سانیا که حرصش گرفته بود از اینکه می دید نسیم و افشین در حالی که دعوا کرده اند هنوز پشت هم را دارند بلند شد و به جمع بزرگترها پیوست.
افشین بدون هی حرفی به طبقه بالا رفت.بچه ها هم پراکنده شدند و تا بعد از ظهر هر کس به کاری مشغول شد،نسیم و افشین هم هیچ برخوردی با هم نداشتند.
ارشان تصمیم گرفت با بچه ها به شهر بروند و شام را بیرون بخورند،سانیا زودتر از همه آماده شده بود و با ارشان و ارشیا جلوی در منتظر بود،اشکان و سونیا و نازنین هم آماده شدند،خوشبختانه مروا خواب بود و مجبور نبودند او را همراه خود ببرند.اما از نسیم و افشین خبری نبود.
ارشیا رفت دنبال نسیم و ارشان هم رفت دنبال افشین.اما هیچکدام نتوانسته بودند راضیشان کنند.
خلاصه 6 نفری توی ماشین ارشان به سمت شهر حرکت کردند.
افشین و نسیم هیچ کدام از همدیگر خبر نداشتند که هر دو در ویلا مانده اند.آذر خانم رفت تو بالکن و به نسیم گفت:چرا باهاشون نرفتی؟حوصله ات سر نمی ره مدام می شینی یه گوشه؟
نسیم:نه مامان جون،اینجوری راحتم،این برنامه ها رو تهران هم میشه گذاشت.نیلوفر و فریبا هم به بالن آمدند.
نیلوفر:آذرجون ما داریم با آقایون می ریم لب دریا،حاضر شو تا تاریک نشده بریم حداقل غروب دریا رو ببینیم.
آذر خانم:باشه،تا شما حاضر شید من هم فلاسک چای رو اماده می کنم.
فریبا:نسیم جان،تو نمیای؟
نسیم:نه خاله،ترجیح می دم تو ویلا بمونم.
فریبا:هر جور راحتی.
چند دقیقه بعد همگی رفتند لب آب،نسیم بلند شد ضبط را روشن کرد و موسیقی دلخواهش را گذاشت.بعد هم روی کاناپه دراز کشید و شروع به همخوانی با نوار کرد.
افشین از صدای موسیقی پایین امد،خبری از بزرگترها نبود،توی سالن هم که کسی نبود پس چطور ضبط را روشن گذاشته بودند؟افشین کش و قوسی به خودش داد و آه بلندی کشید.
نسیم که تا حالا فکر می کرد فقط خودش در ویلا مانده از ترس فریادی کشید و بلند شد نشست.افشین هم با دیدن نسیم که یک دفعه روی کاناپه نشسته بود ترسید،هر دو خنده شان گرفت.
نسیم صدای ضبط را کم کرد و سرش را توی دستانش گرفت.
افشین کنار صندلی نسیم نشست و گفت:بابت امروز صبح معذرت می خوام،باور کن نمی خواستم فضولی کنم،خوبم نمی برد حس کنجکاوی باعث شد برم سراغ دفترت.
نسیم:دیگر خرفشو نزن.
افشین:به هر حال متاسفم.
نسیم:نه،من هم زیاده روی کردم،البته که جنابعالی هم جلوی بچه ها کم نذاشتید.
افشین متعجب پرسید:نمی فهمم،منظورت چیه؟
نسیم:که من لوس بازی دراوردم و ...
افشین:من اصلا با بچه ها حرفی نزدم.
نسیم:پس...
افشین:پس چی؟من بعد از تو اومدم ویلا.نسیم با خودش فکر کرد پس سانیا همه اون حرف ها را...
افشین:موضوع چیه؟
نسیم:مثل اینکه یه سوءتفاهمه.
افشین:می تونم یه سوال بپرسم؟
نسیم:حتما.
افشین:چرا نمی خوای هیچکس نوشته هات رو بخونه؟
نسیم:چون من متاسفانه یه حساسیت ناجوری روی نوشته هام دارم،حرف روی من خیلی تاثیر می ذاره و این باعث میشه اون کار رو برای همیشه کنار بذارم.
افشین:اما به نظر من خیلی قشنگ نوشته بودی.می دونی تو خیلی خوب از کلمات استفاده می کنی،بازی با کلمات کار ساده ای نیست،خودتو دست کم نگیر.
نسیم:دیگر اینجورا هم نیست.من فقط هر چی به ذهنم می رسه روی کاغذ میارم،به هر حال تو هم باید منو ببخشی،اصلا نفهمیدم صدام چه جوری اینقدر رفت بالا.
افشین:فکرشو نکن،منم نباید فضولی می کردم،حالا مامان اینا کجان؟
نسیم:رفتن لب دریا غروب رو ببینن.
افشین:تو چرا با بچه ها نرفتی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)