از 756 الی 761

خانواده ی او نداشت . دستها را که برای در اغوش کشدین وی بی تاب بود در پهلو رها ساخت و به خود نهیب زد که آرام باشد . برای یک لحظه به نظر یحیی رسید که قد دایی اش خمیده و صدای همیشه پرطنینش شکسته .
نگاه خیره ی مردی که به چهره ی لعیا میخکوب شده بود او را پریشان می ساخت بالاخره یاشار بر بهت و حیرت خود غلبه کرد و دوباره پرسید : اگر شما دختر مارال هستید پس چرا نام فامیلتان سلطانی است ؟
ابرو در هم کشید و گفت :
-فکر نمی کنم ناچار باشم به همه ی سووالهای شما پاسخ بدهم .
-شاید خودتان هم جواب این سووالتان را نمی دانید .
-چرا میدانم ولی دلیلی برای توضیح آن نمی بینم پدربزرگم به نام خود برایم شناسنامه گرفته و لابد برای این کار دلیل قانع کننده ای داشته . فکرمی کنم بتوانم روی پای خود راه بروم و احتیاجی به کمک نداشته باشم . از آن گذشته پسر عمه ی من هم در دانشکده فنی درس می خواند و به زودی به دنبالم خواهد آمد .
دخترش آنجا بود در چند قدمی اش و شاید از همان روز اول ورود به این دانشگاه هر روز صبح همان مسیری را می پیمود که او از آن گذر می کرد و قدمها را درست به روی جای قدمهای وی می نهاد . چه بسا درست در آن لحظاتی که آه حسرت را از دوری اش از سینه بیرون می فرستاد لعیا چندقدم جلوتر یا عقب تر از او در همان مسیر در حرکت بود . شاید این دست تقدیر بود که درست در لحظه ای که یحیی از جلوی این دانشکده عبور می کرد پاشنه ی کفشش بشکند و یحیی بانی خیر شود . بی خودنبود که او آنقدر این پسر را دوست داشت . کوشید تا با گرمی کلام خود توجه لعیا را جلب کند و گفت : فکر می کنم بهتر باشد شما را به یک چایی مهمان کنم و یحیی را بفرستم که کفشتان را تعمیر کند .
- اگر این کار را بکنید ممنون میشوم ولی بدون کفش که نمی توانم راه بروم پس بیایید همین جا زیر درخت بنشینیم و منتظر بازگشت یحیی بشویم . پای ضرب دیده ی لعیا دردناک بود و قدرت حرکت را از او می گرفت . به همین جهت به آسانی تسلیم شد و به روی نیمکت نشست . برای یک لحظه یاشار احساس کرد که مارال در آنجا نشسته . با همان نگاه آسنا و با همان عطر گیسوان و درست مانند او در موقع سخن گفتن دستها را با حرکاتی موزون تکان می داد و ثابت در دیدگان مخاطب خیره می شد . یاشار اهمیتی به نگاههای کنجکاور دانشجویانی که در موقع عبور از کنارشان از دیدن استادشان در کنار دختر جوان حیرت می کردند . نمی داد . آنچه اهمیت داشت این بود که او را در کنار داشت .
ایکاش رایحه ی دردی که از دل شکسته اش بر می خاست به مشام لعیا می رسید و رنج و درد وی را آشکار می ساخت . در حالی که داشت دور شدن یحیی را تماشا می کرد گفت :
-فکر می کنم از رفتارم تعجب کردید . من هم پدربزرگ شما را می شناسم و هم مادرتان را برای همین بودکه پرسیدم دختر کدام فرزند حاج صمد هستید . من یاشار شکوری هستم . این اسم به نظرتان آشنا نیست ؟
ازشنیدن این نام هیچ عکس العملی نشان نداد . حتی نکوشید تا به مغز خود فشار بیاورد که شاید آن را به خاطر بیاورد . با خونسردی پاسخ داد : با وجود اینکه من زیاد به زنجان می روم تا کنون اسم خانواده ی شکوری به گوشم نخورده . خانواده ی ما درزنجان سرشناس هستند . شاید برای همین است که شما آنها را می شناسید .
-منظورتان این است که چون خانواده ما سرشناس نیستند نامشان را نشنیده اید ؟ درست مثل سایر اعضاء خانواده ات حرف میزنی .
-مگر شما همه ی اعضاء خانواده ی ما را می شناسید ؟
-تقریبا همه ی آنهارا میشناسم . حتی میدانم پدرت کیست .
-پدر واقعی من همان سال اول تولدم از مادرم جدا شده .
-هیچ وقت از مادرت علت این جدایی را نپرسیدی ؟
-علت آن اختلاف طبقاتی بود .
-مگر او از ابتدا به این اختلاف طبقاتی واقف نبود. پس چرا بی گدار به آب زد ؟
-به گمانم دلیل آن عشقی بود که چشم عقل راکور کرده بود و بعد وقتی عقلش سر جا آمد از کرده ی خود پشیمان شد .
یاشار چشمها را بست و به پس و پیش کردن خاطراتش پرداخت .
-من پدرت را خوب میشناسم لعیا . درست می گویم اسم تو لعیاست .
-بله من لعیا هستم .
-پس اشتباه نمی کنم تو دختر همان مردی هستی که چوب خانواده ی سلطانی دلش را پاره پاره کرد . مادر تو هیچ وقت نمی دانست عشق چیست چون اگر می دانست حتی روی گلیم پاره هم همان احساسی را داشت که روی فرش ابریشمی منزل اعیانی شان . او اگر عاشق بود در موقع ترک خانه ی پدری غرور و تعصب خانوادگی را در همانجا به جای می نهاد و فقط با قلب و احساس قدم به جایگاه عشق میگذاشت . پدرت همیشه آرزو داشت یکروز پیدایت کند و تو را در آغوش گرم خود جای دهد . خدا را شکر که الان اینجا نیست چون اگر بود از بی احساسی ات رنج می برد . این آن بی انصافها بودند که تو را از محبت پدر محروم کردند .و با دوز و کلک و هزار وی ک نیرنگ او را ودار ساختند که تو را به آنها واگذار کند .
-مادرمن یک خان زاده بود نه دختر یک بی سروپا . معلوم است وقتی که مادر شوهرش وادارش می کرد کنار پاشیر آب انبار زیر دیگها را بساید و از چاه آب بکشد . حاضر نمی شد زیر بار این خفت برود .
-اینها کارهای روزمره ی یک زن خانه دار است . چه عیبی داشت اگر او هم مثل هر زن کدبانوئی برای همسرش آشپزی کند و ظرفهای غذا را بشوید ؟
-او درخانواده ای بار آمده بود که انجام این کارها را در شان زنهایشان نمی دانستند و کلفت و نوکرها دست به سینه در خدمتشان بودند و بچه هایشان راهم دایه بزرگ می کردند .
-تو را هم دایه ات بزرگ کرده ؟ این یک نوع محروم کردن بچه از محبت پدر و مادر است . چرا نمی گذارند بچه ها در دامن پر محبت پدر ومادر بزرگ شوند؟
-این به آن معنا نیست که آنها از محبت پدر و مادر محروم شوند . بلکه فقط به آن معناست که لزومی ندارد مادر قنداق بچه را عوض کند و کهنه های کثیف را بشوید و شبها به خاطرش بی خوابی بکشد .
-تو هم خیال داری بچه هایت را همین طور بزرگ کنی ؟
-دایه خودم که بعد از ازدواج مجدد مادرم برای پرستاری از من به خانه ی ما آمد حالا دیگر خیلی پیر و شکسته شده و چون خیلی مورد علاقه ی ماست پرستار خواهر برادرانم از اون هم مراقبت می کنند . شاید دایه ی سحاب که هنوز جوان است بتوانداز بچه های ما مواظبت کند .
-سحاب دیگر کیست ؟
-هم پسر عمه ام است و هم نامزدم و قرار است به زودی با هم عروسی کنیم .
-تا آنجائیکه من میدانم تو فقط یک پسر عمه داری .
-آن پسر عمه ای که منظور شماست من اصلا نمی شناسم ولی این یکی هم نوه ی عمه ی مادرم است وهم پسر خواهر مردی که من او را پدر واقعی ام می دانم .
-من هیچ وقت نمی گذارم خواهر زاده ام یحیی با دختری عروسی کند که از نظر خانواده با ما هم طراز نباشد یعنی نه بالاتر و نه پائین تر . بر خلاف تصورت پدرت یک آدم بی سروپا نبود که به جرم ازدواج با او خانواده ی سلطانی طردش کنند . بلکه مرد تحصیل کرده ای بود که دختران زیادی آرزوی همسری اش را داشتند و بد شانسی آورد که عاشق دختر خان ظالمی شد که ملک پدرش را به زور از چنگ آن مرد بیچاره بیرون آورده بود .
لعیا سر با به حالت خشم تکان داد و با لحن تندی گفت :
-من نمیگذارم در مقابلم بایستید و به پدربزرگم توهین کیند او ظالم نیست و برعکس مرد مهربانی است که به نوه هایش عشق می ورزد و من بی اندازه دوستش دارم .مادرم به من گفت که فقط با یک چمدان کوچک از خانه ی پدر خود بیرون آمده بود . در واقع احساسی که به آن مرد داشت باعث شد پشت پابه آبرو و حیثیت خانواده بزند و به دنبال مردی برود که لیاقتش را نداشت .
-با چه دلیل و برهانی باور کردی که لیاقتش را نداشت ؟
چرا باید باور نکنم ! مگر غیر از این است که مادرم یکسال بعد ناچار شد شکست خورده و پشیمان به خانه ی پدر بازگردد .
-موقعی که دختر حاج صدم سلطانی با یک چمدان لباس خانه ی پدری را ترک کرد و بدون هیچ قید و شرطی با یک حلقه ارزان قیمت به عقد پسر خواربار فروش در آمد پدر ساده ات فکر کرد آتش عشقی که آن دختر مغرور راوادار به این گذشت کرده هرگز خاموش نخواهد شد . من نمیدانم مادرت به تو چه گفته اما دلم می خواهد لااقل یک بار پای درد دل پدر هم بنشینی ویک طرفه قضاوت نکنی .
-پدر من آن مردی است که از کودکی دست نوازش بر سرم کشیده و به من بیشتر از فرزندان خود محبت کرده و من آنقدر دوستش دارم که فکر نمی کنم اگر در سایه ی پدر واقعی ام بزرگ م شدم تا به این حد دوستش داشتم .
قلب یاشار به سنگیتی همه ی رنج و دردی که داشت به روی سینه اش ضربه نواخت . سالهایی که میتوانست محبت این دختر رابه طرف خود جلب خود را از محبتش محروم کرده بود. اکنون که دیگر امیدی به جلب این محبت نداشت بر بیهودگی تلاش آگاه بود.
کاش می توانست از او بپرسد اگر بدانی من پدرت هستم چه عکس العملی نشان خواهی داد ؟ اما از آن می ترسید که پاسخ این سووال باعث شکست غرورش شود .
لعیا چون کوه یخ سرد و بی احساس به نظر می رسید حتی شاید پس ازآگاهی ازهویتش میلی به نشان دادن این آگاهی نداشت و ترجیح می داد تظاهر به ندانستن کند . با وجود این یاشار اختیار از کف داد و بی آنکه بیندیشد گفت : پدر واقعی تو من هستم نه آن مردی که بزرگت کرده مفهمی چه می گویم ؟
قبل از اینکه او زبان به اعتراف بگشاید لعیا می دانست که او پدرش است ازنگاههای پرتمنا و پر شور والتهاب واز تلاشی که برای تبرئه ی مردی که از کودکی رهایش کرده و از کشور گریخته بود . از خود نشان میداد . این احساس را داشت که آن مرد دارد سنگ خود را به سینه می زند و تلاشش برای تبرئه ی خود است نه دیگری .
پای ضرب دیده را محکم به زمین فشرد و بی اعتنا ء به فریاد دردی که در اثر فشار به پای آسیب دیده داشت از گلویش خارج می شد از جا برخاست و ایستاد . با وجو این که قبل از اقرار یاشار به هویت او پی برده بوداز شنیدن این جمله یکه خورد .نیازی نبود که رگه های احساس خود را در زیر ذره بین