افشین:نظرت در مورد اومدن من چیه؟به نظرت کار درستی کردم؟
نسیم پوزخندی زد و گفت مگه وقتی داشتی می رفتی از من نظر خواستی؟اصلا مگه اون موقع نظر من مهم بود که حالا باشه.
افشین:نسیم تو چرا اینقدر بدبین شدی؟
نسیم:متاسفم.
افشین:من که برای خوشگذرونی یا زندگی نرفته بودم،رفتم درس بخونم فکر می کنی درس خوندن اونجا،تو یه کشور غریب،تنها،آسونه؟
نسیم:خودت خواستی.
افشین:البته به اصرار مادرم.
نسیم:ولی تصمیم اخر با خودت بود،گردن خاله ننداز.
افشین:حالا باید چه کار کنم؟
نسیم:من چه می دونم.
افشین:نسیم تو خیلی تغییر کردی،اصلا یه آدم دیگه ای شدی.
نسیم:آره،درسته،عاقلتر شدم.
افشین:ولی من هنوز دوستت دارم.
نسیم:من دیگر اون دختر 19 ساله ی احمق نیستم که تو سر کار گذاشتیش.و به داخل خانه برگشت،افشین سر در نمی اورد،نشست لب باغچه و به فکر فرو رفت.
سانیا به حیاط آمد.
سانیا:چی شده افشین؟حالت خوبه؟
افشین:نه،این دختره چشه؟دیوونه شده؟
سانیا:چه انتظاری داشتی؟که بشینه تو خونه دست روی دست بذاره تا تو شاید برگردی،شاید انتخابش کنی؟
افشین:خودمم دیوونه شدم.
سانیا:به هر حال اون دانشگاه می ره با چهار نفر آشنا می شه،اونا روش تاثیر گذاشتن...
افشین:ولش کن دیگه،برای امشب کافیه،بریم تو.
بقیه مهمانی عادی گذشت،ولی نسیم هنوز فکرش مشغول بود.
صبح روز بعد نسیم کلاس نداشت،به نیما زنگ زد.
نیما:بله!
نسیم:سلام نیما.
نیما:سلام،چطوری؟بهتر شدی؟
نسیم:آره،ممنون،می تونم یه کم باهات حرف بزنم؟
نیما:چرا که نه،اگه بتونم کمکی کنم خوشحال می شم،سراپا گوشم.
نسیم:نیما،من سردرگمم،دیگه مغزم نمی کشه،قدرت تصمیم گیری ندارم.
نیما:می خوای عصری همدیگر را ببینیم و با هم حرف بزنیم؟
نسیم:فکر بدی نیست.
نیما:میام دنبالت،ساعت 7 سر کوچه.
نسیم تا ساعت 7 همه ی حرف هایی را که می خواست به نیما بگوید مرور کرد ولی تا چشمش به نیما افتاد همه را فراموش کرد.
نیما:رستوران کویر خوبه؟اونجا می تونیم بشینیم و تا شب حرف بزنیم.
نسیم:باشه،فقط من زود باید برگردم خونه.
وقتی رسیدند،زستوران هنوز حلوت بود،هوا داشت کم کم تاریک می شد.
نیما:فکر کنم قرار بود با هم حرف بزنیم،درسته؟
نسیم:ولی من همه چیزو قاطی کردم،نمی دونم از کجا باید شروع کنم؟
نیما:بذار من شروع کنم.
نسیم با تعجب به نیما نگاه می کرد.
نیما:تو اتفاقی با من آشنا شدی،من از احساس تو در مورد خودم چیزی نمی دونم ولی به هر حال یه جورایی به هم وابسته شدیم،آدما اینجورین همیشه به چیزهای خیلی ساده و کوچیک دل می بندن،ببین تو اگه یه کبوتر 4 روز بیاد لب پنجره ی اتاقت بشینه روزپنجم که نیاد نگرانش می شی،مدام سر می زنی ببینی اومده یا نه،البته الان دیگر به همون سادگی که دل می بندن به همون سادگی هم دل می کنن.
نسیم:مثل اینکه دلت خیلی پره!
نیما:به هر حال،از اون طرف هم پسر دوست بابات از کانادا برگشته،اینم می دونم که تو دوستش داشتی،البته الان رو نمی دونم!حالا تو نمی تونی انتخاب کنی،درسته؟من بهت حق می دم خیلی سخته،برای من هم سخته،ولی من حاضرم هر کاری که تو بگی انجام بدم چون دوستت دارم،نسیم گفتن همین دو کلمه خیلی برام سخته،به هر کسی نمی تونم بگم اما بعد از این مدت تقریبا طولانی که با تو بودم می دونم که تو لیاقت گفتن این دو کلمه را داری،من می خوام تو خوشبخت بشی،حالا هم منتظرم تو بگی چه کار کنم؟
نسیم هاج و واج به نیما نگاه می کرد.
نیما:حرف بدی زدم؟
نسیم:نه،ولی کار منو مشکل تر کردی،می دونی نیما نخ نفرت خیلی خیلی محکم تر از طناب محبته،ولی از آینده م می ترسم،افشین هم ول نمی کنه جواب قانع کننده می خواد تا دست از سرم برداره.
نیما:تو اول باید یکی را انتخاب کنی،در این مورد عجله هم نکن.
نسیم:ولی هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.
نیما:همه چیز را در نظر بگیر،می خوای با کسی مشورت کنی؟
نسیم:هیچ کس به اندازه ی خودم از ماجرا اطلاع نداره،فقط خودم می تونم انتخاب کنم.
نیما:من میرم دو تا قهوه بگیرم تا تو هم کمی تنها باشی.
یک ربع بعد نیما با دو تا قهوه برگشت،معلوم بود که مخصوصا معطل کرده.
نسیم:مرسی،ممنون.
نیما:خواهش می کنم،فکراتو کردی؟
نسیم که سعی می کرد صدایش بی تفاوت باشد گفت:همین جوری فعلا ادامه می دیم.
نیما چشماشو باز کرد:همینجوری؟فعلا؟
نسیم:آره،از وقتی با تو آشنا شدم خیلی چیزها یاد گرفتم،تو خیلی از اون خصوصیاتی رو که من می پسندم داری،مثلا منطق محکم و قوی و فکر روشنت که اجازه می ده که به راحتی و شاید پر رویی راجع به پسر دیگه ای باهات حرف بزنم.
نیما:منظورت از فعلا چی بود؟
نسیم چشمکی زدو گفت:اونو برای خالی نبودن عریضه گفتم.
نیما:پس بذار امشب شامو مهمون من همینجا یه چیزی بخوریم.
نسیم:خیلی دوست دارم ولی می دونی که باید زود برگردم.
نیما:باشه،یادم نبود،امشب شب خیلی خوبی بود برای من.
نسیم:برای من هم همینطور،فکر می کنم سبک شدم،تو خیلی مهربونی نیما مثل یه سنگ صبور به حرفام گوش می دی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)