نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    افشین و ارشان تا ویلا مسابقه گذاشتند،نسیم در صندلیش فرو رفت و گفت:تو رو خدا یواش برو،هر چی خوردم کوفتم شد.
    اما اشکان و نازنین عقب ماشین افشین را تشویق می کردند و از هیجان سرعت ماشین با صدای بلند می خندیدند و لذت می بردند.بالاخره افشین زودتر رسید ویلا،بچه ها یکی یکی پیاده شدند،همه حالشان بد بود.
    دکتر موحد،مگه شماها عقل تو سرتون نیست؟
    افشین با خنده گفت:چرا پدر ولی داماد عقل تو سرش نیست.
    سرهنگ گفت:داماد؟
    نسیم:بله بابا،ارشان داماده.
    مهندس صبوری:به به،مبارکه،جناب نادری ما باید خبر عروسی پسرت را از بچه ها بشنویم؟
    سانیا:خوب دیگه،ما جوونا بیشتر همدیگر رو درک می کنیم.
    مهندس نادری:ای بابا،حالا هنوز نه به باره نه به دار،شلوغش نکنید.
    خانم ها هم مشغول ادامه ی بحث شدند و فریبا خانم از عروسش تعریف می کرد.
    سانیا:خاله فری،معلومه که خیلی دوستش دارید.
    فریبا:معلومه،فقط امیدوارم برای ارشیا هم یه عروس خوب پیدا کنم.
    مروا:پس من چی مامان؟
    همه از این حرف مروا به خنده افتادند.
    افشین مروا را بغل کرد و گفت:خوب تو عروس من می شی.
    مروا کمی افشین را بررسی کرد و گفت:نه،آخه تو خیلی گنده ای،من ازت می ترسم.
    ارشیا:متاسفم افشین،مقبول واقع نشدی.
    ارشان:خوب دیگر بچه ها،بهتره همه بریم بخوابیم.
    هر کس به اتاق خودش رفت.نسیم و نازنین هم به اتاق انتهای راهرو رفتند.
    نازنین:نسیم بین و تو و سانیا چه اتفاقی افتاده؟
    نسیم:چطور؟
    نازنین:آخه مدام با هم بحث می کنید و تیکه می اندازید.
    نسیم:نمی دونم،سونیا از من خوشش نمیاد،ولی اصلا برایم مهم نیست.در اتاق مجاور سونیا درست همین سوال ها را از سانیا می پرسید.
    سانیا:نسیم دختر خودخواهیه،فکر می کنه از همه جداست،مگه هر کسی قیافه داشته باشه یعنی...
    سونیا حرفش را قطع کرد و گفت:ولی جدا صورت قشنگی داره،من با ارشیا موافقم مثل هندی هاست.سونیا نمی دانست که با این حرف ها آتش کینه سانیا را بیشتر می کند.
    سانیا غلتی زد و پشت به سونیا به فکر فرورفت،وقتی در راه از مادرش شنید که نسیم گفته به این مسافرت نمی اید و می خواهد درس بخواند کلی خوشحال شده بود،فکر می کرد می تواند تمام مدت با افشین باشد و نظرش را جلب کند اما وقتی رسیدند از خاله آذر شنیده بود که دکتر موحد رفته دنبالش و از او خواسته حتما همراهشان به این مسافرت بیاید و مدتی استراحت کند.
    سانیا از ارشیا خوشش نمی امد ولی برای اینکه خودش را نبازد و کم نیاورد مجبور بود به او نزدیک شود و تنها نماند.فکر می کرد اینطوری بیشتر می تواند نظر افشین را به خودش جلب کند.به هر زحمتی بود سانیا خوابش برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/