نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 89

موضوع: تا ستاره هست | درسا سلیمانی

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    افشین:چرا اینجا نشستی؟
    نسیم:عیبی داره؟
    افشین در حالی که کنار نسیم می نشست گفت:عیبی که نداره،ولی تنها،کنار دریا،اونم غروب،خوب یه جورایی مشکوکه.
    نسیم پوزخندی زد و گفت:نه بابا،حوصله م سر رفته،مثلا اومدیم شمال،مامان اینا که همش نشستن تو ویلا،باباهامونم که انگار تازه به هم رسیدن.
    افشین:آره،نازنین و اشکان هم که دنبال جونورا می گردن.
    نسیم:خوش به حالشون،بچگی هم عالمی داره،ما که استفاده ای نکردیم.
    افشین:خوب تو هم الان بد دوره ای رو داری می گذرونی.
    نسیم:بد که چه عرض کنم،دوره ی مرگ.
    افشین:ولی من می دونم،تو شاخ غول کنکور رو می شکنی،البته اگه شاخ داشت هباشه.
    نسیم:من؟نه بابا پیش خیلی ها من هنوز هیچم.
    افشین:ولی خاله که می گه خیلی می خونی.
    نسیم:خوندن که مهم نیست،و با دلخوری به خورشید که حالا دیگر کاملا غروب کرده بود خیره شد.
    افشین متوجه شد که نسیم دیگر دوست ندارد این بحث را ادامه دهد،پیشنهاد کرد که کمی قدم بزنند و خوشبختانه نسیم استقبال کرد.
    نسیم دختر بزرگ خانواده ی سلطانی بود و خودش را برای کنکور اماده می کرد،خواهر کوچکترش نازنین 14 سال داشت و در رشته هنر تحصیل می کرد.پدرشان سرهنگ نیروی هوایی بود و هنوز هم ماموریت های ضروری به او محول می شد،آذر خانم همسر سرهنگ سلطانی خانه دار بود و همه ی زندگیش را صرف بچه ها و شوهرش می کرد.
    خانواده ای که در این سفر سرهنگ سلطانی را همراهی می کردند خانواده ی دکتر موحد بودند،افشین 22 ساله بود و در رشته پزشکی تحصیل می کرد برادر کوچکش اشکان تقریبا همسن نازنین بود و همسر دکتر موحد مثل آذر خانم خانه دار بود.
    سرهنگ سلطانی و دکتر موحد دوستان دوران دبیرستان بودند که در همه حال از با هم بودن لذت می بردند،به همین علت همه ی مسافرت ها و پیک نیک ها و گردش ها را باهم برنامه ریزی می کردند.
    افشین:خسته که نشدی؟
    نسیم:نه،اینقدر این مدت سرم تو کتاب و دفتر بوده که دلم می خواد تا اخر ساحل راه برم ولی فکر کنم اگه یه کم دیگه دور شیم نتونیم ویلا رو پیدا کنیم.
    افشین:می ترسی؟
    نسیم:نه،ولی ترجیح می دم قبل از تاریکی برگردم ویلا چون از شب دریا متنفرم.
    افشین:چرا؟اتفاقا تازه شن ها خنک می شه،جون می ده کفش هاتو در بیاری و بدوی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/