نیما صبح زود بیدار شده بود و داشت خودش را اماده می کرد تا همه چیز را به مادرش بگوید،خانم حکمت بعد از دوش گرفتن مشغول خوردن صبحانه بود.
خانم حکمت،نیما،امروز چرا موندی خونه؟تنبل شدی.
نیما:نه مامان جون،می خوام باهاتون حرف بزنم.
خانم حکمت،خوب بیا بزن.
نیما:منتظرم صبحانه تون تموم شه.
خانم حکمت به خدمتکار اشاره کرد که میز را جمع کند و خودش به اتاق نشیمن رفت:بگو پسرم.
نیما:مامان،شما گفتید که من باید هر چه زودتر سر و سامون بگیرم درسته؟
خانم حکمت،بله،گفتم،چی شد؟سر عقل اومدی؟خب حالا از کی شروع کنیم؟
نیما:تو رو خدا حرف اون خواستگاری های مسخره رو نزنید،من می خوام خودم انتخاب کنم.
خانم حکمت،مگه غیر از اینه،تو انتخاب کن،من و پدرت ترتیبش را می دیم.
نیما:پس شما مخالفتی ندارید؟
خانم حکمت،نه،حالا اون دختر خانم خوشبخت کیه؟
نیما:نسیم،همان دختری که شب عروسی معراج بهتون معرفی کردم.
خانم حکمت:نیما با من شوخی نکن،اگه می خوای مسخره بازی در بیاری یه لحظه هم به حرفات گوش نمی دم.
نیما:مامانفچی می گید؟
خانم حکمت،تو چی میگی؟
نیما:من میگم دختر مورد علاقه من نسیمه،همین.
خانم حکمت،تو می خوای من باور کنم که پسرم انتخابش اینه؟
نیما:عیبی داره؟
خانم حکمت:من این همه تو بزرگان و خانواده های اصیل دنبال دختر برای تو می گردم اونوقت تو می گی می خوای با دختری که تو خیابون باهاش اشنا شدی ازدواج کنی؟
نیما:تو خیابون؟مامان اون دوست ماراله،زن معراج.
خانم حکمت:از اول هم به خواهرم گفتم این دختره تیکه ی ما نیست،ولی گوش نداد،گفت پسرم عاشق شده،دخترهخ ودش کم بود دوستشم انداخته گردن پسر احمق من.
نیما:مامان به هر حال مارال دیگر فامیل ماس،شما نباید راجع بهش اینجوری حرف بزنید.
خانم حکمت:دفاع نکن،این معراج کله شق اگه این غلط اضافه را نمی کرد حالا تو هم روت نمی شد وایسی جلو من بگی می خوای با این دختره ازدواج کنی.
نیما:من کاری به کار معراج ندارم،من خودم انتخاب کردم.
خانم حکمت:اشتباه کردی پسرم،هیچ وقت گول ظاهر کسی را نخور،درسته دختر خیلی قشنگیه،من بهت حق می دم که از قیافه اش خوشت بیاد ولی در مورد رفتار و خانواده...
نیما:مامان،شما از اون چی می دونید؟چرا زود قضاوت می کنید؟
خانم حکمت،تو چی می دونی؟تو خانوده اش رفتی؟با پدرو مادرش برخورد داشتی؟یا شجره نامه اشو دیدی؟
نیما:مامان شما مثلا یه خانم روشن فکرید.
خانم حکمت:مثلا؟
نیماکخب با این حرفاتون آدم رو ناامید می کنید،اگه نسیم تربیت درستی نداشت یا از خانواده ی خوبی نبود من از حرف زدن و رفتارهاش می فهمیدم.
خانم حکمت:ادعا کردن و نقش بازی کردن کاری نداره.
نیما:حالا می گید چه کار کنم؟
خانم حکمت:این همه دختر خانم.
نیما:ولی من نسیم را دوست دارم.
خانم حکمت:خوب قاپتو دزدیده.