نسیم سه تا چای ریخت و دور هم خوردند.
معراج:خوب این پسرخاله ی مارو اسیر کردی دیگر سری به ما نمی زنه ها.
نسیم:به من چه؟من گفتم دارم میام اینجا اگه بخواد میاد.
معراج:الان به موبایلش یه زنگ می زنم ببینم کجاس.
معراج:الو نیما؟
نیما:سلام معراج،چطوری؟
معراج:بی معرفت،کجایی؟
نیما:پشت در،بیا در را باز کن.
معراج:مسخره.
نیما:به جون تو پشت درم،بابا بیا در را باز کن،و زنگ زد.
نسیم در را باز کرد،معراج گوشی را گذاشت.
معراج:سلام،هیچ امیدی به بهبودی وضع تو نیست،فکر کردم نسیم می تونه آدمت کنه.
نیما:سلام،مارال.
مارال:سلام،خوب کردی اومدی،اینقدر این معراج حرف زد سر ما رو خورد.
نیما:خوب مارال جان بچه کمبود محبت داره،یه کم باهاش حرف بزن گناه داره.
معراج:بیچاره،تو به فکر خودت باش،نهار که نخوردی؟
نیما:نه،اتفاقا خیلی گرسنمه،معراج در حالی که نیما را به بیرون هل می داد گفت:پس قربونت از سر کوچه چهار تا پیتزا بگیر بیار بخوریم و در را بست.
نیم ساعت بعد نیما با با چهار جعبه پیتزا و نوشابه برگشت.همین طور که غذا می خوردند نیما گفت:معراج دیروز داشتم روزنامه می خوندم به یه مورد خوب برخوردم،جون می ده واسه تو.
معراج در حالی که دهانش پر بود گفت:سرمایه گذاری؟
نیما:نه،کلاس آشپزیه،تضمینی.
همه خندیدند،معراج به سرفه افتاده بود،مارال زد پشتش.
وقتی لقمه اش را فرو داد گفت:نیما مثل اینکه تنت می خاره.
نیما:آره اتفاقا،این دو روز آب قطع بود نتونستم برم حموم.
معراج پارچ آب را از بغلش برداشت و خالی کرد روی سر نیما و گفت:پس همینجا حمامت رو هم بکن.
مارال:معراج!این چه وضعیه؟خودت باید همه شو خشک کنی.
معراج:آخ راست می گی،تو از صبح داری ناهار درست می کنی خسته شدی.
مارال که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:بله که خسته ام و یه لیوان نوشابه خالی کرد روی پیتزای معراج.
معراج:حالا چرا غذا را ضایع می کنی،من هنوز گرسنمه.
مارال:حقته.
نسیم:من دیگر سیر شدم معراج بیا.و جعبه را جلوی معراج گذاشت.
نیما:بخوربیچاره،دیگه نسیم هم دلش برای تو سوخت.
بعد از ناهار کمی سر به سر هم گذاشتند و نسیم و نیما برگشتند.
![]()
نازنین که حالا دانشجوی سال اول رشته ی گرافیک بود بیشتر وقتش را به کشیدن نقاشی می پرداخت،نسیم مشوق خوبی برای نازنین بود.
نازنین گواهینامه اش را گرفته بود و حالا او هم از ماشین استفاده می کرد.به خاطر مادربزرگ هنوز برای نازنین مهمانی نگرفته بودند.
سرهنگ تصمیم داشت برای هفته ی بعد آشنایان و دوستان نازنین را دعوت کند.
نسیم خیلی دلش می خواست نیما را دعوت کند ولی با وجود افشین نمی شد.البته از خوش شانسی نسیم همان روز مهمانی،نیما با پدرش باید به یکی از کارخانه های پدرش در کرج سرکشی می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)