حالا دیگر نسیم کمی بهتر شده بود،غذا می خورد واگر مجبور بود حرف می زد.40 روز گذشته بود ولی نسیم هنوز با دیدن اتاق خالی مادربزرگ گریه می کرد.مثل همیشه همان ساعاتی که کنار مادربزرگ بود به اتاق او می رفت و با خودش حرف می زد.سرهنگ خیلی نگران بود.
آذر خانم به مارال تلفن کرد و گفت که برای بعد از ظهر اگر کاری ندارد نسیم را مجبور کند با هم بیرون بروند.
بعد از ظهر مارال به هر بدبختی که بود نسیم را مجبور کرد که بیرون بروند.خیلی لاغر شده بود،حلقه ی کبودی دور چشمان درشت و قشنگش را گرفته بود.گونه هایش فرو رفته بودندو قیافه ی بی حالی داشت.
نسیم قبول کرده بود که در ماشین بنشیند ولی پیاده نمی شد چون موقع بیرون امدن از خانه از چهره ی خودش در ایینه وحشت کرده بود.
وقتی نسیم برگشت خانه حالش بهتر شده بود،کمی با آذر خانم حرف زد بعد به اتاقش رفت.سرهنگ در اتاق مادربزرگ را قفل کرده بود که دیگر نسیم هر روز به اتاق او نرود و با خودش حرف نزند.
مانتویش را دراورد و پشت میز کامپیوتر نشست که ورق کاغذ روی میز توجهش را جلب کرد.وقتی شعری را که افشین نوشته بود خواند به یاد خاطرات گذشته افتاد،ولی افشین او را نمی فهمید،حتی متوجه دلتنگی و ناراحتی نسیم نشده بود،دلش برای نیما تنگ شده بود،خیلی زیاد.
ناخوداگاه شماره گرفت،نیما از شنیدن صدای نسیم خوشحال شد و وقتی فهمید که نسیم فردا صبح به شرکت می رود گفت که بعد از ظهر به دنبالش می رود تا با هم بیرون بروند.
در شرکت همه به نسیم تسلیت گفتند،خوشبختانه نسیم کارهایش سبک بود برای بعد از ظهر لحظه شماری می کرد تا نیما را ببیند.ساعت 5 وقتی از پله های شرکت پایین می امد شنید که کسی صدایش می کند.
نیما چند لحظه ای بی اختیار به قیافه ی گرفته و لاغر و زرد نسیم نگاه کرد و گفت:س ل ا م
نسیم:چیزی شده؟
نیما:تو چرا اینجوری شدی؟چه بلایی سر خودت آوردی؟
نسیم:خیلی بد شدم؟
نیما:آخه چرا با خودت اینجوری می کنی؟زیر چشمات گود افتاده،استخوان های صورتت زده بیرون،مگه زده به سرت؟
نسیم:خیلی خوب حالا آقا معلم،تموم شد؟
نیما:باور کن من نگرانتم.
نسیم:تو لطف داری،حالا کجا بریم؟
نیما:هر جا تو بگی.
نسیم:من امروز ماشین نیاوردم،یعنی چون قرص آرام بخش خورده بودم پدر نذاشت ماشینو بیارم.
نیما:بهتر.
وقتی سوار ماشین شدند نیما ضبط را روشن کرد و آهنگ مورد علاقه اش I want to spend my life time loving you را گذاشت.نسیم همیشه از شنیدن این آهنگ لذت می برد.
آن شب نیما نسیم را جاهای مختلفی برد و سعی کرد همه ی ناراحتی هایش را برطرف کند،کلی با هم خندیدند و نیما از نسیم قول گرفت که مواظب خودش باشد.
![]()
نسیم از شرکت مرخصی گرفته بود تا به مارال سری بزند،شنیده بود که مارال 2 ماهه حامله است،خیلی خوشحال بود.
دسته گل کوچکی گرفت و به طرف خانه ی مارال به راه افتاد.
مارال از دیدن نسیم خیلی خوشحال شد،مثل روزهایی که دانشگاه می رفتند کنار هم نشستند و با هم درد و دل کردند.
نسیم:از زندگیت راضی هستی؟
مارال:آره،معراج خیلی خوبه،خیلی.
نسیم:خوشحالم،حتما معراج به خاطر بچه دل تو دلش نیست.
مارال:آره.
نسیم:مامانم همیشه سراغ تو رو می گیره،حالتو می پرسه.
مارال:بهشون سلام برسون،اینقدر کار دارم که وقت نمی کنم حتی به پدربزرگ و مادربزرگم سر بزنم راستی تو چکار می کنی،نیما خوبه؟
نسیم:من هم همش تو شرکتم،نیما هم میره و میاد،هستیم.
مارال:واسه آینده ت تصمیمی نگرفتی؟
نسیم:نه هنوز.
مارال:نیما خیلی پسر خوبیه،تو می تونی بهش تکیه کنی،از دستت می ره ها.
نسیم:تو هم دلت خوشه.
مارال:جدی می گم،دو دستی بچسب بهش،مامانش همی کوچه پس کوچه های بالای شهر را رفته واسش خواستگاری ولی هنوز نپسندیده،خیلی سخت گیره.
نسیم:همون شب عروسی فهمیدم.
مارال:باباش روی حرف مامانش حرف نمی زنه،حتی مامان معراج هم به حرفش گوش می ده،فکر می کنه همه سربازاشن.مامانش اصرار داره نیما با دختر خاله اش که داره آلمان درس می خونه ازدواج کنه،معراج می گفت این دختر خاله اشون از اون دخترای لوس و از خود راضیه که از دماغش اون ور تر رو نمی بینه،معراج میگه مهرانا عاشق نیماست اصلا رفته اونجا درس بخونه که نیما نتونه بگه بی سواده یا ازش بالاتره،ولی نیما دوستش نداره می گه خیلی بچه ننه س.
قفل در چرخید و معراج وارد شد.
معراج:به به سلام نسیم خانم،پارسال دوست امسال آشنا،چه عجب سری به ما زدید.
نسیم:سلام،از احوال پرسی های شما.
معراج:بفرمایید،من حالتو از نیما می پرسم،خیلی خوش امدی.
نسیم:مرسی،شنیدم یه کوچولو تو راه دارید.
معراج:الهی قربونش برم،خدا کنه زودتر بیاد که دارم براش ضعف می کنم،مارال جون سلام،یه ذره بنده رو تحویل بگیرید.
مارال:سلام،خسته نباشی،چای می خوری؟
معراج:بله اگه لطف کنید.
مارال:اگه بریزی ما هم می خوریم.
معراج:دست شما درد نکنه،از سر کار اومدی خسته شدی؟
نسیم:بذار من می ریزم.
معراج:باز هم به تو.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)