
    مارال:خوب زوری شدیم دیگه.
    نسیم:زوری؟عجیبه!
    مارال:آره،کتابی رو که یه فامیل نوشته باشه حتما باید تو خونه داشته باشیم دیگه.
    نسیم:فامیل؟منم می شناسمش؟
    مارال:آره،اصلا کتاب را برای تو نوشته.
    نسیم:مسخره نشو،من جدی حرف می زنم.
    مارال:منم جدی می گم،صفحه ی اولشو بخون،برای اولین نسیم خوش زندگیم.
    نسیم:چه ربطی داره؟
    مارال:مگه تو نسیم نیستی؟
    نسیم:خوب؟خیلی از شاعرها از اسم نسیم و ترانه و ...استفاده می کنند.
    مارال:ولی این یکی فرق می کنه،این قدر حرف نزن پول تلفن رااز تو می گیرم ها.
    نسیم:موضوع چیه؟
    مارال:فکرتو به کار بنداز.این کتاب شاعرش نیسماس کتاب را هم برای تو نوشته.خداحافظ. وقطع کرد.
    نسیم:الو؟مارال؟...الو؟لعنتی ...
    چیزی را که شنیده بود باور نمی کرد،یعنی هنوز هم نیما به فکر او بود؟نه نمی خواست به نیما فکر کند،او حالا دیگر یک زن شوهر دار بود،همه ی زندگی او افشین بود،چه زنده،چه مرده.
    وسوسه شد که یکی دیگر از شعرها را بخواند.
    دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
    به میهمانی گلهای باغ می اورد
    و گیسوان بلندش را
    به بادها می داد
    و دست های سپیدش را
    به اب می بخشید
    دلم برای کسی تنگ است
    که چشم های قشنگش را
    به عمق ابی دریای واژگون می دوخت
    و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
    دلم برای کسی تنگ است که همچو کودکی معصوم
    دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد
    دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال
    و در جنوب ترین جنوب،همیشه در همه جا
    آه با که توان گفت؟
    که بود با من و پیوسته نیز بی من بود
    و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
    کسی که بی من ماند
    کسی که با من نیست
    کسی...دگر کافیست!
    یعنی واقعا این شعرها را نیما برای نسیم سروده بود؟باور کردنش سخت بود،حتما همان اوایل اینها را سروده بود و تا حالا ازدواج کرده بود.
    نسیم دیگر نمی خواست به او فکر کند.


    t8a


    دکتر موحد و پروین همه ی زندگیشان را فروختند و برای زندگی در کنار تنها پسر و عروسشان به کانادا رفتند.
    سرهنگ هم با این کار موافق بود ولی نسیم دوست نداشت از ایران برود.آنجا همه ی خاطراتش با افشین را داشت و چقدر قصه ی عشقشان کوتاه بود فقط 6 سال،قرار بود از پرورشگاه کودکی بیاورند ولی ان اتفاق لعنتی همه چیز را به هم ریخت.
    سرهنگ و اذر خانم دلشان برای نازنین تنگ شده بود،نازنین تلفنی به مادرش گفته بود که دو ماهه حامله است و سرهنگ تلاش می کرد تا کارشان را درست کند تا مدتی پیش نازنین بروند.
    نسیم از شنیدن خبر حاملگی خواهرش خوشحال شد.هنوز یک سال از زندگیشان نمی گذشت که متوجه شدند نازنین حامله است ولی نسیم با 6 سال زندگی حتی بچه ای نداشت که با دیدنش به یاد افشین بیفتد.
    نسیم دوباره برگشته بود سر کار و سعی می کرد همه چیز به نحو احسن پیش برود،بیش از پیش احساس تنهایی می کرد،هر لحظه دلش می خواست افشین کنارش بود و به او دلگرمی می داد،برای سخت بود در این سن و سال تنها باشد و کسی را دوست نداشته باشد.
    6،7 ماه بعد سرهنگ سه تا بلیط جور کرد تا به کانادا بروند.
    نسیم مرخصی دو ماهه گرفت و با پدرو مادرش راهی کانادا شد.در هواپیما نشسته بود و کمربندش را می بست،مهماندار از بلندگو خلبان و مهندس پرواز را معرفی می کرد.خلبان:جناب اقای پارسا نیکو سرشت مهندس پرواز:اقای نیما توکلی.نسیم با شنیدن اسم نیما در صندلیش جا به جا شد،یعنی واقعیت داشت،نیما در این هواپیما بود.
    سرهنگ و اذر متوجه چیزی نشدند،نسیم تمام طول راه را به خودش و سرگذشتش و اینکه کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد فکر کرد پیش خودش می گفت حتما نیما تا حالا ازدواج کرده و چند تا بچه دارد.چقدر دلش می خواست نیما را ببیند،یعنی خیلی تغییر کرده بود؟


    t8a


    بچه ی نازنین خیلی خوشگل و خواستنی بود،اسمش را جاسمین گذاشته بودند.نسیم در همان مدت کم شیفته ی بچه شد.
    سرهنگ و اذر خانم می خواستند چند ماه دیگر هم پیش نازنین بمانند ولی نسیم مرخصی اش تمام شده بود.
    با هر بدبختی که بود نسیم پدرش راراضی کرد که آنها بمانندو نسیم برگردد.نسیم بلیطش را تهیه کرد و در ساعت مقرر در فرودگاه اماده شد هواپیما چهار ساعت تاخیر داشت،نسیم تمام مدت در فرودگاه بود.اعلام کردند که هواپیما آماده ی پرواز است و مسافرها امده شوند،نسیم از نگهبان پرسید که چه مشکلی پیش امده است و او گفت که یکی از موتورها ایراد داشته.نسیم نگران شده بود.وقتی وارد هواپیما شد از یکی از مهماندارها پرسید:یعنی الان هواپیما سالمه؟مشکلی نداره؟مهماندار وقتی قیافه ی نگران نسیم را دید لبخندی زد و گفت:نگران نباشید،این هواپیما فقط 20 مسافر عادی مثل شما دراه بقیه همه خودشون یا خلبانن یا مهماندار یا مهندس،اگه قرار بود مشکلی پیش بیاد خود خلبانها را باهاش نمی فرستادند.
    نسیم کمی خیالش راحت شد،صندلیش را پیدا کرد و نشست،دعا می کرد همان مهماندار کنارش بنشیند،اتفاقا مهماندار که دختر جوان و ظریفی بود کنار نسیم نشست،هواپیما از زمین بلند شد،نسیم زیر لب دعا می کرد.
    یکی از مهماندارها بالای سر مهمانداری که کنار نسیم بود امد و گفت جلو بنشیند تا کارها سریعتر انجام شود،نسیم تنها نشسته بود.سرش را به دیواره هواپیما تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد.چقدر دلش می خواست الان افشین روی صندلی کناری نشسته بود،آنوقت نسیم سرش را روی شانه اش می گذاشت و با خیال راحت می خوابید،احساس کرد گونه هایش نمناک شده اند.
    همین موقع مرد جوانی امد و بدون توجه به نسیم روی صندلی کناری اش نشست،نسیم هم توجهی نکرد ولی از اینکه می دید کسی پهلویش است احساس ارامش می کرد.بوی ادوکلن اشنایی به مشام نسیم رسید،خیلی برایش اشنا بود.فکر کرد،نه،ادکلن افشین نبود،پس چی؟برگشت تا چهره ی مرد را ببیند ولی روی او به سمت دیگری بود،حتی از پشت سر برایش اشنا بود،یکی از مهماندارها امد و با مرد جوان چند کلمه ای حرف زد،حتی صدایش برای نسیم خیلی اشنا بود،پس چرا صورتش را بر نمی گرداند؟
    نسیم با خودش فکر کرد سوالی از او بکند،شاید وقتی برگردد بفهمد که او کیست؟
    نسیم:ببخشید چند ساعت دیگه مونده تا برسیم؟
    مرد جوان اهسته رویش را برگرداند و گفت:فکر می کنم...و ساکت شد.
    نسیم و مرد جوان چند دقیقه ای همینطور خیره به هم نگاه می کردند.
    مرد جوان:نسیم؟
    نسیم:نیما تویی؟
    مرد جوان:امکان نداره،من دارم خواب می بینم؟
    نسیم به نیما خیره شده بود،خیلی شکسته به نظر می امد،موهای روی شقیقه اش به وضوح سفید شده بود و چهره ی محزونی داشت.
    نیما:ولی...تو...تصادف...
    نسیم همه چیز را برای نیما تعریف کرد و گفت که عمل کرده است.
    نیما هم گفت که برای دیدنش با افشین به بیمارستان رفته.
    نیما:من همیشه سراغتو از مارال و معراج می گرفتم،شنیدم که ازدواج کردی.خوب حالا خوبی؟خوشی؟چند تا بچه داری؟
    نسیم لبخندی زد و گفت:هیچی.
    نیما:شوهرت بچه نمی خواد؟
    نسیم در حالی که صدایش می لرزید موضوع تصادف افشین و فوت او را تعریف کرد.
    نیما:واقعا متاسفم،چهره ات معلومه که خیلی سختی کشیدی،چشمات پر از غم و اندوهه،حالا کجا بودی؟کجا می ری؟
    نسیم:اومده بودم نازنین را ببینم،بچه دار شده.
    نیما:اِ؟جدی؟به سلامتی،مامان،بابا خوبن؟
    نسیم:آره،اونام وندن فعلا پیش نازنین،مامان بابای تو چطورن؟
    نیما سرش را پایین انداخت و گفت:مادرم همون اول MS گرفت بعد هم مرد،پدرم هم پیش عمومه،رفته آلمان.
    نسیم:خدا بیامرزتشون.هنوز از او متنفر بود،اگر خانم حکمت این بلاها را سرش نمی اورد می توانست خوشبخت باشد.نیما من و من کنان گفت:هنوز از من ناراحتی؟
    نسیم:نه،همه چیز را فراموش کردم،تا قبل از فوت افشین خوشبخت ترین زن دنیا بودم.
    نیما:خوش به حالت،به اون چیزی که می خواستی رسیدی،حتی کوتاه مدت.
    مهماندار اعلام کرد که کمربندها را ببندند.
    بعد از عبور از گمرک نیما و نسیم از فرودگاه بیرون آمدند.
    نیما:یه تاکسی می گیرم با هم بریم،عیبی که نداره؟
    نسیم:نه.
    نیما:خونتون را عوض کردید نه؟
    نسیم:آره،چون من نمی تونستم راه برم بابا خونه را عوض کرد تا اتاق ها پایین باشه.
    نسیمکشما چطور؟
    نیما:هنوز همون جا هستم.
    نسیم ادرس را به راننده گفت و به نیما گفت:خیلی دوست دارم خانم و بچهه ات رو بینم،اگه عیبی نداره یه روز قرار بذار ما را اشنا کن.
    نیما خنده ی غمگینی کرد و گفت:خانومم که نه ولی بچه ها را چرا.
    تاکسی ایستاد،نسیم از حرف نیما تعجب کرده بود ولی نمی خواست کنجکاوی کند.
    نیما:فردا بعد از ظهر خوبه؟
    نسیم:اره.
    نیما:ساعت 6 می بینمت.
    نسیم پیاده شد و رفت ولی هنوز فکرش مشغول بود،چرا نمی توانست زن نیما را ببیند؟یعنی جدا شده اند؟یا زن او هم مثل افشین...؟چطور بچه ها کنارشن؟نسیم لحظه شماری می کرد تا بچه های نیما را بیند.
    ساعت 6 اماده و مرتب پشت در خانه ی نیما بود.
    از لای نرده ها دختر کوچک و زیبایی را دید که در حیاط بازی می کرد.نسیم با دیدن دخترک به نیما حسودی کرد،نیما بچه داشت ولی او...
    درست همین موقع نیما به حیاط امد و در را باز کرد.وقتی نیما و نسیم وارد شدند دخترک جلو امد و سلام کرد.
    نیما:این دخترم نسیمه،چون چشماش شبیه توئه اسمشو گذاشتم نسیم،تنها بچه امه که اجازه داره این موقع تو حیاط باشه باز هم به خاطر اینکه مثل تو کله شقه.نسیم لبخندی زد و با خودش گفت:پس بیشتر از یک بچه داره.خوش به حالش.

    صفحه 260


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #87
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نیما:نمی خوای بیای تو با بقیه اشون اشنا بشی؟
    نسیم وقتی وارد سرسرای خانه شدند متوجه شد که دکوراسیون خانه عوض شده و یک سری دیوار اضافی کشیده اند،پیش خودش فکر کرد حتما همسر نیما این را می پسندد،خانه تمییز و مرتب بود و این نشانه ی وجود یک زن در خانه بود.پس بدون شک می توانست همسر نیما را ملاقات کند.
    نیما به طرف یک در بزرگ رفت و گفت:بیا اینجا.
    وقتی نیما در را باز کرد یک اتاق با 10 تخت دید،یعنی نیما 10 تا بچه دارد؟گیج شده بود!
    نسیم:اینا همه بچه های خودتن؟
    نیما:بیا تا معرفیشون کنم:بچه ها به صف.همه ی بچه ها در یک صف ایستادند و دختری هم که در حیاط بود ته صف ایستاد.
    نیما:این نریمان،10 سالشه خیلی هم باهوشه،این فوژان،دختر خیلی خوبیه،6 سالشه خیلی هم پرخوره.این سروش،پسر نخبه ی من 8 سالشه،واسه خودش مخترعه،این هدی،دختر هنرمند من،باید کارهای عروسک سازی اش رو ببینی،7 سالشه،این سینا،متخصص کامپوتر 8 سالشه ولی به اندازه ی 18 ساله ها می فهمه،این یکی سپیده،5 سالشه یه کم لوسه ولی خوب میشه،این سهیل هنوز کار خاصی انجام نمی ده،فقط 4 سالشه.ایشون ساحل،سه ساله س و هنوز شیر خشک می خره و پسرم سامان 5 سالشه و عاشق باغبونیه،این یکی هم که می شناسی هم اسم خودته.
    بچه ها همه به نسیم سلام کردند و برگشتند سراغ کارهایشان.
    نیما:خوب؟
    نسیم:من واقعا گیج شدم،خانومت کو؟باید خیلی حوصله داشته باشه که 10 تا بچه رو بزرگ کنه.
    نیما بلند بلند می خندید و سرش را تکان می داد.
    نیما:یعنی تو فکر می کنی من 10 تا بچه دارم؟اون هم تو این سن؟عقلت رو از دست دادی؟
    نسیم:خوب تو درست حسابی حرف نمی زنی که...!
    نیما:با من بیا.
    نیما نسیم را به در پشتی برد و از انجا به خیابان رفتند،نیما از بیرون تابلویی را که بالای در قرار داشت به نسیم نشان داد:
    کانون خصوصی کودکان بی سرپرست
    نسیم:یعنی همه اینا؟
    نیما:آره،همشون بی سرپرستن،من اونا رو بزرگ می کنم.
    نسیم:از کی؟
    نیما:دو سه سال بعد از اینکه تو رفتی.فکر می کردم مارال چیزی یبهت گفته باشه،پایه گذارش پدرم بود که بعد از فوت مادر همه چیز را فروخت و به نهادهای مختلف بخشید منم همان را ادامه دادم.
    نسیم:پس خودت بچه نداری؟
    نیما:زنم کو که بچه داشته باشم.
    نسیم:از هم جدا شدین؟
    نیما:من اصلا ازدواج نکردم.
    نسیم جا خورد:ازدواج نکردی؟
    نیما:نه،من به تو گفتم که دوستت دارم و گفتم که تا ستاره هست عشقمون از یادم نمی ره،هنوز هم ستاره ها هستن،من هم روی قولم هستم.
    نسیم:یعنی تو...
    نیما:من هنوز هم با یاد تو زندگی می کنم،این یکی را مطمئن بودم مارال بهت گفته،کتابمو خوندی؟
    نسیم:این یکی را مارال بهم داد.
    نیما:پس خوندی؟
    نسیم:واقعا عالی بود،بهترین شعرهایی که خوندم.
    نیما:بریم تو،یه پذیرایی کوچک لازمه.
    نسیم:مزاحمت نیستم؟
    نیما:نه هیچ وقت مزاحم نبودی،حتی تو خواب هم نمی دیدم دوباره ببینمت.
    نسیم:اینجا را تنهایی می گردونی؟
    نیما:نه،سه تا پرستار با تجربه یه روز در میون یکی یکی روزهایی که خودم هستن نمیان.
    نسیم:خیلی کار خوبی کردی،خوش به حالت.
    نیما:خیلی تنها بودم،مامانم هزار تا دختر را انداخته بود به جونم،من بچه ها را انتخاب کردم،سرمو گرم می کنن.
    نسیم:من عاشق بچه هام.
    نیما:پس چرا قبل از اینکه افشین فوت کنه،بچه دار نشدید؟6 سال خودش کلیه.
    نسیم سری تکان داد و گفت:از بدشانسی بچه دار نمی شدم.
    نیما:متاسفم.
    نیما دو فنجان نسکافه روی میز گذاشت و گفت:می دونم که با گذشته ات زندگی می کنی ولی حالا بیخیال شو،بخور.
    بعد از نیم ساعت گفتگو نسیم تصمیم گرفت به خانه برگردد.
    دم در نیما گفت:می تونم بهت تلفن کنم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #88
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:چرا که نه؟خوشحال می شم اگه بتونم تو شادیت با بچه ها سهیم بشم وشماره ی جدیدش را به نیما داد.
    سه روز بعد نیما به نسیم تلفن کرد و گفت به دنبالش می رود تا شام را با هم بخورند.دوباره به رستوران کویر رفتند،هیچ تغییری نکرده بود،مثل همان زمان که دو تایی می امدند و حرف های عاشقانه می زدند.
    نیما:باورت نمیشه ولی از وقتی تو را دیدم انگار دوباره جوون شدم،هر شب خوابت رو می دیدم،مطمئن بودم که دوباره می بینمت.هر شب بی اختیار صدات می کردم و باهات حرف می زدم سعی می کردم یه جورایی باهات تله پاتی داشته باشم.
    نسیم:ولی این واقعا تصادفی بود.
    نیما:خوب،شانس من بود دیگه.
    نسیم:یعنی تو حتی به کسی علاقمند نشدی؟
    نیما:نه چون هنوزم تو را دوست دارم،به جز تو به کس دیگه ای نمی تونستم فکر کنم،تازه عذاب وجدان هم داشتم،وقتی دیدم صورتت اونجوری شده و نمی تونی راه بری داشتم می مردم ولی حالا همان نسیم قبلی هستی،البته کمی غمگین.
    نسیم:اصلا فکر نمی کردم همچین سرنوشتی داشته باشم.
    نیما:من از اونچه فکر می کردم برام بهتر شده،نمی دونی چقدر خوشحالم که تو را می بینم،تو هنوز کار می کنی؟
    نسیم:برای اینکه سرگرم شم و فکرو خیال به سرم نزنه آره.
    نیما:می تونی تو اداره کردن کانون به من کمک کنی؟
    نسیم:من؟
    نیما:آره،مگه چه عیبی داره؟خودت گفتی که بچه ها را دوست داری.
    نسیم:خوب راستش نمی دونم.
    نیما:روش فکر کن،من روت حساب می کنم.
    نسیم مدت ها روی پیشنهاد نیما فکر کرد تا اینکه پدر و مادرش برگشتند،وقتی نسیم برای سرهنگ و اذر همه چیز را تعریف کرد اول سرهنگ حسابی مقابله کرد ولی کم کم دید که اینده ی نسیم خیلی برایش مهمتر است و تا به حال به اندازه ی کافی سختی کشیده،بنابراین وقتی دید نسیم با همه چیز کنار امده سعی کرد با مسئله کنار بیاید.سلامتی روحی نسیم مهمتر بود تا مقابله به مثل پسری که مادرش یعنی عامل اصلی بدبختی را از دست داده بود.
    نسیم در کانون مشغول شد،در مدت خیلی کمی بچه ها به او وابسته شدند و شب ها که نسیم می خواست برگردد خانه پشت سرش گریه می کردند.سرهنگ و آذر خانم تصمیم گرفته بودند که دوران پیری را در کانادا پیش نازنین و نوه و دامادشان بگذرانند،سرهنگ به نسیم هم اصرار می کرد که فکرهایش را بکند بعد تصمیم بگیرد.نسیم دو دل بود از طرفی دوست داشت با پدر و مادرش باشد و از طرفی نمی خواست از ایران برود و از بچه های کانون دل بکند.
    یک شب که نسیم تازه از کانون برگشته بود و داشت با سرهنگ در مورد رفتن با کانادا صحبت می کرد تلفن زنگ زد،نیما سراسیمه و نگران به نسیم گفت که یکی از دخترها تب کرده و حالش بد است،نسیم سریع خودش را به کانون رساند.دو تایی بچه را که همان دختری بود که نیما بخاطر چشم هایش اسم نسیم را رویش گذاشته بود پاشویه کردند.نسیم به او قرص داد و تا نزدیک های صبح بالای سرش نشست،نیما خسته و بی حال چرت می زد.
    نسیم:تو خیلی خسته شدی پاشو برو بخواب من مواظبم.
    نیما:فرقی نمی کنه،تو هم همینطور.
    نسیم:نه من خسته نیستم.
    نیما رفت تا بخوابد.
    دخترک به هوش امد،نسیم با مهربانی نگاهی به او کرد و گفت:حالت خوبه؟
    دخترک:بله،شما از دیشب تا حالا بالای سر من بودید؟
    نسیم:آره عزیزم.
    دخترک:تا حالا کجا بودید؟نیما جون همیشه برای ما از شما تعریف می کرد.
    نسیم:چی می گفت؟
    دخترک:می گفت شما یکی از بهترین دوستاش هستید،می گفت همیشه منتظر شماس،هر چی ازش می پرسیدیم می گفت نسیم.اسم من هم گذاشت نسیم،یه بار ازش پرسیدم چرا اسم منو گذاشتی نسیم؟گفت چون یه فرشته ای رو می شناختم که خیلی مهربون بود،چشمای تو مثل چشمای اونه،انگار توش یه عالم ستاره س،اسم اون هم نسیم بود.
    نسیم لبخندی زد و گفت:تو واقعا دختر قشنگی هستی.
    دخترک:چون شبیه شما هستم.نیما جون اینجا منو از همه بیشتر دوست داره.فقط من اجازه دارم برم اتاقش تا برام قصه بگه،نیما جون خیلی شما رو دوست داره،چرا شما با هم عروسی نمی کنین؟ما هم یمشیم بچه های شما،نمیشه؟
    نسیم:نه.
    دخترک:چرا؟مگه شما نیما جون رو دوست ندارید؟
    نسیم:چرا.
    دخترک:پس چی؟
    نیما به در تکیه داده بود و همه ی حرف های نسیم و دخترک را گوش می داد.چقدر خوشحال شده بود که نسیم هم هنوز دوستش دارد.
    نسیم:بگیر بخواب وگرنه مجبور می شی آمپول بزنی ها،الان استراحت کن بعدا دوباره با هم حرف می زنیم.
    دخترک:قول می دی؟
    نسیم برای اینکه از زیر سوال های دخترک فرار کندگفت:باشه.قول،قول،قول.و بعد از اینکه پتو را روی دخترک کشید از اتاق بیرون امد.
    به محض اینکه برگشت نیمارا دید که به در تکیه داده بود.چشم های نیما نمناک بود.نسیم فهمید که همه ی حرف هایشان را گوش داده.
    نسیم:اگه استراحت کردی من دیگه برم خونه.
    نیما:مرسی،خیلی خسته شدی،واقعا نمی دونم چه جوری از زحماتت تشکر کنم.
    نسیم:کار خاصی نکردم.
    نیما:یه فنجون قهوه می خوری؟
    نسیم:مگه تو خسته نیستی؟
    نیما:با تو خستگی ام در می ره.در اشپزخانه نشستند.
    نیما دو فنجان روی میز گذاشت و گفت:نسیم یعنی تو واقعا هنوز منو دوست داری؟
    نسیم فنجان قهوه را برداشت و گفت:آره مثل یه دوست قدیمی،مثل مارال،مثل معراج،عیبی داره؟
    نیما:نه،ولی خوب...
    نسیم:من از اول هم تو را دوست داشتم ولی تو همه چیز را خراب کردی.
    نیما:خودت که می دونی همش تقصیر مامانم بود.البته اونم کلی زجر کشید.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #89
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نسیم:فکر کردی مامان بابای من عذاب نکشیدند؟پدرم یه دفعه پیر شد،مادرم تعادلشو از دست داد،اگه کمک های افشین نبود من الان زنده نبودم.
    نیما:دوستش داشتی؟
    نسیم:خیلی،همه ی زندگیم بود،نگاه نکن من الان صحیح و سالم جلوت نشستم،سه چهار ماه به عنوان یه بیمارروانی تحت درمان بودم.
    نیما:پدر وم ادرش چه کار می کنند؟
    نسیم:رفتند پیش اشکان و نازنین کانادا،پدر من هم میگه ما هم بریم کانادا برای همیشه.
    نیما فنجان قهوه را روی میز کوبید و گفت:می خوای بری؟
    نسیم:نمی دونم،دل به شکم،مطمئن نیستم.هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم،پدرم تمام خاطرات افشین را سعی کرد از زندگی من پاک کنه حتی خونه مون رو فروخت.تنها چیزی که از 6 سال زندگی و فداکاری افشین مونده آرامگاه افشینه که با رفتن سر خاکش کمی اروم می گیرم.
    نیما:می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
    نسیم:حتما.
    نیما:منو تنها نذار،یه دفعه تنها شدم برای هفت پشتم کافیه،این دفعه دیگر نه.
    نسیم:دست خودم نیست،اینجا دیگه کاری ندارم.
    نیماکچرا؟این بچه ها تو را دوست دارن،ما می تونیم دو تایی اینجا را وسعت بدیم.
    نسیم:من دیگر به هیچ چیز امیدوار نیستم،همه چیز اون جوری که ادم دلش می خواد پیش نمی ره،من خیلی ضربه خوردم.
    نیما:می تونیم زندگی گذشته را جبران کنیم،اگه تو قبول کنی ما با هم ازدواج کنیم،مگه چند سالمونه؟
    نسیم:نه.
    نیما:آخه چرا؟من فقط به خاطر تو تنهایی راتحمل کردم.
    نسیمکمن نمی تونم،من افشین را دوست دارم هنوز هم خاکش بهترین ارام بخشه.
    نیما:اینا چه ربطی به هم داره،فکرشو بکن...با پدر و مادر افشین مشکلی داری؟
    نسیم:نه اتفاقا اونا هم منو تشویق کردن ازدواج کنم،حتی از طرف خود پدر دو تا خواستگار برام اومد.
    نیما:پس چی؟از من خوشت نمیاد؟
    نسیم:بچه شدی؟
    نیما:نسیم خواهش می کنم،بذار من هم به ارزوهام برسم،اگه تو 6 سال زندگی خوب و خوش با افشین را داشتی من که اصلا زندگی نکردم من تمام این سالها را فقط با یاد تو زندگی کردم.هنوز مزه زندگی را نچشیدم.تو هم کار مامانم راتکرار نکن!اون جوونی من را حروم کرد تو دیگر ادامه اش نده،بذار حتی برای زمان کوتاه لذت با تو بودن را بچشم.
    نسیم:می ترسم،از همه چیز می ترسم،می ترسم این دفعه هم شکست بخورم.دیگر تحملشو ندارم.
    نیما:ولی من بهت قول می دم که خوشبختت کنم.
    نسیم:افشین هم این قول را داد ولی تنهام گذاشت،تو هم قبلا این قول را بهم داده بودی.
    نیما:مرگ که دست خود آدم نیست،اون همه جوره هر کاری می تونست برای تو انجام داد،ولی خوب خدا نخواست بیشتر از این زنده بمونه.
    نسیم:من هم از همین می ترسم.اصلا شاید خدا نخواست من روز خوش ببینم اون وقت تو هم باید مثل افشین به پای من بسوزی.
    نیما:یه کم خوش بین باش همیشه که آدم بد نمیاره،یه بار دیگر امتحان کن.
    نسیم بلند شد:من باید برم خونه.
    نیما:با پدر و مادرت هم صحبت کن،خواهش می کنم بیشتر روش فکر کن،من هنوز با تمام وجودم تو را دوست دارم.
    نسیم رفت،نمی دانست چه حالی دارد،مگر این همان نیمایی نبود که حاضر بود برایش بمیرد،مگر نمی خواست نیما را به دست بیاورد؟پس چرا معطل می کرد؟
    موضوع را به سرهنگ و آذر گفت،آن ها وقتی دیدند که نسیم نیما را دوست دارد مخالفتی نکردند چون می دانستند که نسیم دارد از تنهایی می پوسد.خبر به گوش دکتر موحد و پروین هم رسید،ان ها هم هیچ مخالفتی نکردند چون می فهمیدند که نسیم روز به روز از بین می رود.
    وقتی نسیم به نیما گفت که با پیشنهادش مخالفتی نشده از خوشحالی بال دراورد.برای خواستگاری امد و سرهنگ هم حرف هایش را با نیما زد و گفت که نسیم را به او می سپرد چون خودش برای همیشه به کانادا می رود.به شرطی که او هم جبران مافات کند.مهمانی کوچکی گرفتند.جمع دوستانه بود.
    مارال و معراج هم امدند،ارشان و سیندخت با سامان و سهیل،ارشیا و سانیا با نگار و دختر تازه متولد شده شان نگین،نازنین و اشکان با جاسمین و سونیا با نامزدش فواد همگی دور هم بودند.
    نسیم با دیدن دوستان قدیمی خوشحال بود ولی جای خالی افشین را حس می کرد.نیما با همه ی بچه ها اشنا شد،بچه های کانون هم همگی دعوت داشتند،نسیم کوچولو حتی یک لحظه هم از نیما و نسیم دور نمی شد.
    اخر شب همه به خانه هایشان برگشتند و نیما و نسیم تنها شدند.
    نیما:از اول هم ما برای هم بودیم،با وجود همه ی سختی ها و جدایی ها.حالا باز هم کنار هم هستیم،امشب بهترین شبه.
    نسیم:بهم قول بده که تنهام نذاری،به هیچ وجه.
    نیما:قول می دم،خیلی دوستت دارم.
    نسیم:تا کی؟
    نیما:تا ستاره هست...
    پ ـ ای ـ ان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 56789

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/