مارال و معراج بعد از دو هفته برگشتند،خیلی خوش گذشته بود.روز بعد نسیم و نیما برای دیدنشان به خانه ی جدیدی که معراج خریده بود و با جهیزیه ای که مارال با پولهایی که پدرش فرستاده بود می خرید پر شده بود رفتند.
کلی مسخره بازی دراوردند،معراج می گفت که مارال بلد نیست پذیرایی کند و مارال هم همه ی کارها را به معراج واگذار می کرد و خودش با نسیم حرف می زد.هنوز هر دو بچه بودند،نسیم از زندگی ان دو خنده اش می گرفت و می گفت که اصلا باور نمی کرد که مارال خانوم خانه باشو د معراج مرد خانه،هنوز مثل دو دوست با هم برخورد می کردند.
نسیم وقتی می دید که مارال و معراج اینقدر همدیگر را دوست دارند و به هم رسیدند و تا آخر عمر با هم هستند به انها حسودی می کرد.
یعنی می شد نسیم هم با نیما زندگیش را شروع کند؟یعنی می شد نیما مرد زندگی نسیم شود؟هر دو با هم سر کار می رفتند،نسیم زودتر برمی گشت تا نهار را اماده کند که وقتی نیما خسته از راه می رسد نهار را جلویش بگذارد،بعد سر و کله ی یک بچه ی زیبا و کوچک در زندگیشان پیدا می شد و ...
نیما:نسیم...نسیم جان.
نسیم:ببخشید اصلا حواسم نبود.بله؟
نیما:دیگر پاشو رفع زحمت کنیم،موقع نهار هم هست این ها خودشون هم نمی دونن چی بخورن.
معراج:پسرخاله ی عزیز از من به تو نصیحت که بری یه زن بگیری که حداقل بلد باشه نیمرو درست کنه نه اینکه تخم مرغ ها را بدون روغن تو ماهیتابه بندازه.
مارال:معراج،خیلی بدجنسی ها.
نیما:پاشو بریم تا این دو تا با ملاقه و کفگیر به جون هم نیفتادن.
نسیم مانتویش را برداشت و خداحافظی کردند.وقتی نشستند تو ماشین نیما گفت:چیه؟امروز خیلی تو فکری؟
نسیم:به زندگی مارال و معراج فکر می کنم،خیلی جالبه،مثل مامان بازی می مونه.
نیما:از نظر تو بله ولی از نظر خودشون دو تا خیلی سخته،مخصوصا اون معراج تنبل،مارال هم که مادربزرگش همه ی کارهاشو می کرده.
نسیم:آره خوب،اینم یه حرفیه.


t8a


جدیدا دو سه تا خواستگار خوب برای نسیم پیدا شده بود،سرهنگ به آذر خانم گفته بود که با نسیم حرف بزند و بگوید چنین موقعیتی کم پیش می اید ولی نسیم هر بار که فکر می کرد موهای بدنش سیخ می شد،او اصلا تحمل مسوولیت یک زندگی را نداشت،تازه هیچ کدام از خواستگارها را نمی شناخت به مادرش گفته بود کع فعلا قصد ازدواج ندارد.
حال مادربزرگ روز به روز بدتر می شد،آذرخانم درگیر کارهای مادربزرگ شده بود،در طول 7،8 ماهی که مادربزرگ انجا بود نسیم خیلی خیلی به او وابسته شده بود،هر روز صبح قبل از صبحانه برایش حرف می زد،موهایش را شانه می کرد و برای صبحانه سر میز می اوردش و عصرها بعد از کارش می رفت.برایش از کار و محیط بیرون تعریف می کرد،بعد از شام به حیاط می بردش و کمی با هم راه می رفتند تا بدنش خشک نشود.
دیگر همه ی این کارها برای نسیم عادت شده بود و با کمال میل انجام می داد.یک روز صبح نسیم بیدار شد.تختش را مرتب کرد و رفت طبقه ی پایین،آذر خانم هنوز بیدار نشده بود،نسیم سری به اتاق مادربزرگ زد هنوز خواب بود چون نسیم زودتر از روزهای دیگر بیدار شده بود.چای را اماده کرد و میز صبحانه را چید،مانتو مقنعه و کیفش را آورد پایین و جلوی در اویزان کرد،آذر خانم بیدار شد،سرهنگ به حیاط رفت تا کمی ورزش کند.نازنین مشغول خوردن صبحانه شد،نسیم هم طبق معمول همیشه رفت تا مادربزرگ را بیدار کند،برایش عجیب بود که با این همه سر و صدا مادربزرگ بر خلاف روزهای قبل خوابیده.
نسیم:مادربزرگ...مادربزرگ نمی خواید بیدار شید؟اما نه حرکتی و نه صدایی.نسیم به طرف مادربزرگ رفت تا بیدارش کند،همین که دستش را روی دست مادربزرگ گذاشت سرمای دستش را حس کرد چند بار مادربزرگ را تکان داد ولی بیدار نشد.
نسیم نمی خواست باور کند مادربزرگ برای همیشه ترکشان کرده صدای جیغ و فریادهای نسیم راهرو را پر کرد.همه سراسیمه وارد اتاق شدند،آذر خانم به محض دیدن بدن بی جان مادربزرگ غش کرد،نازنین رفت آب قند بیاورد.سرهنگ نسیم را گرفته بود وساکتش می کرد.
سرهنگ به شرکت زنگ زد و گفت که نسیم نمی رود،آذر خانم کم کم حالش بهتر شد و شروع کرد به گریه کردن،نسیم یک گوشه بی صدا نشسته بود و به جسد مادربزرگ نگاه می کرد.