نسیم مادر بزرگش را خیلی دوست داشت،حالا که مادربزرگش قرار بود چند ماه پیش انها زندگی کند بیشتر وقتش را بعد از کلاسهای دانشگاهش به مراقبت از مادربزرگ می پرداخت.
آذر خانم تنها دختر و نسیم اولین نوه بود.
سرهنگ و آذر خانم از اینکه می دیدند نسیم کتاب شعر خودش را چاپ کرده خوشحال بودند و به او افتخار می کردند،همه ی دوستان و اشنایان به نسیم تبریک می گفتند.حتی افشین هم تلفنی به نسیم تبریک گفت.
تلفن زدن های افشین و حرف زدنش دیگر برای نسیم عادی شده بود،دیگر برایش فرقی نمی کرد افشین زنگ می زند یا ارشیا یا ارشان.
البته سیندخت چند دفعه تلفن کرده بود و به نسیم گفته بود که افشین خیلی ناراحت است و دائم در مورد نسیم حرف می زند.
افشین به کمک پدرش نزدیک خانه مطب زده بود و آن طور که سانیا برای نسیم و اشکان برای نازنین تعریف کرده بودند کارش خوب پیش می رفت.قرار بود ارشیا هم به افشین کمک کند و دوتایی مطب را بچرخانند.نسیم مشغول تهیه ی پایان نامه اش بود البته نیما هم خیلی به او کمک کرد.
روز دفاعیه همه امده بودند،حتی مادربزرگ هم با همه ی مریضی و ناتوانی اش امده بود.نیما گوشه دیگر سالن با مارال و معراج که حالا فقط یک ماه به مراسم ازدواجشان مانده بود نشسته بود.
افشین و اشکان و ارشان و سیندخت و سامان و ارشیا و سانیا و سونیا هم امده بودند،وقتی نسیم روی سن رفت از دیدن بچه ها دلش ریخت می ترسید خراب کند،از طرف دیگر نگران برخورد افشین و نیما بود.
وقتی کلمه ی اخر پایان نامه را خواند و تمام کرد نفس عمیقی کشید،انگار زیر دوش آب یخ ایستاده بود،همه بلند شده بودندو تشویقش می کردند،نازنین با یک دسته گل بزرگ جلو رفت،صدای تشویق جمعیت سالن را به لرزه انداخته بود.
نسیم از پله ها پایین آمد،آذر خانم نسیم را بغل کرد و پیش مادربزرگ برد.بعد نسیم به طرف مارال و معراج و نیما رفت،نیما تبریک گفت و بسته ی کوچکی را به او داد،که از چشم افشین دور نماند.
افشین:سانیا تو اون سه نفر را که نسیم داره باهاشون حرف می زنه می شناسی؟
سانیا:نسیم یه چیزایی گفته،اون دختره با پسر اولیه نامزدن،از بچه های دانشگاه و هم رشته ی نسیم،اون پسر قد بلنده هم...نمی دونم!
افشین:به سونیا بگو از زیر زبون نازنین بکشه.
سانیا رفت و چند لحظه دیگر برگشت.
نازنین بی خبر از همه جا مارال و معراج را معرفی کرد و بعد نیما را یکی از دوستان نسیم که همیشه به او کمک می کند و حتی کتاب شعر نسیم را چاپ کرده معرفی کرد.نازنین فکر می کرد سونیا برای کنجکاوی می پرسد و اینقدر خوشحال بود که همه چیز را گفت.
سانیا وقتی دید سونیا حرفش تمام شده به او اشاره کرد که به شکلی نازنین را دست به سر کند و اشکان را فرستادند تا با نازنین آبمیوه بخرند.
وقتی سونیا همه چیزهایی را که نازنین گفته بود برای سانیا و افشین تعریف کرد،افشین ازعصبانیت سرخ شده بود.
سانیا:تو حالت خوبه افشین؟
افشین:آره،شما برید پیش خاله آذر من هم بیرون یه دور می زنم.
سانیا:می خوای باهات بیام.
افشین:نه،می خوام تنها باشم.
افشین تمام حرکات و رفتار نیما را با نسیم زیر نظر داشت،واقعا پسر جذاب و آقایی به نظر می رسید،هیچ عیبی نمی توانست روی او بگذارد.هیچ چیز کم نداشت.چطور به فکرش نرسیده بود که کس دیگری وارد زندگی نسیم شده است.
نیما رو به نسیم گفت:نسیم جان من یه کار مهمی دارم که باید برم،البته یک ساعت پیش باید می رفتم ولی نمی خواستم متن دفاعیه تو را از دست بدم اگه عیبی نداره من دیگه برم.
معراج:ما هم همینطور،کلی کار داریم.خوش به حالت که پایان نامه ات تموم شد مال ما تازه شروع شده.
نسیم:برید به سلامت دعا می کنم کار شما هم هر چه زودتر تموم شه،خیلی لطف کردید اومدید.
مارال:واقعا بهت تبریک میگم،حرف نداشت.
نسیم:مرسی،ممنون.
و از هم جدا شدند و خداحافظی کردند.وقتی نیما با مارال و معراج بیرون می امد افشین نگاه خصمانه ای به او کرد البته نیما متوجه نشد چون افشین را نمی شناخت.نسیم به کمک نیما در در یک شرکت کار پیدا کرد و مشغول شد،حالا دیگر خیلی کم وقت آزاد داشت.