صبح آفتابی قشنگی بود،نسیم از خواب بلند شد،پرده های اتاقش را کشید و کمی لای پنجره را باز کرد تا هوای پاییزی داخل اتاق بیاد،پاهایش یخ کرد.سرهنگ صبح خیلی زود رفته بود ماموریت و تا یک هفته بر نمی گشت،حال مادربزرگ دوباره بد شده بود،آذر خانم دفعه ی قبل که رفته بود موفق نشده بود مادربزرگ را به تهران بیاورد ولی این دفعه تصمیم خودش را گرفته بود و شب قبل با هواپیما رفته بود.نازنین هم مدرسه بود.
خیلی وقت بود از افشین خبری نداشت،درست از بعد از شبی که با نیما تصمیمش را گرفته بود،چون خوشبختانه افشین با پدر و مادرش به شمال رفته بودند.نسیم دوش گرفت و مشغول خشک کردن موهایش بود که تلفن زنگ زد.
نسیم:الو؟
سرهنگ سلطانی:سلام نسیم جون.
نسیم:سلام پدر،خوبید؟
سرهنگ:آره عزیزم،صبح بخیر.
نسیم:صبح شما هم بخیر،خوش می گذره؟
سرهنگ:بد نیست،تولدت مبارک.
مرسی،اصلا فراموش کرده بودم.
هدیه ی من و مادرت تو کمد اتاقمونه،یه سر بزن،من باید برم خداحافظ.
نسیم:خداحافظ.
به طرف اتاق دوید و در کمد را باز کرد و هدیه هایش را برداشت.مدتی سرگرم بود ولی کم کم داشت حوصله اش سر می رفت.
نازنین برگشت نهارش را خورد و تولد نسیم را تبریک گفت و یک کتاب شعر به او داد،قرار بود به خانه ی یکی از دوستانش برود تا با هم درس بخوانند،باز هم نسیم تنها شد.تلفن زنگ زد.
نسیم:الو؟...بفرمایید.
چرا حرف نمی زنی؟
سلام.
نسیم:سلام.
چطوری؟
نسیم:خوبم،شما؟
افشین.
نسیم جا خورد کمی من من کرد،صدایش می لرزید.
می دونی من کجام؟
نسیم:فکر کنم شمال.
آره،همون ویلایی که ازش کلی خاطره داریم،به هر جاش نگاه می کنم یاد تو می افتم،صبح رفتم روی همون تخته سنگی که تو همیشه روش می نشستی و می نوشتی نشستم،یاد اون روز افتادم که دفترتو خوندم...
نسیم از یاداوری خاطرات گذشته حالش به هم می خورد،دلش نمی خواست چیزی بشنود یعنی این آدم سنگی می توانست به خاطره و خوشی هم فکر کند.
نسیم:ممنون که به یاد منی.
افشین:می خواستم تولدت را تبریک بگم،فکر نمی کردم خونه باشی.
نسیم:کاری نداشتم که برم بیرون.
افشین:نسیم نمی خوای دست از این بچه بازیها برداری؟
نسیم:کدوم بچه بازی؟
افشین:حداقل توضیح بده،بگو چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟
نسیم:من فقط می خوام زندگی خودمو بکنم.
افشین:مگه من گفتم زندگی نکن؟
نسیم:می خوای بگو؟افشین یه بار با احساسات من بازی شده من نمی ذارم یه دفعه دیگر اون ماجرا تکرار شه.
افشین:کدوم ماجرا؟اتفاقی نیفتاده.
نسیم:از نظر تو آدم خودخواه و بی احساس بله.
افشین خیلی خونسرد از کنار ماجرا می گذشت،نسیم فکر می کرد شاید یک تجدید نظری روی رفتارهایش داشته باشد ولی افشین هنوز سرد و بی تفاوت بود.موبایل نسیم زنگ زد،بعد از سه بار زنگ خوردن نسیم گفت:ببخشید افشین،من برام یه کاری پیش اومده باید برم،مرسی از تلفنت خداحافظ.
موبایلش را پیدا کرد:بفرمایید.
نیما:سلام نسیم.خوبی؟خوشی؟
نسیم:سلام بد نیستم،حالا تو چرا اینقدر خوشحالی؟
نیما:علت خاصی نداره،می خوام برم چند تا کتاب بخرم،گفتم شاید تو هم بیای.
نسیم:کسی خونه نیست،باید واسه نازنین یادداشت بذارم.
نیما:من نیم ساعت دیگر سر کوچه منتظرتم.
یک ربعه اماده شد و برای نازنین نوشت که با نیما برای خرید کتاب می رود.ساعت 7:30 بود که با نیما به طرف کتابفروشی مورد نظر رفتند.
نسیم:حالا چه کتابی می خوای؟
نیما:پیاده شو بریم تو بگردیم.
نسیم:یعنی نمی دونی دنبال چه کتابی هستی؟
نیما:چرا دویدم و دویدم.
نسیم:خودتو لوس نکن.
صفحه ی 130
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)