نیما در حالی که در ماشین را قفل می کرد گفت:یه کتاب شعر یا یه چیزی در این حد.
نسیم وارد ساختمان فروشگاه شد:برای کی می خوای؟
نیما:برای خودم،تو این طرف را ببین،من هم می رم اونجا،دو سه صفحه بخون هر وقت نظرتو جلب کرد منو صدا کن.
نیما خودش مشغول ورق زدن یکی از کتاب ها شد.
نسیم دو سه تا از کتاب ها را بررسی کرد که یک دفعه نیما به طرفش امد.
نیما:فکر کنم این بد نباشه،نظر تو چیه؟
نسیم:بده ببینم.
دو سه خطی خواند بعد کتاب را بست و چشمهایش را روی هم گذاشت.
نیما:چیزی شده؟داری حفظ می کنی؟
نسیم بقیه ی شعر را زیر لب زمزمه می کرد.
نیما:اگه خوشت اومده خب بخرش،مجبور نیستی حفظ کنی.
نسیم:این شعر برام خیلی آشناس،انگار...
نیما:خوب حتما یکی از کتاب هاشو تو خونه داری.
نسیم:من کتاب شعر نمی خونم،چون روی شعرهای خودم تاثیر می ذاره،ولی این یکی...
نیما:بذار ببینم شاعرش کیه؟و کتاب را از دست نسیم گرفت.
نیما:اینجا نوشته نویسنده:یه مکث طولانی
نسیم:مگه سواد نداری؟خوب بخون دیگه.
نیما:بخونم؟
نسیم:زود باش بابا،هنوز کتابتو نخریدی ها.
نیما:همینو می خواستم.
نسیم:خب حالا نویسنده اش کیه؟
نیما:خانم نسیم سلطانی.و منتظر عکس العمل نسیم شد.
نسیم کتاب دیگری برداشت و گفت:شوخی بی مزه ای بود،بذارش سر جاش.
نیما:نسیم نمی خوای اسم شاعرشو بدونی؟
نسیم:خیلی اذیت می کنی،بده من کتابو.
کتاب را گرفت و روی جلدش رانگاه کرد:نسیم سلطانی.هیچ سر در نمی اورد،ورق زد و دوباره شعرها را خواند،درسته.شعرهای خودش بودند،ولی چه جوری...زبانش بند امده بود.
نیما:چیه؟خوشحالی؟تولدت مبارک.
همه ی آدم هایی که در کتاب فروشی بودند به انها نگاه می کردند.
نسیم:تو چه کار کردی نیما؟
نیما:فقط یه کم فضولی کردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)