نازنین:چی شده افشین،چرا یه دفعه به هم ریخت؟
سانیا:نکنه باز قورباغه تو دستش گذاشتی؟
ارشیا:نکنه تو نذر داری این دختره رو هر روز بچزونی؟
افشین اهسته بلند شد و گفت:اصلا حوصله ی این شوخی های بی مزه رو ندارم،تنهام بذارین.
ارشان با اشاره سر همه را به ادامه بازی مشغول کرد،البته سانیا دیگر بازی نکرد،و به طرف افشین که حالا روی تخته سنگی پشت به بچه ها نشسته بود رفت.افشین که احساس کرد کسی پشت سرش ایستاده گفت:گفتم می خوام تنها باشم.
سانیا:یعنی عیبی داره من چند لحظه اینجا بشینم؟افشین حرفی نزد.
سانیا:خودتو ناراحت نکن،ارزششو نداره،دو روز اومدیم شمال،نسیم دختر زود رنجیه،نباید بذاری تعطیلاتت به خاطر داد و فریاد یه دختر کوچولو خراب شه،می خوای کمی قدم بزنیم؟
افشین نگاه تحقیر امیزی به سانیا کرد و گفت:آخه تو چه می دونی که اینطور حرف می زنی؟
سانیا:من نسیم رو خوب می شناسم،برای جلب توجه این کارا رو می کنه.می دونی دختر تنها و منزوییه،دست خودش نیست اینجوری تربیت شده.
افشین که دیگر حسابی عصبانی شده بود گفت:سانیا بس کن،همه چیز تقصیر من بود،اصلا به نسیم ربطی نداره.
سانیا:چرا الکی تقصیرها رو قبول می کنی؟چون اون زبون نداره از خودش دفاع کنه؟اون از بی عرضگیشه.
افشین در حالی که از روی تخته سنگ بلند می شد گفت:فکر کنم اونجوری خیلی بهتر از پر حرفی و اضافه گویی باشه.و بی اعتنا به سانیا به طرف بچه ها که دیگر تصمیم داشتند به ویلا بروند رفت.سانیا که خون خونش را می خورد و اشک در چشمانش جمع شده بود نقشه ای کشید و زودتر از بچه ها خودش را به ویلا رساند.
نسیم توی بالکن نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد،سانیا کنارش نشست و گفت:چی شد یه دفعه؟
نسیم:هیچی،حرفشو نزن.
سانیا:افشین می گفت باز خودتو لوس کردی.
نسیم نفس عمیقی کشید و گفت:خوب؟
سانیا:هیچی دیگه،کلی برات دست گرفتن بچه ها،من دیدم حوصله ی این حرف ها و چرت و پرت ها رو ندارم،تو هم تنهایی گفتم بیام پیشت.
نسیم:لطف کردی.
سانیا:حالا نمی خوای بگی چی شد؟
نسیم که دید سر و کله ی بچه ها پیدا شد گفت:من یه کم تند رفتم،همین.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)