نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    سانیا که حرصش گرفته بود از اینکه می دید نسیم و افشین در حالی که دعوا کرده اند هنوز پشت هم را دارند بلند شد و به جمع بزرگترها پیوست.
    افشین بدون هی حرفی به طبقه بالا رفت.بچه ها هم پراکنده شدند و تا بعد از ظهر هر کس به کاری مشغول شد،نسیم و افشین هم هیچ برخوردی با هم نداشتند.
    ارشان تصمیم گرفت با بچه ها به شهر بروند و شام را بیرون بخورند،سانیا زودتر از همه آماده شده بود و با ارشان و ارشیا جلوی در منتظر بود،اشکان و سونیا و نازنین هم آماده شدند،خوشبختانه مروا خواب بود و مجبور نبودند او را همراه خود ببرند.اما از نسیم و افشین خبری نبود.
    ارشیا رفت دنبال نسیم و ارشان هم رفت دنبال افشین.اما هیچکدام نتوانسته بودند راضیشان کنند.
    خلاصه 6 نفری توی ماشین ارشان به سمت شهر حرکت کردند.
    افشین و نسیم هیچ کدام از همدیگر خبر نداشتند که هر دو در ویلا مانده اند.آذر خانم رفت تو بالکن و به نسیم گفت:چرا باهاشون نرفتی؟حوصله ات سر نمی ره مدام می شینی یه گوشه؟
    نسیم:نه مامان جون،اینجوری راحتم،این برنامه ها رو تهران هم میشه گذاشت.نیلوفر و فریبا هم به بالن آمدند.
    نیلوفر:آذرجون ما داریم با آقایون می ریم لب دریا،حاضر شو تا تاریک نشده بریم حداقل غروب دریا رو ببینیم.
    آذر خانم:باشه،تا شما حاضر شید من هم فلاسک چای رو اماده می کنم.
    فریبا:نسیم جان،تو نمیای؟
    نسیم:نه خاله،ترجیح می دم تو ویلا بمونم.
    فریبا:هر جور راحتی.
    چند دقیقه بعد همگی رفتند لب آب،نسیم بلند شد ضبط را روشن کرد و موسیقی دلخواهش را گذاشت.بعد هم روی کاناپه دراز کشید و شروع به همخوانی با نوار کرد.
    افشین از صدای موسیقی پایین امد،خبری از بزرگترها نبود،توی سالن هم که کسی نبود پس چطور ضبط را روشن گذاشته بودند؟افشین کش و قوسی به خودش داد و آه بلندی کشید.
    نسیم که تا حالا فکر می کرد فقط خودش در ویلا مانده از ترس فریادی کشید و بلند شد نشست.افشین هم با دیدن نسیم که یک دفعه روی کاناپه نشسته بود ترسید،هر دو خنده شان گرفت.
    نسیم صدای ضبط را کم کرد و سرش را توی دستانش گرفت.
    افشین کنار صندلی نسیم نشست و گفت:بابت امروز صبح معذرت می خوام،باور کن نمی خواستم فضولی کنم،خوبم نمی برد حس کنجکاوی باعث شد برم سراغ دفترت.
    نسیم:دیگر خرفشو نزن.
    افشین:به هر حال متاسفم.
    نسیم:نه،من هم زیاده روی کردم،البته که جنابعالی هم جلوی بچه ها کم نذاشتید.
    افشین متعجب پرسید:نمی فهمم،منظورت چیه؟
    نسیم:که من لوس بازی دراوردم و ...
    افشین:من اصلا با بچه ها حرفی نزدم.
    نسیم:پس...
    افشین:پس چی؟من بعد از تو اومدم ویلا.نسیم با خودش فکر کرد پس سانیا همه اون حرف ها را...
    افشین:موضوع چیه؟
    نسیم:مثل اینکه یه سوءتفاهمه.
    افشین:می تونم یه سوال بپرسم؟
    نسیم:حتما.
    افشین:چرا نمی خوای هیچکس نوشته هات رو بخونه؟
    نسیم:چون من متاسفانه یه حساسیت ناجوری روی نوشته هام دارم،حرف روی من خیلی تاثیر می ذاره و این باعث میشه اون کار رو برای همیشه کنار بذارم.
    افشین:اما به نظر من خیلی قشنگ نوشته بودی.می دونی تو خیلی خوب از کلمات استفاده می کنی،بازی با کلمات کار ساده ای نیست،خودتو دست کم نگیر.
    نسیم:دیگر اینجورا هم نیست.من فقط هر چی به ذهنم می رسه روی کاغذ میارم،به هر حال تو هم باید منو ببخشی،اصلا نفهمیدم صدام چه جوری اینقدر رفت بالا.
    افشین:فکرشو نکن،منم نباید فضولی می کردم،حالا مامان اینا کجان؟
    نسیم:رفتن لب دریا غروب رو ببینن.
    افشین:تو چرا با بچه ها نرفتی؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/