کم کم زمستان نزدیک و هوا سردتر می شد.کار پایان نامه معراج و مارال هم تمام شد و دیگر مشغول تهیه ی سور و ساط عروسی بودند.
نسیم علی رغم اینکه خیلی سرش شلوغ بود از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد.یک شب بعد از اینکه کار نسیم در شرکت تمام شد با نیما به رستوران کویر رفتند.هوا سرد شده بود ولی هنوز می شد تحمل کرد رستوران هیچ فرقی نکرده بود فقط سایه بان های بلندی را که مثل چترهای خیلی بزرگ بود برای احتیاط در مقابل باران روی میزها اضافه کرده بودند.نسیم و نیما منتظر غذا بودند.
نیما:فکر کنم یه ماه دیگه نشه پا گذاشت اینجا،چون خیلی زود سرد شده.
نسیم:خب خیلی به کوه نزدیکه.
نیما:اون وقت ما باید چه کار کنیم؟کجا غذا بخوریم؟
نسیم:این همه رستوران.
نیما:هیچ کدوم به اندازه ی اینجا خاطره انگیز نیست.
نسیم:دوست ندارم این چتر بالای سرمون باشه.
نیما:چرا؟
نسیم خنده ی شیطنت امیزی کرد و گفت:اونوقت نمی تونم ستاره ها را ببینم و نگران می شوم که تو قولت را فراموش کنی.
نیما بلند شد و چتر را بست.حالا باز هم بالای سرشان آسمان بود:من هم برای این که شما نگران تر نشید بستمش.خوبه؟
نسیم:عالیه،حالا احساس ارامش می کنم.
غذا را آوردند و بچه ها مشغول شدند،یک دفعه رعد و برق زد و باران ناگهان شروع به باریدن کرد،قطره های باران به حدی درشت بودند که نیما و نسیم خیس شدند.
نیما:اومدیم جنابعالی رو از نگرانی دربیاریم به این روز افتادیم.و سریع چتر را باز کرد.بقیه آدمهایی که انجا بودند زیر چترها راحت نشسته بودند و شام می خوردند.
نیما:به نظر تو حالا می شه این پیتزا را که مثل آبگوشت شده خورد؟
نسیم:تازه به نظر من خوشمزه تر هم شده.من می خواستم دیگر اینجا برات آخر خاطره باشه.
نیما:وقتی سرما خوردی افتادی یه گوشه بهت میگم،حالا هم باید تا آخر اینارو بخوری.
نسیم:چشم قربان.
وقتی شامشان تمام شد نیما نسیم را تا منزل رساند.
نسیم احساس می کرد که واقعا نیما را دوست دارد و در کنار نیما به همه ی آرزوهایش می رسد،نیما تکیه گاه خوبی برای نسیم بود.
وقتی نسیم به خانه رسید آذر خانم تازه مادربزرگ را از پیش دکتر اورده بود.خوشبختانه حالش رو به بهبودی بود.
دو هفته ی دیگر عروسی مارال و معراج بود،نسیم و نیما از معراج و مارال خوشحال تر بودند.
در عرض این دو هفته نسیم مدام دنبال مارال برای خرید و آرایشگاه می رفت و نیما هم به معراج کمک می کرد.
قرار بود عروسی خانه ی نیما باشد.مادر نیما خواهرزاده اش را خیلی دوست داشت و چون خانه ی بزرگی داشتند و معراج هنوز انقدرها از نظر مالی در رفاه نبود که سالن آنچنانی بگیرد قبول کرد که در خانه ی خودشان عروسی بگیرد.
صفحه 140
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)