نسیم احساس می کرد که در دنیا هیچ چیز کم ندارد،از خانواده ی خوبش تا دانشگاه و رشته ی مورد علاقه اش و حالا هم کنار پسری که واقعا احساس می کرد دوستش دارد.غذا را اوردند،اشکان و نازنین اینقدر در مورد جانورهای مختلف و قورباغه و مار حرف زدند که همه غذاهایشان نصفه ماند.
اشکان،خوب حالا اگر ما هوس بستنی کرده باشیم باید خودمون بریم بخریم؟
نسیم:نه،اون هم مهمون من.و بلند شد رفت.
نسیم در حالیکه یک سینی پر بستنی دستش بود برگشت و همینطور خیره به میز نگاه کرد،میز پوشیده شده بود از کادوهای کوچک و بزرگ با گل و بادکنک،نسیم سینی را به اشکان داد و نشست.اشک در چشم هایش جمع شده بود.واقعا برایش غیر منتظره بود.
ارشیا:خوب حالا نمی خوای بازشون کنی؟
سونیا:باز کن دیگه نسیم.
نازنین:من یه نظر دارم بچه ها.
افشین:چیه؟
نازنین:من می گم بستنی هامون رو بخوریم،بریم خونه ی ما اونجا کادوها رو باز کنیم،اینجا نمیشه سر و صدا کرد،شلوغ باشه بهتره،تازه می خوایم چند تا عکس هم بگیریم.بعد از خوردن بستنی نسیم تلفنی به سرهنگ اطلاع داد که تا نیم ساعت دیگر با بچه ها به خانه می روند.
وقتی رسیدند آذر خانم با شربت از انها پذیرایی کرد،نسیم کادوهایش را یکی یکی باز کرد،همه خوب بودند ولی هدیه ی افشین انگار چیز دیگری بود.
تا صبح دور هم نشستند و شلوغ کردند،کلی عکس گرفتند و برای کوچکترها هم آرزوی موفقیت کردند.آن شب واقعا برای نسیم یک شب خاطره انگیز بود.
![]()
تنها کسی که نسیم گاهی اوقات با او درد و دل می کرد و یا گاهی مشورت می کرد یکی از بچه های دانشگاه بود.دختر با نمکی که هیچ کس در دانشگاه از شرش در امان نبود.البته مارال برخلاف شیطنت ها و شلوغ بازیهایش روحا دختر معقول و منطقی بود و چون در بچگی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند در زندگی مشکلات زیادی را تحمل کرده بود.
مارال 5 ساله بود که به همراه پدرو مادرش به آلمان رفته بود،وضعشان خوب بود.اما از شانس بد مارال،پدرش با خانمی اشنا شده بود و ازدواج کرده بود و مادر مارال هم برای لجبازی با یکی از دوستان شوهرش ازدواج کرده بود،مارال به دلیل سن کمی که داشت با پدرش زندگی می کرد،تا 18 سالگی هم همه جوره تحمل کرده بود اما دیگر کم کم محیط برایش تکراری و عادی شده بود،دیگر دوست نداشت زن پدرش را تحمل کند.به پدرش پیشنهاد کرده بود که به ایران برگردد و خوشبختانه پدرش استقبال کرده بود.
یک ماه بعد مارال در ایران کنار مادربزرگ و پدربزرگش زندگی می کرد.اوایل چون با هیچ کس دوست نبود و جایی نمی رفت همه ی وقتش را روی درس خواندن می گذاشت و حالا هم رشته ی نسیم بود.
از وقتی که مارال به ایران برگشته بود نسیم تنها دوست واقعی و صمیمی او شده بود.البته به جز یکی از پسرهای دانشگاه و آن هم بر حسب عادت و تربیت اروپایی که او از بچگی با آن بزرگ شده بود.برای مارال که از بچگی در آلمان بزرگ شده بود و به محیط انجا خو گرفته بود دخترو پسر فرقی نمی کرد با همه صمیمی بود و شوخی می کرد.
5،6 بار انتظامات دانشگاه از او تعهد گرفته بودند.
نسیم از شوخ طبعی و روحیه شاد مارال خوشش می امدو چون می دانست که خیلی سختی کشیده و خواهر و برادری ندارد همیشه همراهش بود.در دانشگاه همه می دانستند که نسیم و مارال حسابی پشت هم را دارند.مارال از ماجرای نسیم و افشین با خبر بود و همیشه به نسیم توصیه می کرد که مراقب باشد دوستیشان یکطرفه نباشد.
![]()
سلام.
نسیم با تعجب سرش را بلند کرد و معراج را دید.
سلام،چطوری؟
معراج:خوبم،اینجا هم دست بردار نیستی؟ناسلامتی داری مهندسی می خونی ولی هنوز تو ادبیات سیر می کنی؟
نسیم:عادت کردم،تنها سرگرمیم همینه.
معراج:مارال را ندیدی؟
نسیم:گفتم تو همینجوری نمیای سلام احوالپرسی کنی ها.
معراج لبخندی زد و گفت:ما همیشه جویای حال شما هستیم.
نسیم:بله،ممنون.
معراج:خوب حالا کجاست؟
نسیم:شکمو رو که می شناسی،رفته از بوفه چیزی بخره.
معراج:قرار بود بیاد نهار بریم بیرون بخوریم.
نسیم:حالا هم نگران نباش،فقط رفته ته بندی بکنه.
معراج:تو هم با ما میای نسیم؟
نسیم:نه من اجازه گرفتم سر کلاس ادبیات استاد فکوری بشینم.
مارال با دو تا کیک و دو تا نسکافه برگشت.
معراج:اوووه،چه خبره مارال؟
مارال:علیک سلام.
معراج:سلام خانم شکمو،مگه قرار نبود ناهار را بیرون بخوریم؟
مارال:حالا کو تا ناهار؟
معراج نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ساعت دوازده و نیمه.
مارال:من تا ساعت 1:30 که بخوام ناهار بخورم 60 بار گرسنه م شده.
نسیم:دلم برات می سوزه معراج.
مارال:من نمی دونستم معراج تو هم هستی،برم برات چیزی بگیرم؟
معراج:نه،شما بفرمایید،من اگه اینارو بخورم تا شب دیگر هیچی نمی خورم.
نسیم:5 دقیقه دیگر کلاس ادبیات شروع میشه،من رفتم،خوش بگذره.نسکافه اش را سر کشید و آن دو تا را تنها گذاشت کتاب هایش را جمع کرد و رفت.
معراج:نسیم دختر خوبیه ها.
مارال:پس چی فکر کردی،کسی که با من دوست باشه همینه دیگه.
معراج:پسرهای دانشگاه که خیلی دور و برش می پلکن،چرا...
مارال:پسرهای دانشگاه را ول کن بابا،هیچ کدوم آدم حسابی نیستن.
معراج:دست شما درد نکنه،ما هم که...
صفحه 50
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)