ساعت 7 نسیم سر کوچه منتظر نیما بود،بالاخره نیما امد و نسیم سوار ماشین شد،کمی ان طرف تر افشین با ماشین در تعقیبشان بود،به رستوران کویر رفتند،جایی که دیگر شده بود پاتوق نیما و نسیم.البته گاهی مارال و معراج هم بودند.افشین از ان همه صمیمیت که بین نیما و نسیم بود خوشش نیامد و زود برگشت.
نیما:نسیم من الان می خوام یه حرف هایی به تو بزنم که خوب یه ذره خجالت می کشم.
نسیم:خجالت می کشی؟
نیما:آره،می خوام راجع به آینده حرف بزنم،به هر حال ما هر دو باید ازدواج کنیم،من نمی دونم تو چی فکر می کنی،از مارال شنیدم که خیلی خواستگار داری حتما اونم به تو گفته که مامان من روزی هزار بار میگه بیا بریم خواستگاری.
نسیم:خب؟
نیما:حالا...حالا تو...تو با من ازدواج می کنی؟
نسیم یک دفعه احساس کرد آبمیوه ای که خورده در گلویش گیر کرده،نه پایین می رفت و نه بیرون میریخت،داشت خفه می شد.
نیما ارام به پشتش زد و گفت:حالا هول نکن.
نسیم:چی گفتی؟
نیما:با من ازدواج می کنی؟
این همان جمله ای بود که نسیم بارها ارزو کرده بود از نیما بشنود ولی حالا نمی توانست جواب بدهد،انگار همه چیز تغییر کرده بود،حتی دید نسیم نسبت به نیما.
نیما:باید سه بار بگم؟
نسیم:نه،ولی من نمی دونم چی باید بگم.
نیما:یه کلمه،یا اره...یا نه.
نسیم:این قدرها هم آسون نیست،این بله یا نه مسیر زندگی ادم را عوض می کنه،می تونه بدبختت کنه می تونه خوشبختت کنه همین یه کلمه ی کوچیک.
نیما:مثل انتخاب دفعه ی اولت که یه ربع رفتم و برگشتم خوبه؟
نسیم:جواب خودم را اره ولی جواب خانواده ام را...
نیما:اول جواب خودت برام مهمه،من یه دوری همین اطراف می زنم.نسیم خنده اش گرفته بود،مگر غیر از این بود که روزی 10 بار به این فکر می کرد که نیما مرد زندگیش میشود و با هم خوشبخت ترین زوج دنیا را تشکیل می دهند پس چرا حالا داشت فکر می کرد؟نکند نیما با او شوخی کرده؟شاید او را سر کار گذاشته باشد.
نیما برگشت:خب؟
نسیم:شوخی بی مزه ای بود.
نیما:چی؟
نسیم:از این جور شوخی ها خوشم نمیاد.
نیما:شوخی چیه؟نسیم چرا اذیت می کنی؟من اینجا را متر کردم از پا درد مردم اونوقت تو میگی شوخی.
نسیم:یعنی جدی بود؟
نیما:خانومو،بله که جدی بود.
نسیم:پس من هم جدی می گم بله.
نیما:مطمئنی جدیه؟
نسیم:اگه تو جدی گفتی من هم جدی گفتم.
نیما:یعنی قبول کردی؟
نسیم:اوهوم.
نیما:امشب آسمون از همیشه بیشتر ستاره داره نه؟
نسیم نگاهی به آسمان کرد راست می گفت هوا شفاف بود و ستاره ها می درخشیدند.
نیما:می دونی نسیم،یه سفره عقد برات می اندازم که از سفیدی چشم همه را خیره کنه،لباس عروست از هاله ماه باشه،تو شمعدونا به جای شمع دو تا ستاره می ذارم که نورش همه جا را بگیره...
نسیم:نیما باز زد به سرت،الان دیگر داستان نمی نویسی ها،این یه زندگی واقعیه،نه مثل قصه هایی که تو می نویسی.
نیما:ولی باور کن که من خوشبختت می کنم،از همه چیز بی نیازت می کنم فقط اگر بدونم تو مال منی...بعد چشم هایش را بست و نفس عمیق کشید.
نسیم:نیما،حوصله ام سر رفت،الان یه ربعه تو اینجوری نشستی.
نیما:ببخشید،امشب شب خیلی عالی و با شکوهیه،می خوام هر چه زودتر برم خونه به مامانم بگم بیاد خواستگاری،پاشو بریم.
وقتی نسیم رسید خانه هنوز صدای نیما تو گوشش بود،حرف های خیلی قشنگی زده بود،نسیم دیگر تا اخر عمرش را جلوی چشمش می دید،زندگی با نیما یعنی همان چیزی که می خواست،یعنی رسیدن به آرزوهایش.
شب زود خوابید تا بتواند تا خود صبح خواب نیما را ببیند.