روزها پشت سر هم می گذشت،یک هفته مثل برق و باد گذشت.
صبح پنجشنبه نسیم زودتر از همیشه از دانشگاه برگشت.خوشبختانه دو تا از کلاس هایش کنسل شده بود.بعد از اینکه نازنین هم از مدرسه امد همراه آذر خانم به آرایشگاه رفتند.
ساعت 7 بود که همگی اماده ی رفتن منتظر نسیم بودند.
نسیم پیراهن شکلاتی بلند و خوش ترکیبی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود،رنگ پیراهنش با رنگ چشمها و موهایش هماهنگی خاصی داشت.
آذر خانم با دیدن نسیم به طرف آشپزخانه رفت.
سرهنگ:کجا خانم؟دیر شد.همیشه ما باید آخرین نفر برسیم؟
آذر خانم:صبر کن یه کم اسفند دود کنم.
نازنین:کاش منم دیر آماده می شدم و آخرین نفر می اومدم.
آذر خانم:آخه نسیم خیلی وقته تو چشم نبوده،باز تو با ما چند تا مهمونی اومدی.
نسیم:مامان تو را خدا بس کنید،بیاین بریم الان بوی اسفند همه جا را ور می داره.
آذر خانم در حالی که اسفند را دور سر تک تک شان می چرخاند و چیزی زیر لب زمزمه می کرد با سر اشاره کرد که بروند تا ماشین را روشن کنند.
به لطف ترافیک ساعت 8 بود که رسیدند.مراسم منزل خود مهندس نادری بود که به زیبایی تزئین شده بود.چراغهای ریز لا به لای شاخ و برگ درختان میوه های رنگارنگ را تداعی می کرد.با وجود اینکه خانه ی خیلی بزرگی بود و جوان ها در حیاط جمع شده بودندولی باز هم شلوغ بود.میز و صندلیهای گرد با گلهای زیبا و میوه و شیرینی اماده پذیرایی.ارشیا دم در از همه استقبال کرد و سرهنگ و اذر خانم را به داخل خانه راهنمایی کرد و به نسیم و نازنین پیشنهاد کرد یک جای خوب در حیاط برای خودشان پیدا کنند.
نسیم وارد راهرو شد تا مانتویش را دربیاورد،سانیا مشغول آماده شدن بود و سونیا داشت با اشکان حرف می زد.با ورود نسیم و نازنین سانیا بلند شد و بعد از سلام و احوالپرسی به نسیم گفت که در حیاط منتظر می ماند.نسیم اماده شد.نازنین با سونیا و اشکان حرف می زد،نسیم به طرف حیاط راه افتاد،در آن شلوغی معذب بود.
سرش را پاییند انداخته بود و داشت به طرف سانیا می رفت که یکدفعه سر و کله ی افشین پیدا شد.افشن نگاهی به سر تا پای نسیم کردو سوتی کشید.
نسیم:سلام.
افشین:سلام،غوغا کردی.
نسیم:چطور؟
افشین:از همان دم در،همه دارن حرف تو رو می زنن،همه می پرسن اون خانم متشخص که الان رفت تو کی بود؟
نسیم:سر به سرم نذار.
افشین:ولی جدا عین یه تیکه شکلات خوشمزه ی سوئیسی شدی.
درست در همین لحظه سانیا اومد.
سانیا:چقدر حرف می زنید،نسیم بیا تا جامونو نگرفتن،وگرنه باید تا آخر شب یه گوشه وایسیم.
و دست نسیم را گرفت و با خودش برد،چند دقیقه بعد اشکان و نازنین و سونیا هم به جمعشان پیوستند و شروع کردند به صحبت راجع به لباس و قیافه و تیپ بقیه.وقتی اعلام کردند که عروس و داماد وارد شده اند همه بلند شدند.ارشان در حالی که دست سیندخت را گرفته بود با همه سلام علیک می کرد.سلام و احوالپرسی عروس و داماد سر میزی که بچه ها نشسته بودند اینقدر طولانی شد که صدای همه درامد.به نظر نسیم سیندخت آن شب واقعا مثل یک فرشته شده بود،چشمهای معصومش مثل آیینه می درخشید و حتی از زیر تور کوتاه کلاهش می شد برق مهربانی را دید.افشین و ارشیا هم اضافه شدند،می گفتند و می خندیدند.نگاه های تحسین امیز افشین به نسیم از دید سانیا دور نمانده بود.آخرهای شب عروس و داماد هم سر میز بچه ها نشستند.
مهمان ها یکی یکی خداحافظی می کردند و آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد جوان داشتند.
کم کم همه رفتند و بزرگ تر ها هم به حیاط امدند.
سرهنگ:خوب ارشان جون خیلی خیلی خوش گذشت،انشالله به پای هم پیر شید.
دکتر موحد:یه دستت هم زیر سر پسر ما،خیلی تنبله.
مهندس صبوری:دیگر پاشیم رفع زحمت کنیم،عروس و داماد که بیهوشن،نادری هم که هیچی نگی همین جا می خوابه.
همگی خداحافظی کردند و خانواده ی نادری را تنها گذاشتند.
خوشبختانه فردا جمعه بود و نسیم می توانست راحت تا ظهر بخوابد،وقتی روی تخت دراز کشید به مهمانی فکر کرد تا کم کم خوابش برد.
ساعت 12 ظهر بود که نسیم بلند شد.از بوی پیاز داغ فهمید که مادرش مشغول آماده کردن ناهار است،پدرش در حیاط داشت به باغچه رسیدگی می کرد ولی نازنین هنوز خواب بود.
نسیم به آشپزخانه رفت و سلام کرد.
آذر خانم:خوب خوابیدی؟
نسیم:آره شما چی؟
آذر خانم:من سر ساعت 7 مثل هر روز بیدار بودم.
نسیم:ناهار چی داریم؟
اذر خانم:دارم قرمه سبزی درست می کنم،صبحانه نخور.
چند لحظه سکوت
نسیم:مامان!
اذر خانم:بله؟
نسیم:به نظر شما ارشان می تونه یه زندگی رو بچرخونه؟
اذر خانم:آره؟پسر زرنگیه.
نسیم:سیندخت چی؟به نظر خیلی کم سن و ساله.
آذر خانم:چه حرفا می زنی،زمان ما دخترهای 15،16 ساله بچه هم داشتن بچه های حالا خیلی تنبلن.
نسیم:الان زندگی خیلی سخت شده،آدم نمی دونه چی رو باور کنه،چی رو باور نکنه،به کی اعتماد کنه،به کی نکنه!
آذر خانم:به هر حال چشم و گوش بسته که نمی رن ازدواج کنن،یه مدت با هم هستن،با هم آشنا می شن بعد.
باز هم چند لحظه سکوت
آذر خانم:یعنی اگه واسه تو خواستگار بیاد...
نسیم پرید وسط حرف آذر و گفت:مامان!جدی که نمیگید؟من هنوز بچه ام،هنوز کلی کار دارم،واسه خودم کلی برنامه ریزی کردم.
آذر خانم:ولی شب عروسی دو سه تا خواستگار برات پیدا شد.
نسیم با تعجب پرسید:پدر چی گفت؟
آذر خانم:گفت هنوز زوده.
نسیم:خیالم راحت شد.یه لیوان چای برداشت و نشست همان جا و شروع کرد راجع به مهمان ها و دوستان صحبت کردن.