نسیم:جدا این کار توئه؟نکنه همین یه دونه را...
نیما:نه به خدا،بیا ببین اینجا حداقل 10 جلد از این کتاب هست.
نسیم:واقعا نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم؟
نیما:خیلی ساده،امشب شام را با من بخور.
نسیم:اگه مهمون من باشیم با کمال میل.
نیما:چون تو صاحب تولد هستی قبول.
نسیم:خوب پس بریم.
نیما:کتاب یادت نره؟من قبلا پولشو دادم،البته دو تا بردار یکی هم برای خودم.وقتی توی ماشین نشستند نسیم نمی دانست با چه زبانی باید از نیما تشکرک ند فکر می کرد با حرف زدن معمولی خرابش می کند باید سپاسگزاری می کرد.چطور همچین چیزی به فکر نیما رسیده بود؟آنقدر مشغول فکر کردن بود که نیما فکر کرد نکند ناراحت شده.پرسید:نسیم ناراحتی؟
نسیم:نه حسابی غافلگیرم کردی نمی دونم چطور قدردانی کنم حیفم میاد با حرف خرابش کنم.ساعت 8:30 بود که رسیدند به رستوران کویر.
نیما:از اینجا که خسته نشدی؟چون می دونم هر دو اینجا رو دوست داریم می یام اینجا.
نسیم:عالیه.
نیما:قبل از اینکه سفارش بدی اول یه امضا توی این کتاب به من بده.
نسیم:خودتو لوس نکن.
نیما:نه جدی میگم،بفرما این هم روان نویس.
نسیم صفحه ی اول کتاب را که سفید بود باز کرد و نوشت:
چه شبی بود و چه فرخنده شبی،آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید.کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید:
زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست،می توان،بر درختی تهی از بار زدن پیوندی،می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت.
نیما:خوب حالا من هم باید صفحه ی اول کتاب تو را به عنوان هدیه ی تولدت یه چیزی بنویسم.نسیم کتابشو به نیما داد و گفت:بفرمایید،اصلا تو همه ی صفحاتش بنویس.نیما کتاب را گرفت و نوشت:
زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشا کردم
نی،نی غلطم کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضا کردم
تولدت مبارک
نیما
نیما:خدمت شما،حالا چی میل دارید؟
نسیم:قرار شد مهمون من باشی حالا بگو چی میل داری؟
نیما:هر چی تو بخوری.
نسیم نگاهی به منوی غذا کرد و سفارشات لازم را به پیشخدمت داد.
بعد از خوردن شام به صندلی هایشان تکیه دادند و به آسمان نگاه کردند.
نیما:نسیم،واقعا باور کنم که تو منو انتخاب کردی؟
نسیم:آره،باور کن.
نیما:آسمون خیلی قشنگه نه؟
نسیم:آره.
نیما:می خوام همین جا یه قولی بهت بدم.
نسیم:چه قولی؟
نیما:خوب به آسمان نگاه کن،ستاره ها را ببین،خیلی زیادن نه؟
نسیم:اره،غیر قابل شمارش.
نیما:من بهت قول می دم تا ستاره هست عشقمون از یادم نره،تو واقعا منو از تنهایی دراوردی.
نسیم:فکر نمی کنی با این حرف ها من پر رو شم؟
نیما:نه ابدا،تو لیاقت بیشتر از اینها را داری.
نیما و نسیم تا یکی دو ساعت بعد همینطور با هم حرف می زدند،نیما نسیم را دم در منزل رساند.
وقتی جلوی در رسیدند نسیم دید نازنین روی پله ی جلوی در نشسته است،خیلی نگران شد،با عجله پیاده شد و فهمید نازنین کلید نداشته.
نسیم:خیلی وقته اومدی؟
نازنین:یه ربعی می شه.
نسیم:ببخشید،خوب شد زود اومدیم.نیما که هنوز نفهمیده بود چه خبر شده پیاده شد،او هم نگران بود.
نسیم نیما و نازنین را به هم معرفی کرد،کمی با هم حرف زدند و بعد نیما رفت.
وقتی نسیم لباس هایش را عوض کرد و به اتاق پذیرایی رفت،نازنین منتظرش نشسته بود.
نازنین:می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
نسیم:حتما.
نازنین:تو انتخابت را کردی؟
نسیم:اره.
نازنین:مطمئنی؟
نسیم:چطور؟
نازنین:می تونم مبنای انتخابتو بدونم.
نسیم:چی شده نازنین؟مشکوک می زنی.
نازنین:نسیم نمی خوام تو کارت فضولی کنم ولی خب...
نسیم:خوب چی؟
نازنین:درسته که نیما پسر خوبیه و البته ناگفته نمونه واقعا خوشگل و جذابه،خوشتیپه،پولداره ولی افشین هم از نیما چیزی کم نداره،خوب به قشنگی نیما نیست ولی...
نسیم:نمی فهمم چی می گی،من اصلا به قیافه کار ندارم.
نازنین:پس دلیل انتخابت چی بوده؟
نسیم:اخلاق،لیاقت احساس،مهربونی و خیلی چیزای دیگر که افشین نداره،نازنین باور کن افشین لیاقت مهربونی و احساس منو نداشت،اون نمی فهمه دوست داشتن یعنی چی،اون فقط به فکر خودش و منافعه شه اصلا حرف های منو نمی فهمه،من براش مهم نیستم.
نازنین:خیلی خب،عصبانی نشو،اصلا دیگر در موردش حرف نمی زنیم خوب حالا کادوی تولدت چی بود؟
یک دفعه نسیم هیجان زده شد:وای نمی دونی نازنین،اصلا باور نمی کنی.
نازنین:ببینم.
نسیم:اون یکی از کتاب های شعر منو چاپ کرده.
نازنین:شوخی می کنی؟
نسیم در حالی که کتاب را از کیفش بیرون می اورد گفت:بیا خودت ببین.
نازنین از خود نسیم هم خوشحال تر بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)