افشین:می ترسم دیر شه.
نسیم:چرا؟مگه دنبالت کردن؟
افشین:نه،ولی منتظرم که کارام جور بشه،بار سفر ببندم.
نسیم:کجا؟افغانستان؟
افشین:نه،کانادا.
بالاخره به خانه رسیدند،نسیم از افشین دعوت کرد به منزلشان برود.ولی افشین گفت که کار دارد.
آن شب خانواده ی سلطانی به افتخار قبولی نسیم جشن 4 نفره ی کوچکی گرفتند،همه خوشحال بودند.
![]()
هفته ها همین طور پشت سر هم می گذشتند،کار ثبت نام نسیم تمام شد و منتظر بود تا کلاس ها شروع بشود،دانشجوی سال اول مهندسی صنایع دانشگاه خواجه نصیر،همان چیزی که به خاطرش نه ماه تمام درس خوانده بود.نازنین هم برای سال تحصیلی جدید خودش را اماده می کرد.
تلفن زنگ زد.
نازنین:الو؟
اشکان:سلام نازنین،چطوری؟
نازنین:سلام،پارسال دوست امسال آشنا،کم پیدایی؟
اشکان:نه بابا،چه خبر؟
نازنین:هیچی،واسه خودم تو خونه می گردم.
اشکان:ما می خوایم فردا صبح همگی بریم کوه،میاین؟
نازنین:می یاین؟مگه ما چند نفریم؟
اشکان:منظورم تو و نسیمه.
نازنین:کیا هستن؟
اشکان:من افشن سانیا و سونیا،ارشان و ارشیا،البته همراه نامزد ارشان و چند تا از بر و بچه های دیگه.
نازنین:الان که نسیم خونه نیست،من شب خبرشو بهت می دم.
اشکان:من منتظرم،فعلا.
شب که نسیم امد نازنین ماجرا را تعریف کرد و قرار شد نازنین به اشکان تلفن کند و قرار فردا صبح را بگذارد.
صبح ساعت 7 همگی در محل مورد نظر جمع شدند،بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی راه افتادند.
سانیا از همان اول غر می زد و می گفت خسته شدم،در عوض اشکان و نازنین و سونیا جلوتر از بقیه راه افتادند.
نسیم عاشق نامزد ارشان شده بود،دختر خیلی خوب و ارامی بود و خیلی به هم می امدند.برخورد گرم و صمیمی او با جمع باعث شده بود مثل بقیه خودمانی بشود و خیلی زود همه به او دل بستند.سانیا جوری سیندخت را برانداز می کرد که انگار دنبال عیب و ایرادی می گردد اما سیندخت با همه مهربان بود و خیلی زود با بچه ها صمیمی شد.هوا ابری بود و از گرما خبری نبود.
برای صبحانه جای خوش آب و هوایی را انتخاب کردند،خاله فری برای اینکه بچه ها بیرون چیزی نخورند و مریض نشوند به تعداد همه ساندویچ درست کرده بود.
سانیا:چه عجب نسیم،دفترت را با خودت نیاوردی.
نسیم:وقتی شلوغ باشه نمی تونم چیزی بنویسم تمرکز ندارم.
افشین:بچه ها،فکر نمی کنید یه چیزی یادتون رفته؟
سانیا:نکنه هنوز گرسنه ته؟
افشین:نه بابا،یه کم فکر کنید.
ارشیا:هووم،چیزی باید می اوردیم با خودمون؟
افشین:نه،یه چراغ خاموش برای شما.
ارشان:پس حتما می خواستید من و سیندخت رو سورپرایز کنید درسته؟
افشین:خیر،یه چراغ خاموش هم برای شما.
نازنین:پس خودت بگو.
افشین:یعنی نمی خواین یه کم فکر کنین؟
سانیا:پس حداقل یه کم راهنمایی کن بدجنس.
افشین:خوب باید به یه نفری تبریک می گفتیم.
نسیم:پس تولده.
افشین:مهمتر.
اشکان:من فهمیدم.
سونیا:خوب بگو.
اشکان:ما باید دانشگاه قبول شدن نسیم را تبریک می گفتیم.
افشین:سه چراغ روشن برای برادر باهوش خودم.
تازه همه به صرافت افتادند تا به نسیم تبریک بگویند.
ارشیا:نسیم جان،ورودت را به جمع دانشجویان تبریک میگم.
ارشان:البته فکر نکن خبریه،همان مدرسه س فقط پسرها هم به جمعتون اضافه شدن.
سانیا:اصلا قسمت مهمش همینه.
سیندخت:نه خیر،نسیم جون اگه زحمت بکشی می بینی به یکی از بزرگترین هدف هات رسیدی.
سونیا:حالا چه رشته ای قبول شدی؟
نسیم:صنایع.
اشکان:کدوم دانشگاه؟
افشین:خواجه نصیر.
سانیا:یه دستی هم به سر ما بکش،منم خیلی این رشته را دوست دارم.
ارشیا:بچه ها یادتونه ما هم که قبول شدیم فکر کردیم حالا چی میشه؟دیگر دانشجو شدیم،فکر کردیم خبریه.
ارشان:چه خبریم بود!درس ها سخت تر،امتحانا دو سه تا دو سه تا تو یه روز.
افشین:خلاصه که دستی دستی خودمونو از چاله که مدرسه بود انداختیم تو چاه که دانشگاس.
ساعت 5 بود که با وجود غرغرهای نازنین و اشکان که اصرار به بالاتر رفتن داشتند همگی به سمت خانه راه افتادند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)