نسیم:سرم درد می کرد،تو چی؟
افشین:من خوابم میومد،حالا میخوای بریم؟
نسیم:کجا؟
افشین:همونجا که بچه ها رفتن.
نسیم:از کجا می دونی کجا رفتن؟
افشین خنده ای کرد و گفت:ارشان تو شمال فقط یه رستوران رو می پسنده برای غذا خوردن اون هم اسمش لاویج به جز اونجا هیچ جا رو قبول نداره،حالا اگه دوست داری آماده شو بریم.
نسیم:آخه مامان اینا...
افشین:کاری نداره،یه یادداشت می نویسیم.
10 دقیقه بعد هر دو آماده در ماشین دکتر موحد به طرف رستوران راه افتادند.
نسیم:بابات می دونه ماشین رو برداشتی؟
افشین:نه،ولی دست فرمونم رو قبول داره.
نسیم:عجب هوایی،من همیشه دوست دارم هوا بارونی باشه.
افشین:که نتونی بیای بیرون و مدام یه گوشه بشینی و مثل مورخ ها یادداشت برداری.یک دفعه یادش افتاد که فقط چند دقیقه از عذرخواهی و اشتی کردنشان می گذرد و زود سر و ته موضوع را با گذاشتن اهنگی که مورد علاقه نسیم بود هم آورد.
افشین:چند تا از این دفترها داری؟
نسیم:غیر قابل شمارش،شاید بشه گفت یه کمد پر.
افشین:هر دفعه چند تایی رو بده بخونم،دوباره بهت بر می گردونم.
نسیم:مطمئنی خسته نمی شی؟
افشین:من عاشق ادبیاتم.
نسیم:برای همین دندانپزشک شدی؟
افشین:آره،برای اینکه دندون های رستم و اسفندیار و ...را معاینه کنم.خوب رسیدیم،بپر پایین.
نسیم:چه جای باحالیه.
افشین:ارشان خیلی خوش سلیقه س.
ساختمان رستوران خیلی بزرگ بود،دیواره های رستوران سراسر پوشیده بود از پیچک هایی که حتی یک نقطه را خالی نگذاشته بودند و قفس پرنده ها که آوازشان در هیاهوی جوان ها گم می شد.
افشین در را باز کرد و گفت:بفرمایید.
نسیم داخل شد،پشت سرش افشین هم وارد شد،از سر و صدا و خندهه ایی که رستوران را پر کرده بود خیلی راحت توانستند بچه ها را پیدا کنند.رستوران شلوغ بود تقریبا می شد گفت جای خالی نبود.فصل مسافر بود و هر کس ماشین زیر پایش بود راه افتاده بود که دمی به آب بزند.سانیا کنار ارشیا نشسته بود و معلوم بود که روابطشان در این مدت بسیار صمیمانه شده،سونیا با ارشان بحث می کرد و نازنین و اشکان مدام تو سر و کله ی هم می زدند.
افشین از پشت به ارشان نزدیک شد و گفت:مهمون نمی خواین؟
ارشان:ا؟به به چرا که نه،بفرمایید.
سانیا نگاه غضبناکی به نسیم کرد و مشغول صحبت با ارشیا شد.
سونیا:نسیم،حالت بهتر شد،همه نگرانت بودیم فکر می کردیم الانه که بری توی دریا خودتو غرق کنی.
نسیم لبخندی زد و گفت:آره،ممنون.
اشکان:نازنین همش بهانه ی تو رو می گرفت خوب شد اومدی.
نازنین به پهلوی اشکان زد و گفت:نه اینکه تو از اون وقت تا حالا هیچ حرفی از افشین نزدی.
ارشیا:ما شام سفارش دادیم،شما چی می خورید؟بگید که بریم اضافه کنیم.
سانیا پوزخندی زد و گفت:البته یه چیزی سفارش بدید که نسیم قهر نکنه.
نسیم نگاهی به سانیا انداخت و گفت:آره،وگرنه سانیا باز مجبور میشه نقش یه خبرنگار فداکار رو بازی کنه.
افشین متوجه شد سوءتفاهمی که در ویلا نسیم از ان حرف می زد کار سانیا بوده و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند به نسیم گفت:پاشو بیا ببینیم چی داره؟
به هر دردسری که بود شام را در محیط تقریبا دوستانه ای خوردند،سانیا که دیده بود افشین تحویلش نمی گیرد دور و بر ارشیا می گشت و از او پذیرایی می کرد.
چون باران شدید شده بود ارشان گفت که بهتر است تا سبک شدن باران همان جا در رستوران بمانند.
اشکان:فکر نمی کنید اینجوری حوصله مون سر بره؟
نازنین:من می گم الان که بارون اومده ،حلزون ها اومدن روی خاک،بریم چند تایی پیدا کنیم.
سونیا:اینجا هم دست بردار نیستی نازنین؟
ارشان که دید همه ساکت نشستند گفت:از کوچیک به بزرگ راجع به آینده صحبت می کنیم،ببینیم کی وضعش بهتره.نازنین تو شروع کن.
نازنین سرفه ای کرد و گفت:فعلا که تو هنرستان خیلی بهم خوش می گذره،می خوام گرافیک را ادامه بدم و نقاش معروفی بشم،یه جوری که هر کی تابلوهای من رو تو مغازه ها ببینه بگه این اثر همان هنرمند معروفه.همه زیر خنده زدند،خود نازنین هم خنده اش گرفته بود.
ارشیا:خوبه،من هم حتما یکی از نقاشی های تو رو برای خونه مون می خرم.
نازنین:لطف داری،من خودم یکی از اون ها رو به تو هدیه می کنم.
ارشان:و تو اشکان؟
اشکان کمی فکر کرد و گفت:من فعلا ریاضی رو ادامه می دم،اما بعد برای خلبانی می خونم.دوست دارم خلبان بشم اون وقت قول می دم خودم تعطیلات ببرمتون جزایر قناری البته با هواپیمای خصوصی خودم،چطوره؟
همگی به هیجان امدند،فکر بکری بود.
سونیا:من همیشه فکر می کردم توو نازنین می خواید برید دنبال جانور شناسی و زمین شناسی و لااقل گیاه شناسی گرچه میونه ی شما با جونورا بهتره!
اشکان:حالا تو خودت چه برنامه ای داری سونیا؟
سونیا:من عاشق بچه هام،دوست دارم همه ی عمرم رو با بچه ها سر کنم دیپلم انسانی می گیرم.بعد هم تو دانشگاه روانشناسی کودک می خونم یه مهد کودک باز می کنم و پذیرای کوچولوهای شما و نوه هاتون هم هستم.
ارشان:خوب نقاش که داریم،خلبان هم که داریم،از هم از پرستار بچه دیگر چی کم داریم؟تو بگو نسیم.
سانیا که خیالش راحت شده بود که اول نسیم صحبت می کند به صندلیش تکیه داد.
نسیم:دارم برای مهندسی درس می خونم،اینجوری که بوش میاد مهندس کم دارید،مهندسی صنایع رو خیلی دوست دارم،اگر قبول شم در کنارش ادبیات و موسیقی را هم ادامه می دم.
افشین:حتما قبول می شی،البته من ضمانت نمی کنم چون فکر می کردم دکترای ادبیات رو ترجیح می دی.
ارشیا:یه چیز جالب بگم نسیم؟من همیشه با خودم فکر می کردم که تو باید هنرپیشه بشی.مکثی کرد و ادامه داد:چون چهره قشنگی داری و شبیه هنرپیشه های هندی هستی،الان هم که دیگر معروفیت به بازی خوب و اینا نیست همه چیز بستگی به زیبایی و جذابیت داره.
توجه همه به چره نسیم بود،جدا هم صورت بی عیب و نقصی داشت،چشمان درشت قهوه ای با ابروهای کمانی،بینی کوچک و سر بالا و دهان کوچک که صورت گردش را زیبا جلوه می داد و موهای خرمایی تا کمرش که مثل آبشار تخته ی محکم پشتش را پر می کرد،مثل پدرش قد بلند و راست قامت بود و کمر باریکی داشت.سانیا خیلی بدش آمده بود که ارشیا از زیبایی نسیم تعریف می کند کمی آب خورد و گفت:البته هنرپیشه ها باید زبون داشته باشن.و با اشاره به نسیم اضافه کرد:نه اینکه واسه یه کلمه حرف زدن هزار بار سرخ و سفید شن،بعد هم قهر کنن و منتظر نازکش باشن.
افشین که دید اگر حرفی بزند جنگ و دعوا شروع می شود گفت:خوبه که تو زبون داری،حالا بفرمایید شما می خواید در اینده چه کار کنید؟نکنه تو می خوای هنرپیشه بشی؟
سانیا آهی کشید و گفت:هر چی پیش بیاد.خودم دوست دارم یه عکاس معروف بشم و عکس هایی بگیرم که همه از دیدنشون لذت ببرن.من همیشه و همه جا دنبال سوژه های بکر و قشنگ می گردم و اغلب چیزهایی رو می بینم که کسی نمی تونه ببینه!
ارشان که می خواست جو دوباره حالت دوستانه بگیرد گفت:پس عکاس هم جور شد،زودتر عروسی بگیرید که آلبوم پرباری برای عروسی دارید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)